با دیدن محبت آنها و خشونت پدرشان در صحت قانون وراثت مندل شک کردم .
بین پدر و فرزند هیچ نقطه ی اشتراکی در جسم و روح وجود نداشت و آن خواهر و برادر
کپیه ای کامل از مادرشان بودند .
به من نزدیکتر شد .سعی کرد سرانگشتانم را ببوسد ،اما من دستم را پس کشیدم .
با تعجب نگاهم کرد .
گفتم :
ــ دلیلی ندارد این کار را بکنی ،من در محبتت هیچ شکی ندارم .
دستم را با سماجت کشید :
ــ بخاطر خودم بود ،نه اثبات عشقم .
لحنش ترغیبم کرد که ادامه بدهم :
ــ منهم حقی دارم و بخاطر خودم نمی خواهم از این پیش تر برویم .
پرشور بود اما نه چندان جوان و پسرانه ،پرسید :
ــ می ترسی ؟
ــ ترس ؟ من ؟ برای چه ؟
ــ خوب این تازه شروع کار است ،من تورا درک می کنم و به تو فرصت خواهم داد .
احمقانه است اگر باور کنم به این زودی عاشق شده ای !
دل به دریا زده و پوزخند زنان گفتم :
ــ من و عشق ؟ متأسفم .حالا از شنیدن این کلمه حالم به هم می خورد .
یکبار و برای همیشه عاشق شدم .اما بدبختانه ثمری نداشت .خیال ندارم این تلخی
را دوباره تجربه کنم !
از جا پرید و ناباورانه سر تکان داد :
ــ شوخی می کنی مینا ! تو چه گفتی ؟
جمله ام را تکرار کردم .
پرسید :
ــ جدی بود ؟
ــ بله ،کاملاً .
ــ به جایی هم رسیده بود ؟
ــ متأسفانه رقیب از من نیرومندتر بود .
ــ تو واقعاً بخاطرش متأسفی ؟ می خواهی بگویی مرا فراموش کرده بودی ؟
ــ چه سرنوشت بیرحمی .
احمد ،من و تو قربانی این سرنوشت محتوم هستیم .تو می دانی که
قضیه ی ازدواج ما ،صرفاً معامله ای بود که پدر تو می خواست .عقیده ی من و پدرم
اصلاً مطرح نبود .
در کتارم روی چمن زانو زد و با لحنی پر از التماس گفت :
ــ باور نمی کنم مینا ، منظورت این است که مرا نمی خواهی ؟
یعنی این همه سال بی جهت منتظر بازگشت تو بودم ؟
دلشکستگی او برایم آسان نبود ،به دشواری گفتم :
ــ بهتر است واقع بین باشی . پسر عمو . تو می دانی که من با چه وضعی از کشور رفتم
یا بهتر بگویم فر ار کردم .
می دانی که شوهر خواهرت به خاطر نجات من کشته شد و من هرگز
از این بابت خودم را نمی بخشم .
و نمی توانم بزرگواری نیکا را بخاطر اینکه هرگز موضوع را به رخم نکشید فراموش کنم .
من با یک کشتی بخاری قراضه که روغن سوخته و چرم حمل می کرد ،هفته ها
در راه دریا بودم آن هم به صورت قاچاق .
درگیر با دریازدگی ،هفته ها در مجاورت چرم و روغن سوخته .بی آنکه یک وعده
غذایی سیر بخورم و مدام از فکر دستگیری و بازداشت اجباری به هند
از خواب می پریدم .
اینها برای تو چه مفهومی می تواند داشته باشد ؟ من 8 سال در انگلستان آواره بودم .
2 سال تمام با این دستها دستشویی تمیز می کردم ،برای ملوانان مستی که
عربده کشان از دریا می آمدند غذا می پختم ،کف اتاق می سابیدم ،آغل گاو .
اصطبل اسب تمیز می کردم و هر کار پست دیگری که بتوان با آن شکم را سیر کرد
و شبها جایی برای خوابیدن داشت .