علیرغم همه ی تلاشی که بکار رفت موفق نشدم در ساعت تعیین شده به خیابان 128 غربی برسم .
تقصیری متوجه ی من نبود .برای 8 اتاق 2 نفره فقط 3 حمام در انتهای کریدور قرار داشت و برای حمام گرفتن نیاز به وقت قبلی داشتیم . یعنی روی کاغذ جدول بندی شده ی پشت در ساعت می زدیم .
به دلیل اهمیتی که برای این آخرین مهمانی سانی داشت ،بهتر و مرتب تر از همیشه لباس
پوشیده و با ظاهری آراسته به آنجا رفتم .فقط نیم ساعت تأخیر داشتم .سانی در را گشود و پس از لحظه ای تردید لاله ی گوشم را گرفت و چنان محکم آن را پیچاند که اشک در چشمانم حلقه زد .
با لبخند گفت :
ــ آخرین تنبیه در دوران تحصیل به خاطر تأخیر ورودت !
کنار رفت و گذاشت تا وارد شوم .خانه خالی از اثاث به نظر چقدر بزرگ می آمد ! و چقدر سرد و دلگیر . درخشش خیره کننده ی سابق ،گویا دود شده و به هوا رفته بود .هیچکس آنجا نبود .هیچکس جز من و سانی .
هردو می دانستیم که امشب تنها فرصت باقیمانده است و گویا مصمم بودیم آخرین لحظات را برای خویش جاودانه سازیم .البته خیال نداشتم با سبک مغزی تردیدی در رفتن او بوجود آورم .
می خواستم آن شب را همانطور که شایسته ی دختر جوانی چون من بود تحمل کنم .
کنجکاوی ام را در باطن خفه کرده و از علت دعوتم به خانه ای کاملاً خالی و لخت ،چیزی نپرسیدم .
سانی صرفنظر از آن جنون هوس آلودش که فقط یکبار ظهور کرد ، هرگز کاری بدون داشتن دلیل منطقی انجام نمی داد و بنابراین نمی بایست نگرانی به خاطرم راه پیدا کند .
بدون حرف و همزمان از پله ها بالا رفتیم .اتاق خالی سانی ! چه دردناک و غیرقابل تحمل !از پنجره ی باز ،رفت و آمد اتو مبیلها را زیر نظر گرفتم .ذهن خسته ام به فکر روزهایی که در پیش داشتم و باید بدون سانی آنها را به شب می رساندم برمی گشت و تلاشم برای ایجاد موقعیتی که در آن بتوانم آینده را همچنان که پیش می آید بپذیرم ،به جایی نمی رسید .
ترجیح می دادم همچون ماشینهایی که زیر پایم با سرعت تمام حرکت میکردند باشم .
بدون هیچ احساسی و بی آنکه چیزی مانع حرکتم شود .
اما نمی توانستم ،زیرا بدون عاطفه نمی توان زنده ماند .عشق سند امضاء شده ی انسانیتم بود و حالا که قلبم را بی اراده به مردی سپرده بودم که داشت ترکم می کرد ، نمی توانستم خونسرد و بی تفاوت باشم . واین درد وقتی فزونی یافت که دیدم او نیز از جدائی در رنج است .این تقصیر متوجه ی سرنوشت بود .مجرمی که قادر نبودیم به محاکمه اش کشانده یا به مبارزه اش برخیزیم .
به او دسترسی نبود .
با احساس سنگینی دست سانی بر شانه ام به عقب برگشتم .گفت :
ــ سخت در فکر فرو رفته ای !
آهی ناخواسته از سینه ام بیرون آمد که نگاه خیره ی او را به دنبال داشت .
پرسید :
ــ توانستی با سرنوشت کنار بیایی ؟
و همزمان روی تکیه گاه پنجره نشست به جایی که نشسته بود اشاره کردم :
ــ چرا همیشه آنجا را ترجیح می دهید ؟
پاهای بلندش را روی هم انداخت و با لبخند گفت :
ــ از نشستن در کنار تو هراس دارم .حتی از نزدیک شدن به تو .
با ساده دلی پرسیدم :
ــ چرا ؟ می ترسید وجودم براثر همنشینی با گل به کمال برسد .
برعکس دوری از تو به خاطر این است، می ترسم آتشی که درونم را می سوزاند ،تورا هم در بربگیرد .
باز جریان صحبت روی روالی افتاد که نمی پسندیدم .زیرا آتش زیر خاکستر را شعله ور
می ساخت .گفتم :
ــ شاید به این دلیل است که شما دوست دارید ،دیگران در زندگیتان شریک باشند .شما از هم صحبتی با افرادی که درون اتاق نشسته اند لذت می برید و با نگاهی که به خیابان و مردم رهگذر می کنید ،سهمی از شادی خود را نثارشان می کنید .