پس از اتمام پذیرایی دو نفره به سوی جمعیتی رفتیم که با التهابی پر شور و خستگی ناپذیر پا بر زمین می کوفتند و هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم
که موزیک با یک چرخش ناگهانی به ناله ای غم انگیز مبدل شد و جفت های رقص از هم جدا شدند .
چه اتفاقی افتاده بود ؟
احمد را دیدم که با لبخندی محو بسویم می آمد در حالی که سوزناکترین
ناله هارا از حنجره اش
بیرون می فرستاد .
نیکا از من فاصله گرفت ،اما نتوانستم همراهش بروم .
گویا جادو شده و قدرت حرکت از پاهایم سلب گشته بود .من با او تنها ماندم .
راهی برای فرار از مخمصه نمی شناختم و با دستهای آویزان
در دو طرفم بر جا متوقف ماندم .
در حالی که چشمهایم به پسر عمو التماس می کرد و پایان این بازی
غافلگیرکننده را می طلبید .
احمد برای یکبار هم که شده سرگردانی ام را درک کرد و به کمکم شتافت .
مرا با ترفند خاصی همراه خود چرخاند و با مهارت از حلقه ی محاصره بیرون کشید .
هنوز از توجه ناگهانی و یکباره ی جمعیت به خود نیامده بودم .
پیشانی ام از دانه های درشت عرق خیس شده و به شدت از نیکا که باعث شده بود
پریشانی ام به رسوایی منجر شود عصبانی بودم .
احمد همچنان در باغ بی انتها مرا به دنبال خود می کشید تا اینکه کلافه شده و با صدایی
که از خشم می لرزید فریاد زدم :
ــ دستم را ول کن ، معلوم هست کجا می روی و من تا کی باید دنبالت بدوم ؟
دستم را رها نکرد ولی روی اولین نیمکتی که در واقع یک تاب بزرگ دو نفره بود نشست و مرا مجبور کرد در کنارش بنشینم .
از هیجان او وحشت داشتم و سعی کردم تا حد امکان از او بر حذر بمانم .
ظاهراً از نوشیدن ویسکی ابایی نداشت و اکنون با همه ی وجود بوی الکل را احساس می کردم .
تاب را به آرامی حرکت داد و نفس زنان گفت :
ــ من خیلی خوب می دانم که بین پدرانمان چه اتفاقی رخ داده و می دانم پدرم بی تقصیر نبوده است .
اما من به او کاری ندارم .
از تو نمی خواهم که گذشته را فراموش کنی .چون چیز غیر ممکنی است .
تو آزادی که احساس دلخواهت را نسبت به پدر داشته باشی .
زندگی من جداست .راهمان نیز با هم یکی نیست .دیگر نمی خواهم هرگز هرگز روی این
مسئله ی قدیمی و کهنه با یکدیگر جرو بحث کنیم .
من تورا نه به عنوان دختر عمو و نه به عنوان کسی که پدر او را برایم کاندید کرده ،بلکه تنها به خاطر خودت دوست دارم و می خواهم با همه ی وجود خوشبختت کنم .
اگر اصرار داشتم که با من به این مهمانی خسته کننده و لعنتی بیایی
برای این بود که تو را با محیطی که همسر آینده ات در آن نه تنها کار ،بلکه زندگی می کند ،آشنا سازم .
ببین مینا ! اینها دوستان من هستند و همکارانم .
تمام وقتم با این ها می گذرد .
همینطور که متوجه شدی تز ما این است امروز را دریاب و خوش باش .
مادام که فردا نیامده غمش را نخور .
ما با دیروز و فردا بیگانه ایم .به روی تمام غصه ها پا می گذاریم
و از زندگی در کنار هم راضی ایم .
و اطمینان دارم تو با این چهره و صدای زیبایت خواهی توانست در کوتاهترین زمان
پله های ترقی را به سرعت پیموده و به اوج برسی .
تو می توانی با اندک کوششی از معروفترین و محبوبترین چهره های سینما باشی .
ما می توانیم یک زوج کامل هنری باشیم .
دنیا برویمان خواهد خندید و کلیدهای سعادت دنیا به دستمان خواهد افتاد .
ما محدود به زمان و مکان و پایبند هیچ تعهدی نخواهیم بود .
هرجا شب فرارسد ،آنجا خانه ی ماست و با پشتوانه ای که پدر برایمان می گذارد
از بابت فرزندی هم که ممکن است روزی به دنیا بیاید نگرانی ای نخواهیم داشت .
شانس بزرگی که به هردوی ما رو آورده و من اطمینان دارم آن را از دست نخواهی داد .
آه خدایا چه بمباران طولانی ای ! نگاهش را از صورتم برگرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت :
ــ خسته ات کردم .اما این تنها فرصت بود .ما برای ساختن یک فیلم جدید
عازم ترکیه هستیم و ماه ها گرفتاری کاری خواهیم داشت .
از طرفی پدر اصرار دارد باید تا 2 ماه آینده عروسی را راه بیندازیم و من از این بابت
حقیقتاً در تنگنا قرار دارم .و سپس با لبخند شیرینی افزود :
ــ مینا کمکم می کنی ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)