صفحه 15 از 24 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متعجب شدم و گفتم :
    ــ اتفاقی افتاده ؟
    ــ نه ،ولی لطفاً بیا .
    ــ من حالا توی رختخوابم هستم.فردا قبل از ساعت 6 آنجا خواهم بود .
    ــ فردا را ول کن .من حالا بوجودت احتیاج دارم !
    اوه خداوندا ! چه لذت بخش است شنیدن این کلمات از دهان مردی که محبوبم بود .حتی حالا که با نگرانی تؤام می شد .
    ــ ولی می دانید الان ساعت چند است ؟دربان در این وقت خوابیده و کلید پانسیون احتمالاً ...
    ــ گور پدر ساعت و دربان . برو بیدارش کن و کلید را از او بگیر .تونی 20 دقیقه ی دیگر آنجا خواهد بود و فراموش نکن که من منتظرم .
    سپس گوشی را گذاشت .
    زورگوی قلدر . خیال می کند کیست که انتظار دارد با یک اشاره فوراً در اتاقش حاضر شوم .
    سعی کردم خودم را آرام کنم و خونسردی ام را به دست آورم .
    نباید فکر کند از بی تابی و هیجان او آگاهم .باید خیلی عادی بنظر آیم .و البته همینطور هم هست .
    ساعت 5/11 به آنجا رسیدیم و تونی پیش از آنکه پیاده شوم هشدار داد :
    ــ مینا امشب به خصوص باید خیلی خوددار باشی !سانی برایت خواب هایی دیده که شاید خوشایندت نباشد اما لطفاً خونسردی ات را حفظ کن .
    بعداً درباره اش به تو ،توضیح خواهم داد .
    این هشدار تونی بشدت مرا ترساند .
    خوشبختانه در باز بود و من یکراست از پله ها بالا رفته و وارد اتاقش شدم .
    خدایا این مرد کسی نبود که صدایش در تلفن بی قرار می نمود .
    سانی پشت میز تحریرش نشسته و صورتش تهی از احساس و منجمد بنظر می رسید .
    پس چرا آنقدر اصرار داشت که بوجودم احتیاج دارد و حتماً در این ساعت شب باید به دیدنش بروم
    چه خوابی برایم دیده بود ؟
    با دست لبه ی تختش را به من تعارف کرد چون تنها صندلی اتاق را خودش در تصرف داشت . از سکوت بی معنا و طولانی اش کلافه شده و با ته رنگی از خشونت گفتم :
    ــ لابد این وقت شب مرا به اتاقتان دعوت نکرده اید تا این سردی رفتارتان را به من نشان دهید .چرا حرفتان را نمی زنید ؟
    مثل یک تاجر کهنه کار وراندازم کرد و بالاخره به حرف آمد :
    ــ خواهم گفت ،کمی تحمل داشته باش .فکر می کنی آمادگی اش را داشته باشی .
    بیش از حد موذی به نظر می رسید و من ناگهان از اینکه مردی با آنهمه تشخص بتواند چنین خباثتی در خود پنهان داشته باشد به شگفت آمدم .
    ــ البته که دارم و می دانم مسئله جدیست .
    ــ خوب ، این کمی کار مرا آسان می کند ... اصولاً من آدم دنیا پرستی نیستم و این ادعا نیست . واقعیت است .
    اما گاهی ثروت های کوچک دارای اهمیت بزرگ و قابل توجهی می شوند ،طوری که امکان چشم پوشی از آنها وجود ندارد .مسئله خیلی ساده است .
    من چند سال پیش به تو پولی پرداخت کردم ،همینطور سال های بعد از آن با عناوین مختلف که تو از آن مطلعی .
    پیش قسط ثبت نام در رویال کالج ،شهریه ثابت آن ،کرایه خانه ،خدمتکار ،مقرری ماهانه ،از سایر هزینه ها صرفنظر می کنم و مابقی آن مبلغی حدود 7000 پوند می شود .
    من به این پول احتیاج دارم .فکر می کنی بتوانی ظرف حداکثر یک هفته آن را به من باز گردانی ؟

    ***

    پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم که مطمئن شوم خواب نیستم .اما بدبختانه به طرز وحشتناکی بیدار بودم و هوشیارتر از هر وقت دیگر .
    آه از نهادم برآمد :
    ــ بی انصافی می کنید .7000 پوند خرج سالانه یک پرنسس است .به علاوه همه ی پس انداز من به زحمت به 3000 تا می رسد !
    برقی از خوشحالی در چشمان او درخشیدن گرفت .مثل گربه ای که اطمینان دارد شکارش قادر به فرار نیست و از حالا اورا در چنگال خود اسیر می بیند ،پیروزمندانه مرا نگریست و گفت :
    ــ اوه مینا من آدم منصفی هستم . و خیلی هم آینده نگر .فکر می کردم روزی این همه پول را انکار کنی !
    بنابراین تمام فیش های بانکی و رسید صورتحساب هارا نگه داشته ام .
    این جاست می خواهی نگاهی به آنها بیاندازی ؟
    انبوه کاغذهای رنگارنگ باطله روی میز تلنبار شده و مرا ریشخند می کرد .شوخی تلخی بود .
    با استیصال و درماندگی پیشنهاد دادم :
    ــ قرضم را قسط بندی کنید و فرصتی به من بدهید تا بتوانم پول را به شما برگردانم .
