البته می شد گفت بله .فقط اگر ...اگر لحظه ای خدای شاهد و ناظر ،چشمانش را
روی هم می گذاشت و تبانی احمقانه مان را نادیده می انگاشت .
اما خداوند سرسختانه حضور داشت و باعث شد با قوت قلب بگویم :
ــ آقای محترم ! برای من زندگی مفهومی بیش از این ها دارد .مرا از راه افتادن نوکروار ،به دنبال بستگان پرادا و اصولتان معاف دارید .این مهره ای که برای بازی شطرنج انتخاب کرده اید شاید بالاخره شمارا مات کند .
من همیشه نمی توانم آنقدر سرگرم کننده باشم .نه آقا،حتی گرانبهاترین عروسک های چینی هم روزی ترک برمی دارند و باید دورشان انداخت و هیچ کس این را نمی پسندد که در حد یک عروسک خود را تنزل دهد .
از او فاصله گرفتم و ناخواسته شاهد شدم درهم شکستن سرو تناور غرورش را .
سانی خود را نباخت ،بازی را ادامه داد و در دورشدن از جنون آنی نگاهش که راز او را بصورت رسواآمیز فریاد کرده بود .لبانش به تحقیر تاب برداشت :
ــ دخترک کولی بی سروپا !
و من دیوانه وار باسرسختی تلافی کردم :
ــ این کولی آنقدر فکر شمارا مشغول کرده است که گمان نمی کنم حتی پس از ازدواج هم از دستتان ...
ــ خوب چه ! چرا تمامش نمی کنی ؟
نتوانستم ادامه دهم .از تنگنایی که ناآگاهانه پیش آورده بودم ،عصبی شدم و پژواکش به صورت فریادی غیر اختیاری ظاهر گشت :
ــ نگران نباشید ،قبل از ترک این کشور ،قرضم را پس می دهم .مطمئن باشید خودم را به 7000 پوند نخواهم فروخت .
و بلافاصله دریافتم تا چه حد بدون فکر و احمقانه دهان گشوده ام .
سانی واقعاً ایفای نقش نمی کرد .پیشنهاد کارش کاملاً جدی بود و این را از واکنش
بی سابقه اش در برابر سوءظن شرم آور خویش دریافتم ،اما خیلی دیر .
او همچون آتشفشانی که ناگهان به لرزه درآید سربرداشت و مواد مذاب درونش را به صورت
کلماتی کوبنده برسرو رویم ریخت :
ــ احمق نادان ،درباره ی من چه فکر می کنی ؟که عشق را گدایی می کنم ؟مگر من از تو چه خواستم که چنین مفتضحانه درباره ام به قضاوت نشسته ای ؟عجیب است که این همه از پاکی و شرافت دم می زنی !
به خشم آمده بود و تمام بدنش می لرزید .
امیدی به تسلای او نداشتم .با این حال ناامیدانه گفتم :
ــ دکتر مورینا ،در مورد من اشتباه می کنید .منظورم فقط این بود که شمارا از بازی دادن خودم برحذر ...
فریادش رشته ی سخنم را گسیخت :
ــ از این جا بروید خانم ، تحمل موعظه های شمارا ندارم .مرا بیش از این آزار ندهید .
مجالی برای توجیه و عذرخواهی به من نداد .صدای چندش آور پاره شدن اوراق صورتحساب را از پشت سرم شنیدم و به اجبار از اتاقش بیرون رفتم .
افسوس . یک سوءتفاهم همه ی پل های پشت سرم را نابود کرد و با پرداخت بهایی
سنگین ،سانی را برای همیشه از قلمرو نفوذ من به در برد .
اما شگفتا !که ذره ای به خاطر آنچه به سانی گفته بودم ،احساس تأسف نمی کردم .
اگر او در پیشنهاد خودش روی ضعف احساسی من سرمایه گذاری کرده است ،بگذار از همان اول بفهمد که من مردش نیستم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)