جزئیات موقعیتم را برایش تشریح کردم . گفت :
ــ رفتن به آن خانه بی احتیاطی بزرگی بود ! حالا این امکان را دارید که به تنهاییی از خانه خارج شوید ؟
هنوز جوابش را نداده بودم که احساس کردم کسی گوشی را در اتاق دیگری برداشته این را از ضعیف شدن صدای مخاطبم فهمیدم و فوری گوشی را روی تلفن گذاشتم .
ترس بروجودم چنگ انداخت .احتمال داشت آخرین جمله ی آقای دالاهی را شنیده باشند و بعد همه چیز لو برود .
چه بی احتیاطی بیجا و بدموقعی .
نمی خواستم در راه ایجاد ،بروز یا تشدید سوءظن عمو قدمی بردارم
و حالا با یک اشتباه همه چیز را خراب کرده بودم .باید می ماندم به انتظار عقوبتی سخت که احتمالاً بزودی سراغم می آمد .
وقتی برای صبحانه به سالن رفتم از نیکا و احمد خبری نبود و من مجبور بودم
حضور ناراحت کننده ی عمو را به تنهایی تحمل کنم .
مجرمی سر به زیر که انتظار داشت از جانب مردیکه ساکت روبرویش نشسته بود مورد بازخواست قرار گیرد .
اما انتظار طولانی شد و عمو کلمه ای برزبان نیاورد .
حتی ناسزا نیز از این سکوت ،دلنشین تر بود .
زینت برای صبحانه مقداری کره ی محلی و مربای توت فرنگی سر میز آورده و شیرکاکائو و نان تازه سایر اجزای سفره را تشکیل می داد .
وقتی برخاستم تا در جمع کردن میز به خدمتکار کمک کنم دست پرقدرت عمو بازویم را گرفت .
و اشاره کرد همراهش بروم .
شاید اگر حرف می زد وحشت کمتری می داشتم .سکوتش هزار معنا در خود نهفته داشت .
وقتی در باغ سرسبز و پردرخت عمو قدم می زدیم احساس ناراحتی می کردم .
آنجا دور از شهر نبود .
انسانهایی در آنسوی دیوارهای بلندش در رفت و آمد بودند .اما کوچکترین
صدایی بدرون باغ نمی رسید .
سکوتش انسان را به یاد جنگلهای بکر و وحشی آمازون می انداخت .
این احساس که در پشت هر بوته و درختچه ای یک جفت چشم مرا می پاید ،زمانی تشدید شد که از دور نگاهم به یک مرد مسلح افتاد .
نسبت به ما ادای احترام کرد و عمو بی اعتنا از کنارش گذشت .
حتی مژه نزد گویا آن مرد مجسمه ی سنگی بوده است .
وسوسه می شدم که به عقب برگشته و دریابم آیا عبور از کنار این مرد
اتفاقی بوده یا ماجرایی صحنه سازی شده ،اما بازویم چنان در چنگ مصاحبم گرفتار بود
که جرأت پلک زدن نداشتم .
در ضلع جنوبی و غربی ساختمان مرمر سفید باز هم مردان مسلح دیگری نگهبانی می دادند .
همه مثل سگ شکاری که با دیدن صاحب خود دم تکان می دهد فبا نزدیک شدن عمو احترام می گذاشتند .
و بعضاً خصمانه به من خیره می شدند .غم انگیز و دهشت آور بود .
اما چه می شد کرد .همه چیز مثل روز روشن بود عمو پیامش را به بهترین وجه ممکن به من رساند .
کاملاً ملموس و عینی بی آنکه بتوان انکار کرد یا درصدد آزمایش برآمد .
هیچ تهدیدی نمی توانست بیش از آنچه عمو در سکوت انجام داد مرا بترساند .
او مرا به سلاخ خانه اش کشانده بود که از هر سو در محاصره باشم .درست بیخ گوش او مواجه با نگهبانانی که سلاحشان به خفه کن مجهز بود .
چه بسا گو.ری نیز در انتهای باغ آماده شده بود و در وقت لزوم شاید آنرا هم نشانم می داد .
چه اندوهگین ،من کشته می شدم بی آنکه کسی بویی ببرد و یا نشانی از جنازه ام پیدا کنند .
من فراموش می شدم و هیچ اشکی برگورم ریخته نمی شد ودر حسرت دوستی که به نشان محبت شاخه ی گلی بر مزارم بگذارد تا قیامت چشم براه می ماندم .
اما حق نبود چنین نا امید شدن ودر جا زدن و با اولین آزمایش چنین زاروزبون از پا درآمدن ،بعد از گردش دلپذیر صبحگاهی ! مدتی سرم را زیر آب سرد گرفتم تا افکار ناراحت کننده را از کله ام بیرون کنم .
شاید فردا روز بهتری بود ،کسی چه می دانست ؟