    سانی از جایش برخاست و به طرفم آمد :
    ــ ولی مینا من به قدری گرفتارم که نمی توانم تمام عمر به دنبال پولم بدوم .فکر کن ،شاید چیزی برای فروش داشته باشی !
    ــ شما بهتر از هرکسی می دانید تنها چیز ارزشمندی که دارم همین ساعتی است که خودتان برایم هدیه آوردید و اگر این می تواند کمکی برایتان باشد با کمال میل تقدیمش می کنم !
    و شروع کردم به باز کردن بند ساعت مچی .
    سانی دستم را گرفت :
    ــ به آن دست نزن !
    صدایش در لرزشی آنی موج برداشت .سپس با ملایمت ادامه داد :
    ــ من برایت پیشنهاد بهتری دارم .راهی کوتاه و سریع .
    و با امیدواری به من خیره شد .گفتم :
    ــ اگر منظورتان جایزه ی ویژه ی هیئت علمی سلطنتی است باید بگویم خیلی ها برای آن دندان تیز کرده اند !
    سانی بی تاب و کلافه به نظر می رسید :
    ــ منظورم آن نبود .اصولاً من به پول فکر نمی کنم .لعنت بر آن ...
    با حیرت به او نگریستم :
    ــ خوب پس چه ؟
    بلاتکلیف بود با این حال تصمیمش را گرفت :
    ــ تو می توانی دین خود را با چیزی ارزشمندتر از پول ادا کنی !!!
    گیج شدم ،خواسته ی سانی به کلی مد نظرم نبود .حتی نمی توانستم تصورش را هم بکنم ! سانی در آن حال که با نگاهی خریدارانه مرا می نگریست به یوزپلنگی می مانست که مطمئن از قدرت غافلگیری خود در انتظار تسلیم شکارش به سر می برد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با صدایی آرام سعی در جادو کردنم داشت :
    ــ من در تو وفای دختران هزارو یکشب را می جویم و می دانم دست نیاز مرا پس نخواهی زد .
    خدایا ! چه چیزی در مخیله اش می گذشت ؟ در آن وقت شب از جان من چه می خواست ؟
    لحن بسیار گمراه کننده ای داشت وقتی که ادامه داد :
    ــ تورا رسما ً استخدام می کنم .
    شاگرد ساعی من استحقاق زندگی ای بهتر از این دارد .با من بیا .دخترکم .زندگی در دربار امپراطوری کشور ما ،آخرین رویایی است که می تواند برای دختری در موقعیت تو محقق شود .
    ازاین فرصت اگر هوشیار باشی استفاده خواهی کرد و به عنوان منشی مخصوص همسر آینده ی من .دختر امپراطور به آنچه دلخواهت است ،دست خواهی یافت .
    برایم آسان نیست ،اما باید اقرار کنم او در حال حاضر از یک بیماری روانی خاص رنج می برد و نمی تواند به هیچکس اعتماد کند .
    بدون شک توصیه ی مرا خواهد پذیرفت و از آن جا که تو دم مسیحایی داری !
    شاید روحیه ی مرده ی او را هم زنده کنی .از طرفی تو چنان جاه طلب و سیری ناپذیری که گمان ندارم به عنوان یک پزشک عادی بتوانی درهای بسته ی دنیا را به روی خودت بگشایی .
    علیرغم ظاهر آرامش ،با نوعی اضطراب دست و پنجه نرم می کرد .
    اما ضربه آنقدر ناگهانی فرود آمد که ندانستم که چه اندیشه ای مرد عاقل را واداشته به چنان هیجان تب آلودی دچار شود .
    شاید حسادتی ناآگاهانه نسبت به همسر آینده ی سانی وادارم کرد پیشداوری کنم .
    به خیال خود تصمیم گرفتم روحم را از وسوسه ی شیطانی فراگیر او که می رفت باورهایم را زیر
    سؤال ببرد رها سازم .پس نگاه گستاخم را چاشنی جملات تلخ و گزنده ام کردم :
    ــ این نگرانی غیرقابل توجیه شما به خاطر آینده ی یک شاگرد بی اهمیت اشک مرا در می آورد و باعث می شود به این فکر بیفتم که انگیزه های شما خیلی هم خیرخواهانه نیست .
    آیا در تمام دربار کسی پیدا نمی شود که طرف اطمینان همسرتان قرار گیرد .
    یا مرا به او تسلیم می کنید تا صداقت خود را اثبات کنید .
    تحفه ای ارزشمند که یاد آور روزهای جوانی شما خواهد بود . و بی تردید شادترین روزهای زندگیتان !
    لبخندی زودگذر بر گوشه ی لبش کمانه کرد و به نجوا گفت :
    ــ امان از خزانه ی تمام نشدنی سوءظن تو که جبهه گیری ات را بی نقص می کند .
    اگر به خودت ایمان داری ،از من نترس مینا .به تو قول می دهم که هیچ کار احمقانه ای نخواهم کرد .
    طول اتاق را پیمود و دوباره به طرفم برگشت .با قاطعیت ادامه داد :
    ــ از امشب دیگر بین ما چیزی وجود ندارد که به خاطرش آینده ات را تباه کنی .
    قصدش این بود که آب پاکی روی دستم ریخته باشد اما قلبم به نادرستی گفتارش اعتراض داشت .
    در دل فریاد کشیدم :
    ـ« دروغ است .دروغ است .چطور امکان داشت یکباره از عشق تهی شد ؟»
    ناباورانه به او خیره ماندم .در آن دشواری پرالتهاب ،موجی از تمنا در ساحل خاکستری نگاهش سربرداشته و هردم غلطان پیش می آمد .
