وقتی گریه کنان از پله ها پایین می آمدم تونی را دیدم .همراهیم کرد و گفت :
ــ آرام بگیر مینا ! قبلا! به تو هشدار دادم که سانی درصدد اجرای یک نمایش است .
متأسفانه شاهد قسمت آخرش بودم اما باور کن نمی دانستم چنین تورا به بازی بگیرد والا جلویش را می گرفتم .
او برای منفور کردن خودش دست به این کار زد .ولی نمی دانست چقدر دارد زیاده روی می کند .

دریافت این نکته که او تا این حد نسبت به من بی تفاوت بوده است برایم سخت و ناگوار بود .چقدر ساده دل بودم که خود را در تمام مدت چون شخصیت برجسته یک رمان شیرین تصور می کردم .
آیا براستی خود را فریفته و مثل کبک سرم را زیر برف برده بودم ؟اما نه امکان نداشت ،پس معنای این همه توجهات و دلسوزیهای او چه می توانست باشد .
مگر می توان باور داشت که چنین خدمات ارزشمندی را تنها به خاطر انجام وظیفه در برابر یک ذهن مستعد ، نه هیچ چشمداشت دیگری عرضه کرده است . آه اگر می توانستم این معما را حل کنم .

***
روزها در سکوت و سکون می گذشت .چیزی به برگزاری امتحانات آخر سال باقی نمانده بود و دانشجویان پانسیون به شدت مشغول خواندن دروس عقب مانده بودند .در سطوح مختلف و رشته های گوناگون .
فکر عدم موفقیت در گرفتن مدرک تحصیلی و یکسال دیگر از عمر را هدر دادن باعث تکان همه ی شاگردان بی خیال و خونسردی شده بود که تمام سال را به خوشگذرانی پرداخته بودند .
من بی دلیل وقت تلف کرده و بین کریدورها گشت می زدم .در واقع هدفم ورود به یکی از اتاق هایی بود که دوستانم در پشت درهای بسته شان به شدت درس می خواندند .
اما با تأسف به هر طرف رو می کردم تابلوی مزاحم نشوید ،گرفتاریم ، همچون سدی در مقابلم ایستادگی می کرد و سرانجام با ناامیدی و بی حوصلگی به اتاقم برگشتم .
جزوه ای را که در دستم بود روی تخت انداخته و بطرف کمد لباس رفتم .
به قدری مسیر دانشکده تا خانه ی 128 غربی برایم آشنا بود که حتی با چشم بسته می توانستم این راه را طی کنم .
ابتدا تصمیم داشتم قدم زنان تا «گرین پارک» بروم و برگردم .اما بعد به قصد دیدن تونی سوار اتوبوس شدم .با احتساب زمانی که سانی در بیمارستان می ماند آن ساعت تونی باید در منزل تنها باشد .
او با خوشرویی در را برویم گشود :
ــ چه خوب کردی آمدی .دلم حسابی تنگ شده بود و کم کم داشتم از دیدن دوباره ی تو ناامید می شدم .
تونی می دانست که بین من و سانی شکرآب شده .
با خنده گفتم :
ــ حالا از سرراهم کنار می روی یا باید همینجا بایستم .
فوراً کنار کشید و در را تا آخر گشود .
خدایا چه اوضاعی !برجا خشکم زد .ظاهراً چیزی از حسابهایم غلط از آب درآمده بود .مدتی ناباوانه
به اطراف نگریستم و بعد در انتها نگاهم به صورت تونی خیره ماند .
تونی ناامیدانه سرتکان داد و گفت :
ــ مینا تقصیری متوجه ی تو نیست .برای سانی انجام وظیفه از هر چیز مهمتر است .بعلاوه او سی و دو سال سن دارد .در کشور سنت گرای او .برای ازدواج سن زیادی است .او باید به خود و زندگی و آینده اش سروسامان دهد ، امیدوارم درک کنی که چاره ی دیگری نیست .او سه هفته
دیگر بدستور مستقیم امپراطور به توکیو باز می گردد .
به جعبه های مخصوص بسته بندی اشاره کرد و ادامه داد :
ــ امروز مأموران فروشگاه «لورانا »برای قیمت گذاری اجناس به اینجا آمدند .قرار است در دو هفته ی دیگر ترتیب انتقال و حراج وسائل داده شود و بعد ما اینجا را تخلیه می کنیم و تا روز پرواز سانی در هتل یک سوئیت خواهیم گرفت .
ــ و تو چه کار خواهی کرد ؟
ــ بعد از رفتن سانی ، من دیگر اینجا کاری ندارم .بنابراین به شفیلد برمی گردم .