بدنبال این تصورات از آنجا که می دانستم ذهنم را می خواند گفتم :
ــ حداقل می توانستید به من هشدار بدهید .یک اخطار کوچک می توانست مرا متوجه کند
که پا را از گلیمم فراتر نهاده ام .
خندید و گفت :
ــ و بگذارم تنها مایه ی دلگرمی من در این غربتکده ی وهم آور رهایم کند و برود ! این خیلی بیجاست ! توقعی بی معنا !
باعصبانیت جواب دادم :
ــ بهتر بود می گفتید مایه ی سرگرمی ! گمان نمی کنم در سینه دلی داشته باشید
که من مایه ی گرمی اش باشم .
قیافه اش جدی شد و من لرزش مختصر لبهایش را بوضوح دیدم ،گفت :
ــ نه مینا منصفانه قضاوت نمی کنی ! من هرگز با نظر سوء به تو نگاه نکرده ام .وجودم هرگز از احترام نسبت به تو خالی نبوده است .بگو چرا این حرف را زدی ؟
ریشخندکنان گفتم :
ــ اوه ،باورم نمی شود .ببین چه کسی این حرف را می زند .فاصله ی زمانی زیادی از آن
تشویق ها که با مهارت ودر سکوت کامل انجام می شد ،نمی گذرد .
به این زودی فراموشش کردید .از یاد برده اید که چشمان آرام شما بزرگترین مشوق من بود .گذاشتید عنان مرکب سرکش عشق را رها کنم و تا جایی که می توانم دوستتان بدارم .
در حالیکه می دانستید بازیچه ی شما شده ام .توجهات و محبتهایتان را به حساب
دیگری گذاشته ام .
شما اجازه دادید همه چیز پیشرفت کند در حالیکه می دانستید برای هم ساخته نشده ایم .
به هیجان آمده بودم اما جواب او همچون آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد .
ــ ولی خود تو هم می دانستی که عشق بین ما دو نفر ثمری در پی ندارد .
فراموش کردی که خود تو بارها با اعمال و گفتارت این را ثابت کرده ای .آیا ایده ی تو این نبود که من یک کافر هستم .
آیا تا زمانی که به دین تو در نمی آمدم می توانستیم قانوناً با هم ازدواج کنیم ؟ چرا سعی
می کنی همه ی تقصیر ها را متوجه ی من بکنی ؟!
حالا که صحبت ها تا این حد صریح و گویا بود ،پرده پوشی و خود را به نفهمی زدن هیچ ثمری نداشت .
من ناخواسته داشتم به عشق اعتراف می کردم .
البته حق با سانی بود . ولی نمی خواستم شکست خود را بپذیرم .اگر توانسته بودم او را وادار به پذیرش دین خود کنم شاید مسئله تا این حد بغرنج نمی شد .
چطور می توانستم از او انتظاری داشته باشم در حالی که مقصر خودم بودم .
من به عنوان یک مبلغ ،رسالتم را خوب به انجام نرسانیده بودم .همین .
یک دختر ناآگاه و بی اطلاع از جزئیات و کلیات دین .
نوع خاص زندگیم ایجاب می کرد بیشتر دوران کودکی و نوجوانی ام در سیر و سفر با انگیزه های مختلف بگذرد و برای والدینم شاید فرصت به اندازه ی کافی وجود نداشت که به تربیتم همت گمارند .خصوصاً پدرم که هرگز وقت کافی برای من نداشت .
کاش اکنون زنده بود و تاوان سنگینی را که دخترش می پرداخت ،می دید .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)