    چشمانش در صورتم محو شده بود .او مرا نمی دید .اما حضورم را احساس می کرد .چون با اولین حرکت من به خود آمد که می رفتم از او بگریزم .
    ــ این خواهش زیادی نیست مینا !
    ملتسمانه به نگاهم آویخت .بدیع ترین و رقت انگیزترین تابلوی زنده ی انسانی .
    همه ی خواهش های دنیا خلاصه در چشمانش ،درمانده ،ذوب شده چون شمع ،تحلیلی هستی بخش ، نگاهی آمیخته به مهر و مهری آمیخته با گناه ،او نشسته و من ایستاده ، نه بر روی پا ،ایستادنی در برابر طوفان ،ترنادویی که بنیان کن می وزید و تارو پود احساسم را
    از بیخ و بن می لرزاند .
    او انگار نشسته ،از فرط استیصال ،درمانده با خواهش دل ،دست به گریبان با عاطفه ای
    بی سرانجام .
    در جنگ و ستیز با غرور اشراف زادگی ،ناچار از لگدمال کردن باورهایش ،به تنگ آمده ،از فشار احساس ،با هزار پیام ناگفته در نگاه ،هزار قصه و فریاد ،همه زندانی غرور ،با فریادی از عمق جان ، جانی سوخته ، سوزشی پنهان در زیر خاکستر ،به رنگ خاکستری چشمان سانی .
    و من دور از او ،در فاصله ای به درازای ابدیت ،آرزومند و مشتاق ،اسیر اشتیاق غلتیدن در این خاکستر سوزان ،غوطه ور شدن در موج سرگردانی نگاهش ،با هوسی کودکانه ،چنگ زدن در خرمن موهای مرتبش ،آشفتن او و آن آرامش لرزانش .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    البته می شد گفت بله .فقط اگر ...اگر لحظه ای خدای شاهد و ناظر ،چشمانش را
    روی هم می گذاشت و تبانی احمقانه مان را نادیده می انگاشت .
    اما خداوند سرسختانه حضور داشت و باعث شد با قوت قلب بگویم :
    ــ آقای محترم ! برای من زندگی مفهومی بیش از این ها دارد .مرا از راه افتادن نوکروار ،به دنبال بستگان پرادا و اصولتان معاف دارید .این مهره ای که برای بازی شطرنج انتخاب کرده اید شاید بالاخره شمارا مات کند .
    من همیشه نمی توانم آنقدر سرگرم کننده باشم .نه آقا،حتی گرانبهاترین عروسک های چینی هم روزی ترک برمی دارند و باید دورشان انداخت و هیچ کس این را نمی پسندد که در حد یک عروسک خود را تنزل دهد .
    از او فاصله گرفتم و ناخواسته شاهد شدم درهم شکستن سرو تناور غرورش را .
    سانی خود را نباخت ،بازی را ادامه داد و در دورشدن از جنون آنی نگاهش که راز او را بصورت رسواآمیز فریاد کرده بود .لبانش به تحقیر تاب برداشت :
    ــ دخترک کولی بی سروپا !
    و من دیوانه وار باسرسختی تلافی کردم :
    ــ این کولی آنقدر فکر شمارا مشغول کرده است که گمان نمی کنم حتی پس از ازدواج هم از دستتان ...
    ــ خوب چه ! چرا تمامش نمی کنی ؟
    نتوانستم ادامه دهم .از تنگنایی که ناآگاهانه پیش آورده بودم ،عصبی شدم و پژواکش به صورت فریادی غیر اختیاری ظاهر گشت :
    ــ نگران نباشید ،قبل از ترک این کشور ،قرضم را پس می دهم .مطمئن باشید خودم را به 7000 پوند نخواهم فروخت .
    و بلافاصله دریافتم تا چه حد بدون فکر و احمقانه دهان گشوده ام .
    سانی واقعاً ایفای نقش نمی کرد .پیشنهاد کارش کاملاً جدی بود و این را از واکنش
    بی سابقه اش در برابر سوءظن شرم آور خویش دریافتم ،اما خیلی دیر .
    او همچون آتشفشانی که ناگهان به لرزه درآید سربرداشت و مواد مذاب درونش را به صورت
    کلماتی کوبنده برسرو رویم ریخت :
    ــ احمق نادان ،درباره ی من چه فکر می کنی ؟که عشق را گدایی می کنم ؟مگر من از تو چه خواستم که چنین مفتضحانه درباره ام به قضاوت نشسته ای ؟عجیب است که این همه از پاکی و شرافت دم می زنی !
    به خشم آمده بود و تمام بدنش می لرزید .
    امیدی به تسلای او نداشتم .با این حال ناامیدانه گفتم :
    ــ دکتر مورینا ،در مورد من اشتباه می کنید .منظورم فقط این بود که شمارا از بازی دادن خودم برحذر ...
    فریادش رشته ی سخنم را گسیخت :
    ــ از این جا بروید خانم ، تحمل موعظه های شمارا ندارم .مرا بیش از این آزار ندهید .
    مجالی برای توجیه و عذرخواهی به من نداد .صدای چندش آور پاره شدن اوراق صورتحساب را از پشت سرم شنیدم و به اجبار از اتاقش بیرون رفتم .
    افسوس . یک سوءتفاهم همه ی پل های پشت سرم را نابود کرد و با پرداخت بهایی
    سنگین ،سانی را برای همیشه از قلمرو نفوذ من به در برد .
