نمی خواهم غمنامه ام را برایت بازگویم ولی توجه داشته باش که من به صورت فراری و تحت تعقیب از هند رفتم .
در حالی که زندانی و زیر شکنجه ی پدر تو در حال مرگ بودم .
هیچکس نمی توانست باور کند که روزی جرأت برگشت به دهلی را داشته باشم .اما من با شهامت بازگشتم و تعجب می کنم از اینکه می شنوم دیگران به انتظار بازگشتم بوده اند !
به من حق بده که نتوانم به خانواده شما اعتماد کنم .
گویا هیچکدام از حرفهایم را نشنیده بود .زیرا بلافاصله بعد از اینکه ساکت شدم ،از دنیای خود بیرون آمد و متفکرانه پرسید:
ــ او چگونه مردی بود ؟با شناختی که از تو دارم ،متعجبم چطور آلت دست او قرار گرفته و اجازه دادی از مهربانیت سوءاستفاده کند .
گفتم :
ــ ولی او اعتنایی به من نداشت .با من مثل یک خواهر رفتار می کرد .مثل یک فرزند .
چطور بگویم چیزی بین این دو .بین برادری و پدری !مقصر من بودم .
احمد با تعجب مضاعف به صورتم خیره شد :
ــ خدای من ،بعد از این همه سال عاشق مردی شده بودی که می توانست جای پدر تو باشد؟
با تغییر گفتم :
ــ مواظب حرف زدنت باش .او درست همسن تو بود شاید کمی بیشتر .
با عصبانیت فریاد زد :
ــ دخترک نادان .به کسی عشق ورزیدی که اصلاً تورا نمی دیده است .
باید ابله باشی و او هم بدتر از تو .
چطور توانسته محبت دختری مثل تورا نادیده بگیرد و تو چطور توانستی آن همه بی نتیجه دوستش بداری ؟
باید برای کسی بمیری که اقلاً برایت تب کند .
بی اختیار گفتم :
ــ ولی من هنوز بیش از همه ی دنیا خواهان اویم .
با خشم برخاست .تاب را با تمام قدرت به طرف خود کشید و ناگهان رها کرد
و در حالیکه دور می شد .فریاد زد :
ــ احمق ، از خودراضی ،دیوانه ،دیوانه !
صدای شاد موزیک همچنان در باغ طنین انداز بود .نسیم خنکی می وزید
و نور مهتاب از لابلای شاخ و برگ درختان به زمین می تابید .
حوصله ی برگشتن به صحنه ی رقص و پایکوبی را نداشتم .
در جایم دراز کشیده و با خیره شدن به قرص کامل ماه که عشوه می ریخت
و جلوه می فروخت به آینده فکر کردم .
چند روز بعد به بهانه ی دیدن محل کار نیکا با استفاده از غیبت عمو به همراه دختر جوان
عازم وزارت امور خارجه شدیم .
تشکیلات خیره کننده ای که در آنجا به چشم می خورد
در هیچ وزارتخانه ی دیگری وجود نداشت .
بعد از اینکه نیکا برای ترجمه به اتاق ملاقات وزیر فراخوانده شد ،طبق نقشه ی قبلی
از آنجا بیرون آمدم .
ساعت ها طول کشید تا توانستم مهر تأیید بر پایین صفحه ی پاسپورتم داشته باشم .
اداره ی گذرنامه تا حدی سختگیر بود که کفر آدم را در می آورد .
اگر قرار بود گرفتن ویزا در کشور خودم تا این حد دشوار باشد وای بحالم اگر می خواستم
این کار را در انگلستان انجام دهم .
از طبقه ی پایین همان ساختمان با دفتر وکالت آقای دالاهی تماس گرفتم .
خوشبختانه شماره اش آزاد بود و صدای خسته اش در گوشی طنین انداخت .
وقتی خودم را معرفی کردم ،آه از نهادش برآمد :
ــ نگرانتان بودم ،خانم پردردسر . فقط دو روز به طرح شکایت شما باقیمانده
و سرکار بجای تحویل مدارک به وکیل خود ،آب شده و زیر زمین رفته اید .
گفتم :
ــ جداً معذرت می خواهم تحت نظر هستم و امکان تماس با شما فراهم نمی شد .
لطفاً گوش کنید .
باشتابی آمیخته به احتیاط آدرس مکانی که مدارک را در آنجا پنهان کرده بودم به وکیل داده و توصیه کردم شخصاً برای آوردن آنها اقدام کند .چون برایم اهمیت حیاتی داشت .
پرسید :
ــ اگر نگران هستید می توانم شمارا از آنجا نجات دهم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)