سپس با یادآوری لحظه هایی که با او صحبت می کردم و گمان داشتم سراپا گوش است ،اما ناگهان حرف بیربطی می زد که نشان می داد بهیچوجه به من توجهی نداشته گفتم :
ــ در واقع گوش شما متعلق به دوستان است ولی چشمتان که اهمیتی به مراتب بیشتر دارد ،متعلق به عابرین خیابانی است . و این ، همانطور که بارها تجربه کرده ام ،عادت همیشگی شماست .حتی در خصوصی ترین روابط .
با گام های سبک به طرفم آمد .سنگینی نگاهش را به روی خود احساس کرده اما توان نگریستن به چشمانش را نداشتم .روبرویم ایستاد .می توانستم لبخند تمسخر روی لبهایش
را مجسم کنم .
ــ بارها تجربه کرده ای ! این را که من با تو روابط خصوصی داشته ام ؟
و دیدم که از ادای این کلمات لذت وافری می برد . لحنش سنگین بود و کلمات را با تأکید
خاصی بیان می کرد .اصرار داشت جوابی بشنود :
ــ چرا ساکتی ؟ تو یکی از نزدیکترین دوستان منی !
چنان غافلگیر شده بودم که سابقه نداشت .گستاخی سانی سرخی شرم بر گونه هایم نشاند و با لکنت گفتم :
ــ منظورم روابط خصوصی به آن صورت که تصور کردید نبود .
دستش را زیر چانه ام برد و چشم در چشمم دوخت . پرسید:
ــ به نظر تو یک مرد از این کلمه ی خوشایند « روابط خصوصی » چه منظوری می تواند داشته باشد ؟
می کوشید مرا عصبی کند و در این دیدار آخر به قول خودش شاهد نظاره ی یک زیبائی اصیل و وحشی باشد . اما کور خوانده بود من از او زرنگتر بودم .
خود را از دستش رهانده و به طرف پنجره رفتم .سانی پشت سرم ایستاد و به نجوا گفت :
ــ لبه ی پنجره را ترجیح می دهم ،چون خودم آن را کشف کردم .
کسی مرا مجبور نکرده که آنجا بنشینم .با این حال به میل خود اینکار را می کنم .به علاوه از آنجا می توانم بر سایرین مسلط باشم .مردم آنقدر به ظاهر اهمیت می دهند که حتی چند سانت بلندی سطح زمین را نیز به حساب بزرگی و عظمت تو خواهند گذاشت .این یک نکته ی روانی است .البته من احتیاجی به نگرش مردم و نوع آن ندارم .
اما از آنجا دیگران را تحت تأثیر قرار می دهم بی آنکه لازم باشد حرفی زده یا اظهار نظری بکنم .
و سپس با لحن اغواءکننده ای ادامه داد :
ــ روی درگاهی پنجره می نشینم و از آنجا مستقیماً دختر محبوبم را زیر نظر می گیرم .می بینم که نگاه خیره ی من باعث شرمندگی اش شده و تحت تأثیر و فشار این نگاه های طولانی بتدریج سرخ می شود .
ــ اوه بیشرم از خودراضی ! با صدای بلندتری گفتم :
ــ ظاهراً به قدرت نفوذ خود خیلی اطمینان دارید .هرگز فکر کرده اید در بین دوستانتان ممکن است کسی پیدا شود که تابحال افسون نگاه شما نشده باشد ؟
با خونسردی جواب داد :
ــ ولی آن یک نفر مسلماً تو نیستی !
سر در نمی آورم . دراین آخرین روزها که می رفت دوستی مان برای همیشه به پایان برسد ،چنین کلمات پراحساسی از جانب مرد عاقلی چون او چه معنا و مفهومی داشت ؟
حالا که می دانست رفتنی است و انتخاب خودش را کرده بود . چرا زجرم می داد و نمی گذاشت فراموشش کنم !
مردی چون او ، سرد و بی اعتنا که گذاشته بود 6 سال از بهترین سالهای زندگیم را صمیمانه همراهش باشم و دوستش بدارم ،حالا ناگهان به من اعتنا می کرد ،مهربان شده و درست در زمانی که خشم و عصبانیت ناشی از بی مهری او می توانست در فراموشی اش کمکم کند به آتش خفته ی عشقم دامن می زد و چشمان خاکستریش را چنان گستاخانه
به صورتم می دوخت که قدرت هر گونه خودداری را از من سلب می نمود .