    اما شگفتا !که ذره ای به خاطر آنچه به سانی گفته بودم ،احساس تأسف نمی کردم .
    اگر او در پیشنهاد خودش روی ضعف احساسی من سرمایه گذاری کرده است ،بگذار از همان اول بفهمد که من مردش نیستم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی گریه کنان از پله ها پایین می آمدم تونی را دیدم .همراهیم کرد و گفت :
    ــ آرام بگیر مینا ! قبلا! به تو هشدار دادم که سانی درصدد اجرای یک نمایش است .
    متأسفانه شاهد قسمت آخرش بودم اما باور کن نمی دانستم چنین تورا به بازی بگیرد والا جلویش را می گرفتم .
    او برای منفور کردن خودش دست به این کار زد .ولی نمی دانست چقدر دارد زیاده روی می کند .

    دریافت این نکته که او تا این حد نسبت به من بی تفاوت بوده است برایم سخت و ناگوار بود .چقدر ساده دل بودم که خود را در تمام مدت چون شخصیت برجسته یک رمان شیرین تصور می کردم .
    آیا براستی خود را فریفته و مثل کبک سرم را زیر برف برده بودم ؟اما نه امکان نداشت ،پس معنای این همه توجهات و دلسوزیهای او چه می توانست باشد .
    مگر می توان باور داشت که چنین خدمات ارزشمندی را تنها به خاطر انجام وظیفه در برابر یک ذهن مستعد ، نه هیچ چشمداشت دیگری عرضه کرده است . آه اگر می توانستم این معما را حل کنم .

    ***
    روزها در سکوت و سکون می گذشت .چیزی به برگزاری امتحانات آخر سال باقی نمانده بود و دانشجویان پانسیون به شدت مشغول خواندن دروس عقب مانده بودند .در سطوح مختلف و رشته های گوناگون .
    فکر عدم موفقیت در گرفتن مدرک تحصیلی و یکسال دیگر از عمر را هدر دادن باعث تکان همه ی شاگردان بی خیال و خونسردی شده بود که تمام سال را به خوشگذرانی پرداخته بودند .
    من بی دلیل وقت تلف کرده و بین کریدورها گشت می زدم .در واقع هدفم ورود به یکی از اتاق هایی بود که دوستانم در پشت درهای بسته شان به شدت درس می خواندند .
    اما با تأسف به هر طرف رو می کردم تابلوی مزاحم نشوید ،گرفتاریم ، همچون سدی در مقابلم ایستادگی می کرد و سرانجام با ناامیدی و بی حوصلگی به اتاقم برگشتم .
    جزوه ای را که در دستم بود روی تخت انداخته و بطرف کمد لباس رفتم .
    به قدری مسیر دانشکده تا خانه ی 128 غربی برایم آشنا بود که حتی با چشم بسته می توانستم این راه را طی کنم .
    ابتدا تصمیم داشتم قدم زنان تا «گرین پارک» بروم و برگردم .اما بعد به قصد دیدن تونی سوار اتوبوس شدم .با احتساب زمانی که سانی در بیمارستان می ماند آن ساعت تونی باید در منزل تنها باشد .
    او با خوشرویی در را برویم گشود :
    ــ چه خوب کردی آمدی .دلم حسابی تنگ شده بود و کم کم داشتم از دیدن دوباره ی تو ناامید می شدم .
    تونی می دانست که بین من و سانی شکرآب شده .
    با خنده گفتم :
    ــ حالا از سرراهم کنار می روی یا باید همینجا بایستم .
    فوراً کنار کشید و در را تا آخر گشود .
    خدایا چه اوضاعی !برجا خشکم زد .ظاهراً چیزی از حسابهایم غلط از آب درآمده بود .مدتی ناباوانه
    به اطراف نگریستم و بعد در انتها نگاهم به صورت تونی خیره ماند .
    تونی ناامیدانه سرتکان داد و گفت :
    ــ مینا تقصیری متوجه ی تو نیست .برای سانی انجام وظیفه از هر چیز مهمتر است .بعلاوه او سی و دو سال سن دارد .در کشور سنت گرای او .برای ازدواج سن زیادی است .او باید به خود و زندگی و آینده اش سروسامان دهد ، امیدوارم درک کنی که چاره ی دیگری نیست .او سه هفته
    دیگر بدستور مستقیم امپراطور به توکیو باز می گردد .
    به جعبه های مخصوص بسته بندی اشاره کرد و ادامه داد :
    ــ امروز مأموران فروشگاه «لورانا »برای قیمت گذاری اجناس به اینجا آمدند .قرار است در دو هفته ی دیگر ترتیب انتقال و حراج وسائل داده شود و بعد ما اینجا را تخلیه می کنیم و تا روز پرواز سانی در هتل یک سوئیت خواهیم گرفت .
    ــ و تو چه کار خواهی کرد ؟
    ــ بعد از رفتن سانی ، من دیگر اینجا کاری ندارم .بنابراین به شفیلد برمی گردم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مدتی مبهوت به جای جای خانه ای که تا آن حد برایم آشنا بود سرکشی کردم .برروی تمام وسایل برچسب های قیمت به من دهن کجی می کرد .همه چیز به وضع ناامیدکننده ای از رفتن
    «او »خبر می داد .چه باید می کردم ؟قبلاً تصمیمش را به من گفته بود .اما چقدر ساده دل و احمق بودم که به خود وعده می دادم تا آن روز حتماً اتفاقی خواهد افتاد .
