با صدایی که معلوم نبود از آن کیست جواب دادم :
ــ متشکرم .نمی خواستم ناگهان مزاحم شوم .قصدم این بود که در یک موقعیت دیگر خدمت برسم .
اثاثیه ی مختصرم را داخل کیف سفری ریخته و همراه عمو عازم خانه اش شدم .
دختر عمو نیکا با آغوش باز به استقبالم آمد و چون از دیدنم تعجبی نکرد ،اینطور استنباط کردم که عمو قبلاً او را آماده کرده است .
اتاقی در کنار اتاق نیکا برایم در نظر گرفته شد .
اتاقی بسیار مجلل به اندازه ی یک سالن پذیرایی ،مبله شده با زمینه ای از کرم روشن در تمام وسایل لوکس اتاق و شاید سهمی ازاین انبوه ثروت بادآورده
به قیمت خون پدرم بدست آمده بود .
چه دشوار بود نفس کشیدن در آن محیط و آرزومند بودم هر چه زودتر تکلیفم
را با عمو یکسره کرده و بدنبال آینده ام بروم .
نیکا بدنبال من وارد شد .ما هردو از کودکی انس زیادی به یکدیگر داشتیم و افکارمان به
هم نزدیک بود .
تنها کودکانی که در آن سنین پایین هرگز با هم دعوا نمی کردیم ،و همه چیز
را برای هردومان می خواستیم .
باردیگر در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید با وجود اینکه 3 سال از من بزرگتر بود
همچنان طراوت و زیبایی خود را حفظ کرده و یکی از خوش لباس ترین زنان جوان دهلی
محسوب می شد .
چرخی دور اتاق زد .
و پس از اطمینان از مجهز بودن آنجا ،کنارم نشست :
ــ مینا نمی دانی از بودن تو در اینجا چقدر خوشحالم .فقط یک خواهش از تو داشتم
و آن اینکه گذشته هارا فراموش کنی ! می دانم که سخت است ولی باور کن پدرم
طی چند سالی که بطور ناگهانی از پیش ما رفتی ،بقدر کافی زجر کشیده و عذاب وجدان
لحظه ای او را آرام نگذاشته است .
حالا می خواهد همه چیز را جبران کند .
نگذار سردی رفتارت خشم گذشته را در او بیدار کند .
با او گرم بگیر و سعی کن دوستش داشته باشی .حداقل تظاهر کن
که به او احترام می گذاری .او درصدد جبران است .
ثروتت را به تو برمی گرداند و همه چیز تمام خواهد شد .فقط به او فرصت بده .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)