متعجب شدم و گفتم :
ــ اتفاقی افتاده ؟
ــ نه ،ولی لطفاً بیا .
ــ من حالا توی رختخوابم هستم.فردا قبل از ساعت 6 آنجا خواهم بود .
ــ فردا را ول کن .من حالا بوجودت احتیاج دارم !
اوه خداوندا ! چه لذت بخش است شنیدن این کلمات از دهان مردی که محبوبم بود .حتی حالا که با نگرانی تؤام می شد .
ــ ولی می دانید الان ساعت چند است ؟دربان در این وقت خوابیده و کلید پانسیون احتمالاً ...
ــ گور پدر ساعت و دربان . برو بیدارش کن و کلید را از او بگیر .تونی 20 دقیقه ی دیگر آنجا خواهد بود و فراموش نکن که من منتظرم .
سپس گوشی را گذاشت .
زورگوی قلدر . خیال می کند کیست که انتظار دارد با یک اشاره فوراً در اتاقش حاضر شوم .
سعی کردم خودم را آرام کنم و خونسردی ام را به دست آورم .
نباید فکر کند از بی تابی و هیجان او آگاهم .باید خیلی عادی بنظر آیم .و البته همینطور هم هست .
ساعت 5/11 به آنجا رسیدیم و تونی پیش از آنکه پیاده شوم هشدار داد :
ــ مینا امشب به خصوص باید خیلی خوددار باشی !سانی برایت خواب هایی دیده که شاید خوشایندت نباشد اما لطفاً خونسردی ات را حفظ کن .
بعداً درباره اش به تو ،توضیح خواهم داد .
این هشدار تونی بشدت مرا ترساند .
خوشبختانه در باز بود و من یکراست از پله ها بالا رفته و وارد اتاقش شدم .
خدایا این مرد کسی نبود که صدایش در تلفن بی قرار می نمود .
سانی پشت میز تحریرش نشسته و صورتش تهی از احساس و منجمد بنظر می رسید .
پس چرا آنقدر اصرار داشت که بوجودم احتیاج دارد و حتماً در این ساعت شب باید به دیدنش بروم
چه خوابی برایم دیده بود ؟
با دست لبه ی تختش را به من تعارف کرد چون تنها صندلی اتاق را خودش در تصرف داشت . از سکوت بی معنا و طولانی اش کلافه شده و با ته رنگی از خشونت گفتم :
ــ لابد این وقت شب مرا به اتاقتان دعوت نکرده اید تا این سردی رفتارتان را به من نشان دهید .چرا حرفتان را نمی زنید ؟
مثل یک تاجر کهنه کار وراندازم کرد و بالاخره به حرف آمد :
ــ خواهم گفت ،کمی تحمل داشته باش .فکر می کنی آمادگی اش را داشته باشی .
بیش از حد موذی به نظر می رسید و من ناگهان از اینکه مردی با آنهمه تشخص بتواند چنین خباثتی در خود پنهان داشته باشد به شگفت آمدم .
ــ البته که دارم و می دانم مسئله جدیست .
ــ خوب ، این کمی کار مرا آسان می کند ... اصولاً من آدم دنیا پرستی نیستم و این ادعا نیست . واقعیت است .
اما گاهی ثروت های کوچک دارای اهمیت بزرگ و قابل توجهی می شوند ،طوری که امکان چشم پوشی از آنها وجود ندارد .مسئله خیلی ساده است .
من چند سال پیش به تو پولی پرداخت کردم ،همینطور سال های بعد از آن با عناوین مختلف که تو از آن مطلعی .
پیش قسط ثبت نام در رویال کالج ،شهریه ثابت آن ،کرایه خانه ،خدمتکار ،مقرری ماهانه ،از سایر هزینه ها صرفنظر می کنم و مابقی آن مبلغی حدود 7000 پوند می شود .
من به این پول احتیاج دارم .فکر می کنی بتوانی ظرف حداکثر یک هفته آن را به من باز گردانی ؟
***
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم که مطمئن شوم خواب نیستم .اما بدبختانه به طرز وحشتناکی بیدار بودم و هوشیارتر از هر وقت دیگر .
آه از نهادم برآمد :
ــ بی انصافی می کنید .7000 پوند خرج سالانه یک پرنسس است .به علاوه همه ی پس انداز من به زحمت به 3000 تا می رسد !
برقی از خوشحالی در چشمان او درخشیدن گرفت .مثل گربه ای که اطمینان دارد شکارش قادر به فرار نیست و از حالا اورا در چنگال خود اسیر می بیند ،پیروزمندانه مرا نگریست و گفت :
ــ اوه مینا من آدم منصفی هستم . و خیلی هم آینده نگر .فکر می کردم روزی این همه پول را انکار کنی !
بنابراین تمام فیش های بانکی و رسید صورتحساب هارا نگه داشته ام .
این جاست می خواهی نگاهی به آنها بیاندازی ؟
انبوه کاغذهای رنگارنگ باطله روی میز تلنبار شده و مرا ریشخند می کرد .شوخی تلخی بود .
با استیصال و درماندگی پیشنهاد دادم :
ــ قرضم را قسط بندی کنید و فرصتی به من بدهید تا بتوانم پول را به شما برگردانم .
سانی از جایش برخاست و به طرفم آمد :
ــ ولی مینا من به قدری گرفتارم که نمی توانم تمام عمر به دنبال پولم بدوم .فکر کن ،شاید چیزی برای فروش داشته باشی !
ــ شما بهتر از هرکسی می دانید تنها چیز ارزشمندی که دارم همین ساعتی است که خودتان برایم هدیه آوردید و اگر این می تواند کمکی برایتان باشد با کمال میل تقدیمش می کنم !
و شروع کردم به باز کردن بند ساعت مچی .
سانی دستم را گرفت :
ــ به آن دست نزن !
صدایش در لرزشی آنی موج برداشت .سپس با ملایمت ادامه داد :
ــ من برایت پیشنهاد بهتری دارم .راهی کوتاه و سریع .
و با امیدواری به من خیره شد .گفتم :
ــ اگر منظورتان جایزه ی ویژه ی هیئت علمی سلطنتی است باید بگویم خیلی ها برای آن دندان تیز کرده اند !
سانی بی تاب و کلافه به نظر می رسید :
ــ منظورم آن نبود .اصولاً من به پول فکر نمی کنم .لعنت بر آن ...
با حیرت به او نگریستم :
ــ خوب پس چه ؟
بلاتکلیف بود با این حال تصمیمش را گرفت :
ــ تو می توانی دین خود را با چیزی ارزشمندتر از پول ادا کنی !!!
گیج شدم ،خواسته ی سانی به کلی مد نظرم نبود .حتی نمی توانستم تصورش را هم بکنم ! سانی در آن حال که با نگاهی خریدارانه مرا می نگریست به یوزپلنگی می مانست که مطمئن از قدرت غافلگیری خود در انتظار تسلیم شکارش به سر می برد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)