    معجزه ای رخ داده و جلوی رفتن او را خواهد گرقت .اگر به جای این خیالات بیهوده ،واقعیت را آنچنان که هست پذیرفته بودم اکنون دچار سرخوردگی غریبی نمی شدم .
    بغضی در گلو داشت خفه ام می کرد وقتی به اتاق سانی نزدیک شدم .چه شبها که پای درس او نشسته و به نطقهای علمی اش گوش سپرده و چیزهای جدیدتر از آنچه اساتید کالج به ما می آموختند ،فراگرفته بودم .
    او پشتوانه ی دانشم بود و گاهی چنان در اصطلاحات علمی غرق می شد که بکلی گیج شده و کم کم برروی کتاب خوابم می برد .
    و تنها زمانی به خود می آمدم که او به تصور اینکه کاملاً در خواب هستم با لبه ی کتابش به آهستگی برشانه ام می زد و مؤکداً نام کوچکم را زمزمه می کرد .
    بایادآوری خاطرات خوشی که در این خانه گذرانده بودم ،اشک به پهنای صورتم راه یافت .گذاشتم که آزادانه سرازیر شوند .چه ،اشک غم را می شست و به من توان رویارویی با حقیقت تلخی را می داد که جای جای این خانه به نمایش می گذاشت .

    ***
    از خانه بیرون زدم و تا غروب خورشید و شروع تار یک شدن هوا در خیابانها سرگردان بودم .
    فصل امتحانات با همه شور و تحرکش از راه رسید .هر جا پا می گذاشتی انبوه دفترچه ها جزوات ،کتاب های ولو شده و صدای ورق زدن آنها تنها چیزی بود که شنیده می شد .
    من با پشتکار فکرم را متمرکز کرده و با جدیت مشغول برگزاری امتحانات بودم .نمی خواستم اجازه دهم هیچ حادثه ای مرا از موفقیت در امتحان باز دارد .
    یک بعدازظهر گرم یادداشتی از سانی به دستم رسید .در محوطه ی کلاس ها ایستاده و آن را باز کردم .
    از من خواسته بود تا اگر اشکالی در دروسم باقی مانده به خانه اش رفته و از آخرین فرصت استفاده کنم .
    اما من سرسختانه در برابر احساسم ایستاده و یادداشت را با یک عذرخواهی کوتاه و تشکر از لطف او برایش پس فرستادم .
    اینکه چه فکری درباره ام می کرد مهم نبود حالا دیگر فهمیده بودم که آدم مهمی نیستم .
    حداقل برای «او » !

    سرانجام در یک ظهر گرم اواخر ژوئن خسته از از سالن بیرون آمده و هوای آزاد را با تمام وجود به اعماق ریه ام فرستادم .آه بالاخره تمام شد .
    تنبلانه دست هارا گشوده و خمیازه کشیدم .آن روز آسوده شده بودم و تصمیم داشتم تا فرارسیدن جشن فارغ التحصیلی تمام روزها را به گردش و تفریح بگذرانم .
    به انتظار دختر هم اتاقی ام ،در زیر سایه ی درختی برروی چمن های خنک و مرطوب نشسته و پشتم را به نیمکت سبزرنگ فلزی تکیه دادم .
    چشمهای خسته ام روی هم افتاد و پیش از آنکه چشم انداز آینده را در خیال مجسم کنم ،خواب مرا درربود .
    نمی دانم چه مدت طول کشید که با صدای زنگدار سانی از خواب پریدم .
    براثر تکانی که خوردم ،ورقهای جزوه لیز خورد و برروی زمین لغزید .ضمن آن که برای جمع آوری آنها در کنارم نشست ،پرسید :
    ــ خوب چطور بود ؟
    روی پا به حالت دو زانو نشسته و به من نگاه نمی کرد .از چند هفته قبل که از رفتنش اطمینان حاصل کردم ،با تلقین فراوان می کوشیدم خاطرهخ اش را برای همیشه از ذهن برانم . گمان می کردم توفیقی نیز بدست آورده ام .اما اکنون که روبرویم نشسته بود ،نگاه آرام و گریزان او و صدای گرم و مخصوص به خودش ،وجودم را به آتش می کشید .
    چطور می توانستم به او بفهمانم که چقدر دوستش دارم و جدایی از او تا چه حد برایم دشوار است !
    سعی کردم در صدایم اثری از ارتعاش نباشد و گفتم :
    ــ برای تبریک آمده اید ؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خنده ای چهره ی دلپذیرش را گشود :
    ــ مثل همیشه از خودراضی ! تا این حد به خودت اطمینان داری ؟
    می خواستم فریاد بزنم :( دهانت را ببند .نه به دلیل حرفی که زده بود ،بلکه به خاطر لبخندی که توان مرا سلب می کرد .) جواب دادم :
    ــ به نتیجه ی تلاش های شما اطمینان دارم !
    سری به تأسف تکان داد :
    ــ اما چه کسی به زحمات من توجه دارد !
    از جواب ردی که به درخواستش داده بودم گله مند شده و اکنون به من طعنه می زند .
    ــ شما مشغول اسباب کشی هستید و من نخواستم دست و پاگیر باشم .
    از جا برخاست و گفت :
    ــ آمدم که به تو بگویم امشب یک مهمانی داریم .در هتل « تورینگتون » تو برنامه ات را طوری تنظیم کن که ساعت 6 در منزل من باشی .بعداً به مهمانان هتل ملحق خواهیم شد .
