ناگهان صدای شاد یک مرد جوان در هال طنین انداخت .
ــ آهای زینت ،بعداز چند روز آشغال خوردن حالا که به خانه بازگشته ام فقط دوتا مرغ روی
میز گذاشته ای ؟مگر نمی دانی اربابت به اندازه ی یک خوک پرواری غذا می خورد ؟!
پشتش به طرف در بود و با بی صبری در انتظار شام روی صندلی وول می خورد .
نیکا با هیجان زیاد به طرفش دوید :
ــ هی احمد ،باور نمی کنی چه مهمان عزیزی داریم !
احمد با دست اورا دور کرد :
ــ اوه نزدیک نشو . از گرسنگی روده هایم در حال جنگند .ممکن است ترکش بخوری !
و بعد تازه متوجه ی حرف نیکا شد و به عقب برگشت .
هنوز جوان بود و بسیار جذاب .اما از آن زیبایی خیره کننده ی پسرانه اش تنها سایه هایی برجا
مانده بود .
وقتی از جابرخاست دیدم که چشمان گود افتاده و چینهایی زیر پلک هایش جلب نظر می کرد .
دستانش را از هم گشود و با چشمانی تنگ شده بطرفم آمد :
ــ خدایا چه می بینم ! بیا جلو ببینم .باید به خاطر تو از همه ی دنیا گذشت .
دختر عموی نازنین .
چه سرو خرامانی !
بی پروا بوسه ای برموهایم نشاند که چهره ام را گلگون کرد و بی اختیار جای آن را
با پشت دست پاک کردم .
با تظاهر به دلخوری گفت :
ــ چه دختر عموی بد ادایی .
دستم را گرفت و با مهارت یک استاد رقص به طرف خود کشید :
ــ بعد ازاین یاد می گیری که چطور با من کنار بیائی .هنوز هم مثل دوران نوجوانی
لجباز و یک دنده ام .
مرا کنار خود پشت میز نشاند و تکه ای از سینه ی بریان مرغ را روی بشقاب پلویم گذاشت .
رو به عمو گفت :
ــ چه وقت وارد شده ؟ باید به من تلفن می کردید .
در هر شرایطی که بودم برای دیدنش می آمدم .
عمو با طعنه گفت :
ــ آمدنش نیز به اندازه ی رفتنش پرسرو صدا بود .
احمد نگاه معناداری که در آن دعوت به سکوت بود ،به سوی پدرش انداخت و سپس
به خوردن غذا مشغول شد .وقتی بعد از شام به حیاط رفتیم ،عمو ضمن روشن کردن تلویزیون گفت :
ــ نیکا تو باید بطور جدی روی تعلیم موسیقی فکر کنی تابحال که همیشه از زیر کار دررفته ای
حالا با وجود همراهی دختر عمویت دیگر جای عذر و بهانه نمی ماند .
نیکا فنجان های چای را دور گرداند و سرجایش نشست :
ــ هرکار دیگری که بتوانم برای مینا انجام دهم ،می دهم اما شرکت در کلاس موسیقی
چیزی است که به هیچوجه حوصله اش را ندارم .
احمد فنجان چایش را سرکشید و گفت :
ــ عزیز کوچولوی من ،دنیای امروز ،دنیای رقص و آواز است .دیر بجنبی از قافله عقب مانده ای .
وبا اشاره ی انگشت صفحه ی تلویزیون را نشان داد .
نیکا روشنفکرانه جواب داد :
ــ متأسفم برای تو که همه چیز را فقط از دریچه ی چشمان خودت می بینی .
اگر قرار باشد مردم کارشان را رها کنند و دو دستی بچسبند به رقص و موسیقی پس شکم سرکار را چه کسی پر می کند ؟
احمد با اشاره ی دست جامی خیالی را به لبش نزدیک کرد و چشمک زد .
یعنی که بنوش و خوش باش ،بی خیال بقیه ی چیزها !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)