با دلشکستگی ای که اشک به چشمم آورده بود پرسیدم :
ــ چرا من ؟
سانی با پرسش و ابهامی در چشمانش نگاهم کرد .تکرار کردم :
ــ چر ا از میان همه مرا انتخاب کردید ؟ در حالیکه شکارهای بهتری سرراهتان قرار داشت که قبل از من عاشق شما بودند . و به مراتب به دام انداختنشان راحت تر از از این همه زحمتی بود که جهت رام کردن من متحمل شدید .
با بی شرمی جواب داد :
ــ از سؤالت تعجب می کنم .خودت می دانی که تو جوانترین آنها بودی ،بعلاوه بسیار
باهوش ،سرکش و مغرور . برای بدست آوردنت بیش از این ها نیز صبر داشتم .
باید از او متنفر می شدم ،اما نشدم .
ماسک بی تفاوتی و بدجنسی را که به صورتش زده بود ،بوضوح می دیدم و رنجی را که در عمق تیره ی چشمانش لانه کرده بود .
این گونه حرف زدن شیوه ی او نبود .موقعیت کنونی ایجاب می کرد قبل از جدا شدن طوری گستاخ باشد که در من ایجاد نفرت کند تا بعد از رفتن او شهامت لازم جهت رویارویی با حقیقت را داشته باشم .
صورتم را به طرفش برگردانده و گفتم :
ــ شما مرد عجیبی هستید .با آنهمه گردن فرازی و نخوت اشراف زادگی چطور تحمل غرور مرا نداشتید ؟ آیا به شما آسیبی می رساند ؟
جوابی نداشت .
ادامه دادم :
ــ به هر حال می خواستید روح و قلب مرا تسخیر کنید که کردید .
می خواستید غرورم را یکباره بشکنید که موفق شدید ، می خواستید عشق مرا بگیرید
و مثل تفاله ای زائد بدور افکنید که باز هم بخت با شما یار شد .
فقط در انتظار این بودید که به درخواستهای عاجزانه ام بخندید .خوب منتظر چه هستید ،بخندید !
آیا لحن التماس آلودم ارضاتان نمی کند ؟
منتظرید که به پایتان بیفتم و اشک بریزم .
اما برایتان متأسفم این کار را نخواهم کرد .فراموش نکنید من یک دختر ایرانی هستم .
حداقل نیمه ایرانی .آیا چیزی درباره ی غرور زنان آن دیار شنیده اید ؟
عمیقاً متأسفم که در این مورد قادر به ارضای شما نیستم .گرچه خدا می داند حتی
آنهم بی نتیجه است .
صورتم را از او برگرداندم . دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود و اگر هم بود می دانستم بی فائده
است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)