    دانستم که موضوع مسافرت اورا ناراحت کرده و نمی خواهد در این باره حرفی بزند .گفتم :
    ــ مسلم می آیم .
    و بعد از مکثی پرمعنا و طولانی ادامه دادم ک
    ــ باید گودبای پارتی باشد .
    باز هم نشنیده گرفت و تأکید کرد :
    ــ دوست ندارم هیچ عذری برای تآخیرت بشنوم .بنابراین رأس ساعت 6 آنجا باش .
    ــ و لابد پرده ی جدیدی برای نمایش تمرین کرده اید !!
    شنید اما رویش را به طرفم برنگرداند .
    همچنان که نشسته بودم ،دورشدنش را تماشا کرده و با دلشکستگی به قدمهایی که شتابان از من فاصله می گرفت خیره شدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    علیرغم همه ی تلاشی که بکار رفت موفق نشدم در ساعت تعیین شده به خیابان 128 غربی برسم .
    تقصیری متوجه ی من نبود .برای 8 اتاق 2 نفره فقط 3 حمام در انتهای کریدور قرار داشت و برای حمام گرفتن نیاز به وقت قبلی داشتیم . یعنی روی کاغذ جدول بندی شده ی پشت در ساعت می زدیم .
    به دلیل اهمیتی که برای این آخرین مهمانی سانی داشت ،بهتر و مرتب تر از همیشه لباس
    پوشیده و با ظاهری آراسته به آنجا رفتم .فقط نیم ساعت تأخیر داشتم .سانی در را گشود و پس از لحظه ای تردید لاله ی گوشم را گرفت و چنان محکم آن را پیچاند که اشک در چشمانم حلقه زد .
    با لبخند گفت :
    ــ آخرین تنبیه در دوران تحصیل به خاطر تأخیر ورودت !
    کنار رفت و گذاشت تا وارد شوم .خانه خالی از اثاث به نظر چقدر بزرگ می آمد ! و چقدر سرد و دلگیر . درخشش خیره کننده ی سابق ،گویا دود شده و به هوا رفته بود .هیچکس آنجا نبود .هیچکس جز من و سانی .
    هردو می دانستیم که امشب تنها فرصت باقیمانده است و گویا مصمم بودیم آخرین لحظات را برای خویش جاودانه سازیم .البته خیال نداشتم با سبک مغزی تردیدی در رفتن او بوجود آورم .
    می خواستم آن شب را همانطور که شایسته ی دختر جوانی چون من بود تحمل کنم .
    کنجکاوی ام را در باطن خفه کرده و از علت دعوتم به خانه ای کاملاً خالی و لخت ،چیزی نپرسیدم .
    سانی صرفنظر از آن جنون هوس آلودش که فقط یکبار ظهور کرد ، هرگز کاری بدون داشتن دلیل منطقی انجام نمی داد و بنابراین نمی بایست نگرانی به خاطرم راه پیدا کند .
    بدون حرف و همزمان از پله ها بالا رفتیم .اتاق خالی سانی ! چه دردناک و غیرقابل تحمل !از پنجره ی باز ،رفت و آمد اتو مبیلها را زیر نظر گرفتم .ذهن خسته ام به فکر روزهایی که در پیش داشتم و باید بدون سانی آنها را به شب می رساندم برمی گشت و تلاشم برای ایجاد موقعیتی که در آن بتوانم آینده را همچنان که پیش می آید بپذیرم ،به جایی نمی رسید .
    ترجیح می دادم همچون ماشینهایی که زیر پایم با سرعت تمام حرکت میکردند باشم .
    بدون هیچ احساسی و بی آنکه چیزی مانع حرکتم شود .
    اما نمی توانستم ،زیرا بدون عاطفه نمی توان زنده ماند .عشق سند امضاء شده ی انسانیتم بود و حالا که قلبم را بی اراده به مردی سپرده بودم که داشت ترکم می کرد ، نمی توانستم خونسرد و بی تفاوت باشم . واین درد وقتی فزونی یافت که دیدم او نیز از جدائی در رنج است .این تقصیر متوجه ی سرنوشت بود .مجرمی که قادر نبودیم به محاکمه اش کشانده یا به مبارزه اش برخیزیم .
    به او دسترسی نبود .
    با احساس سنگینی دست سانی بر شانه ام به عقب برگشتم .گفت :
    ــ سخت در فکر فرو رفته ای !
    آهی ناخواسته از سینه ام بیرون آمد که نگاه خیره ی او را به دنبال داشت .
    پرسید :
    ــ توانستی با سرنوشت کنار بیایی ؟
    و همزمان روی تکیه گاه پنجره نشست به جایی که نشسته بود اشاره کردم :
    ــ چرا همیشه آنجا را ترجیح می دهید ؟
    پاهای بلندش را روی هم انداخت و با لبخند گفت :
    ــ از نشستن در کنار تو هراس دارم .حتی از نزدیک شدن به تو .
    با ساده دلی پرسیدم :
    ــ چرا ؟ می ترسید وجودم براثر همنشینی با گل به کمال برسد .
    برعکس دوری از تو به خاطر این است، می ترسم آتشی که درونم را می سوزاند ،تورا هم در بربگیرد .
