بعد از لحظه ای نه چندان طولانی به خود آمدم :
ــ تونی از این شوخی دست بردار و به من اجازه بده یک شام حسابی بخورم .تو با این خبرها اشتهایم را بکلی کور می کنی !
او ضمن برخاستن ، لبخند زد :
ــ البته ،هرطور که تو بخواهی !
و من امیدوار بودم فردا به سانی بگوید :
ــ مینا از شنیدن خبر بازگشت شما چندان شوکه نشده .

***
ــ برای دوی ماراتن تمرین می کنی ؟ هنوز تا المپیک خیلی مانده !
به عقب برگشتم .سانی با کت و شلوار سرمه ای و کراواتی با زمینه ی آبی ،از بخش icu بیرون آمد .با آن لبخند جذاب .
کاملاً خوش تیپ و و مثل همیشه شیک پوش ،درست نقطه ی مقابل من .
ــ روز بخیر دکتر و خسته نباشید .
لحنم رسمی بود و حال آنکه قصد داشتم خودمانی باشم .
شاید بگویید تلاشی مذبوحانه برای تصاحب او .بهرحال ادامه دادم :
ــ قصد دارید مرا برسانید ؟
و او آگاه از نقشی که ایفا کردم خندید :
ــ چرا که نه .اینهم برای خودش افتخاری است که نصیب هر کسی نمی شود .
وقتی اتومبیل بنز ماشی رنگش را به حرکت در آورد پرسید :
ــ خوب زیبای رویال کالج چطوری ؟
با سرخوشی خندیدم :
ــ حالا که با بیمارستان سانترال تصفیه حساب کرده ام ،خیلی سبک شده ام .
بیش از آنچه انتظارش را داشتم خوب پیش می رفت ،در ماههای اخیر سانی چنان در خود فرو رفته و افزون برآن در بیمارستان به قدری گرفتار بود که به زحمت کلمه ای احساسی و محبت آمیز ،خارج از محدوده ی بحث های علمی از دهانش شنیده می شد .
و ادامه دادم :
ــ چطور است از این زیبای کالج رفته دعوت کنید ناهار مهمان شما باشد ! البته در رستوران توکیو ،می خواهم سلیقه ی شما ژاپنی ها را بسنجم !
ــ افتخار خواهی داد ؟
در نهایت مهارت فطری ناآموخته ام ،به طرز شیرینی لبخند زدم :
ــ البته .
و سانی مسیر طی شده را به طرف رستوران توکیو در محله ی پیکادلی دور زد .
***
من در طول عمر 25 ساله ام همواره ساده زیستی و دوری از تجملات و لوکس را شعار عملی خود قرار داه بودم .در زندگی من آرایش ،جواهرات و لباسهای شیک و مدروز جایی نداشت ،به غیر از چند سال محدود دوران نوجوانی که بیشتر عروسک مادرم بودم تا دختری فهمیده و با قدرت تصمیم گیری مستقل و سانی گاهی در این موارد کنایه های جانانه ای تحویل می داد که مورد توجه قرار نمی دادم .
اما اکنون همه چیز فرق کرده بود .آگاهی از این نکته که تمام صداقت و محبتم نتوانسته است توجه عمیق و کاری این مرد را جلب کند به من این ایده را داد که ترفندهای خاص زنانه را نیز امتحان کنم .
چه بسا که مؤثر واقع می شد .
من در آن زمان از اهمیت یک نکته ی ظریف غافل بودم و آن اینکه اگر خدا این را نمی خواست و نمی پسندید ،همیاری تمام دنیا نیز نمی توانست به اندازه ی سرسوزنی اثربخش باشد .
وقتی گارسن صورت غذا را روی میز گذاشت ،سانی بدون نظرخواهی دو پرس غذای مورد علاقه ی خودش را سفارش داد .
من کوچکترین اعتراضی نکردم (یک گذشت قابل توجه ) اما دیگر قادر نبودم بیش از آن خود را بی خیال نشان دهم .تغافل هم حدی داشت .
پرسیدم :
ــ این حقیقت دارد که شما قصد دارید برای همیشه به کشورتان برگردید ؟