    باز جریان صحبت روی روالی افتاد که نمی پسندیدم .زیرا آتش زیر خاکستر را شعله ور
    می ساخت .گفتم :
    ــ شاید به این دلیل است که شما دوست دارید ،دیگران در زندگیتان شریک باشند .شما از هم صحبتی با افرادی که درون اتاق نشسته اند لذت می برید و با نگاهی که به خیابان و مردم رهگذر می کنید ،سهمی از شادی خود را نثارشان می کنید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپس با یادآوری لحظه هایی که با او صحبت می کردم و گمان داشتم سراپا گوش است ،اما ناگهان حرف بیربطی می زد که نشان می داد بهیچوجه به من توجهی نداشته گفتم :
    ــ در واقع گوش شما متعلق به دوستان است ولی چشمتان که اهمیتی به مراتب بیشتر دارد ،متعلق به عابرین خیابانی است . و این ، همانطور که بارها تجربه کرده ام ،عادت همیشگی شماست .حتی در خصوصی ترین روابط .
    با گام های سبک به طرفم آمد .سنگینی نگاهش را به روی خود احساس کرده اما توان نگریستن به چشمانش را نداشتم .روبرویم ایستاد .می توانستم لبخند تمسخر روی لبهایش
    را مجسم کنم .
    ــ بارها تجربه کرده ای ! این را که من با تو روابط خصوصی داشته ام ؟
    و دیدم که از ادای این کلمات لذت وافری می برد . لحنش سنگین بود و کلمات را با تأکید
    خاصی بیان می کرد .اصرار داشت جوابی بشنود :
    ــ چرا ساکتی ؟ تو یکی از نزدیکترین دوستان منی !
    چنان غافلگیر شده بودم که سابقه نداشت .گستاخی سانی سرخی شرم بر گونه هایم نشاند و با لکنت گفتم :
    ــ منظورم روابط خصوصی به آن صورت که تصور کردید نبود .
    دستش را زیر چانه ام برد و چشم در چشمم دوخت . پرسید:
    ــ به نظر تو یک مرد از این کلمه ی خوشایند « روابط خصوصی » چه منظوری می تواند داشته باشد ؟
    می کوشید مرا عصبی کند و در این دیدار آخر به قول خودش شاهد نظاره ی یک زیبائی اصیل و وحشی باشد . اما کور خوانده بود من از او زرنگتر بودم .
    خود را از دستش رهانده و به طرف پنجره رفتم .سانی پشت سرم ایستاد و به نجوا گفت :
    ــ لبه ی پنجره را ترجیح می دهم ،چون خودم آن را کشف کردم .
    کسی مرا مجبور نکرده که آنجا بنشینم .با این حال به میل خود اینکار را می کنم .به علاوه از آنجا می توانم بر سایرین مسلط باشم .مردم آنقدر به ظاهر اهمیت می دهند که حتی چند سانت بلندی سطح زمین را نیز به حساب بزرگی و عظمت تو خواهند گذاشت .این یک نکته ی روانی است .البته من احتیاجی به نگرش مردم و نوع آن ندارم .
    اما از آنجا دیگران را تحت تأثیر قرار می دهم بی آنکه لازم باشد حرفی زده یا اظهار نظری بکنم .
    و سپس با لحن اغواءکننده ای ادامه داد :
    ــ روی درگاهی پنجره می نشینم و از آنجا مستقیماً دختر محبوبم را زیر نظر می گیرم .می بینم که نگاه خیره ی من باعث شرمندگی اش شده و تحت تأثیر و فشار این نگاه های طولانی بتدریج سرخ می شود .
    ــ اوه بیشرم از خودراضی ! با صدای بلندتری گفتم :
    ــ ظاهراً به قدرت نفوذ خود خیلی اطمینان دارید .هرگز فکر کرده اید در بین دوستانتان ممکن است کسی پیدا شود که تابحال افسون نگاه شما نشده باشد ؟
    با خونسردی جواب داد :
    ــ ولی آن یک نفر مسلماً تو نیستی !
    سر در نمی آورم . دراین آخرین روزها که می رفت دوستی مان برای همیشه به پایان برسد ،چنین کلمات پراحساسی از جانب مرد عاقلی چون او چه معنا و مفهومی داشت ؟
    حالا که می دانست رفتنی است و انتخاب خودش را کرده بود . چرا زجرم می داد و نمی گذاشت فراموشش کنم !
    مردی چون او ، سرد و بی اعتنا که گذاشته بود 6 سال از بهترین سالهای زندگیم را صمیمانه همراهش باشم و دوستش بدارم ،حالا ناگهان به من اعتنا می کرد ،مهربان شده و درست در زمانی که خشم و عصبانیت ناشی از بی مهری او می توانست در فراموشی اش کمکم کند به آتش خفته ی عشقم دامن می زد و چشمان خاکستریش را چنان گستاخانه
    به صورتم می دوخت که قدرت هر گونه خودداری را از من سلب می نمود .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بدنبال این تصورات از آنجا که می دانستم ذهنم را می خواند گفتم :
    ــ حداقل می توانستید به من هشدار بدهید .یک اخطار کوچک می توانست مرا متوجه کند
    که پا را از گلیمم فراتر نهاده ام .
    خندید و گفت :
    ــ و بگذارم تنها مایه ی دلگرمی من در این غربتکده ی وهم آور رهایم کند و برود ! این خیلی بیجاست ! توقعی بی معنا !
    باعصبانیت جواب دادم :
    ــ بهتر بود می گفتید مایه ی سرگرمی ! گمان نمی کنم در سینه دلی داشته باشید
    که من مایه ی گرمی اش باشم .
    قیافه اش جدی شد و من لرزش مختصر لبهایش را بوضوح دیدم ،گفت :
    ــ نه مینا منصفانه قضاوت نمی کنی ! من هرگز با نظر سوء به تو نگاه نکرده ام .وجودم هرگز از احترام نسبت به تو خالی نبوده است .بگو چرا این حرف را زدی ؟
    ریشخندکنان گفتم :
    ــ اوه ،باورم نمی شود .ببین چه کسی این حرف را می زند .فاصله ی زمانی زیادی از آن
    تشویق ها که با مهارت ودر سکوت کامل انجام می شد ،نمی گذرد .
    به این زودی فراموشش کردید .از یاد برده اید که چشمان آرام شما بزرگترین مشوق من بود .گذاشتید عنان مرکب سرکش عشق را رها کنم و تا جایی که می توانم دوستتان بدارم .
    در حالیکه می دانستید بازیچه ی شما شده ام .توجهات و محبتهایتان را به حساب
    دیگری گذاشته ام .
    شما اجازه دادید همه چیز پیشرفت کند در حالیکه می دانستید برای هم ساخته نشده ایم .
    به هیجان آمده بودم اما جواب او همچون آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد .
    ــ ولی خود تو هم می دانستی که عشق بین ما دو نفر ثمری در پی ندارد .
    فراموش کردی که خود تو بارها با اعمال و گفتارت این را ثابت کرده ای .آیا ایده ی تو این نبود که من یک کافر هستم .
    آیا تا زمانی که به دین تو در نمی آمدم می توانستیم قانوناً با هم ازدواج کنیم ؟ چرا سعی
    می کنی همه ی تقصیر ها را متوجه ی من بکنی ؟!
    حالا که صحبت ها تا این حد صریح و گویا بود ،پرده پوشی و خود را به نفهمی زدن هیچ ثمری نداشت .
    من ناخواسته داشتم به عشق اعتراف می کردم .
    البته حق با سانی بود . ولی نمی خواستم شکست خود را بپذیرم .اگر توانسته بودم او را وادار به پذیرش دین خود کنم شاید مسئله تا این حد بغرنج نمی شد .
    چطور می توانستم از او انتظاری داشته باشم در حالی که مقصر خودم بودم .
    من به عنوان یک مبلغ ،رسالتم را خوب به انجام نرسانیده بودم .همین .
    یک دختر ناآگاه و بی اطلاع از جزئیات و کلیات دین .
    نوع خاص زندگیم ایجاب می کرد بیشتر دوران کودکی و نوجوانی ام در سیر و سفر با انگیزه های مختلف بگذرد و برای والدینم شاید فرصت به اندازه ی کافی وجود نداشت که به تربیتم همت گمارند .خصوصاً پدرم که هرگز وقت کافی برای من نداشت .
    کاش اکنون زنده بود و تاوان سنگینی را که دخترش می پرداخت ،می دید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با دلشکستگی ای که اشک به چشمم آورده بود پرسیدم :
    ــ چرا من ؟
    سانی با پرسش و ابهامی در چشمانش نگاهم کرد .تکرار کردم :
    ــ چر ا از میان همه مرا انتخاب کردید ؟ در حالیکه شکارهای بهتری سرراهتان قرار داشت که قبل از من عاشق شما بودند . و به مراتب به دام انداختنشان راحت تر از از این همه زحمتی بود که جهت رام کردن من متحمل شدید .
    با بی شرمی جواب داد :
    ــ از سؤالت تعجب می کنم .خودت می دانی که تو جوانترین آنها بودی ،بعلاوه بسیار
    باهوش ،سرکش و مغرور . برای بدست آوردنت بیش از این ها نیز صبر داشتم .
    باید از او متنفر می شدم ،اما نشدم .
    ماسک بی تفاوتی و بدجنسی را که به صورتش زده بود ،بوضوح می دیدم و رنجی را که در عمق تیره ی چشمانش لانه کرده بود .
    این گونه حرف زدن شیوه ی او نبود .موقعیت کنونی ایجاب می کرد قبل از جدا شدن طوری گستاخ باشد که در من ایجاد نفرت کند تا بعد از رفتن او شهامت لازم جهت رویارویی با حقیقت را داشته باشم .
    صورتم را به طرفش برگردانده و گفتم :
    ــ شما مرد عجیبی هستید .با آنهمه گردن فرازی و نخوت اشراف زادگی چطور تحمل غرور مرا نداشتید ؟ آیا به شما آسیبی می رساند ؟
    جوابی نداشت .
    ادامه دادم :
    ــ به هر حال می خواستید روح و قلب مرا تسخیر کنید که کردید .
    می خواستید غرورم را یکباره بشکنید که موفق شدید ، می خواستید عشق مرا بگیرید
    و مثل تفاله ای زائد بدور افکنید که باز هم بخت با شما یار شد .
    فقط در انتظار این بودید که به درخواستهای عاجزانه ام بخندید .خوب منتظر چه هستید ،بخندید !
    آیا لحن التماس آلودم ارضاتان نمی کند ؟
    منتظرید که به پایتان بیفتم و اشک بریزم .
    اما برایتان متأسفم این کار را نخواهم کرد .فراموش نکنید من یک دختر ایرانی هستم .
    حداقل نیمه ایرانی .آیا چیزی درباره ی غرور زنان آن دیار شنیده اید ؟
    عمیقاً متأسفم که در این مورد قادر به ارضای شما نیستم .گرچه خدا می داند حتی
    آنهم بی نتیجه است .
    صورتم را از او برگرداندم . دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود و اگر هم بود می دانستم بی فائده
    است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 24 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/