در چشمان مهندس باز هم سرزنش نهفته بود .به شوخی گفت :
ــ خیلی زود مسائل را فراموش می کنید خانم دهنو ،به شما هشدار می دهم .
و رو به سانی توصیه کرد :
ــ مواظب هموطن ما باشید .دین او اجازه نمی دهد هیچ مرد بیگانه ای دست یا هرجای بدن
اورا لمس کند .ولی خانم دهنو یک تازه وارد است .احتیاج به تمرین دارد تا این نکته را برای همیشه به خاطر بسپارد .
لحظه ای به ذهنم خطور کرد که او مرا مثل یک امانت به دوستش مورینا ،می سپارد و با این حرف به او می فهماند که در امانت خیانت نکند . اما با شناختی که از نصر داشتم چنین چیزی خیلی بعید بنظر می رسید .
و عجیب اینکه نگاه او حتی در آخرین لحظات نیز از من گریزان بود .
خاطره ی مهمانی خداحافظی که مهندس رضا نصر (و حالا باید بگویم دکتر نصر )به مناسبت پایان اقامتش در لندن و اتمام تحصیلات در آپارتمان کوچکش برگزار کرد همچون ستاره ای پرنور در آسمان ذهنم برای ابد نقش بسته است .
آن شب امیر شوخ طبعی همیشگی را از دست داده و بهرام و مجید و یونس نیز علیرغم هیجان بازگشت به ایران ، هر کدام به سهم خود غمگین و افسرده بودند .
در مدت این دو سال ،گروه 5 نفره ی دانشجویان ایرانی با همت و پشتکار به متخصصینی برجسته تبدیل شده و می رفتند تا هر کدام به نوبه ی خود سهمی در شکوفایی صنعت نفت کشورشان برعهده گرفته و دین خود را به ملت و کشورشان ادا کنند
و من جز تأسف به خاطر از دست دادن این دوستان یکرنگ و آرزوی موفقیت برای آنها چه داشتم که بدرقه ی راهشان سازم ؟
بچه های با صفای ایرانی رفتند و با رفتنشان لندن با همه ی هیجان سکرآورش به دخمه ای تنگ و تاریک و فرورفته در سکون و سکوت مبدل شد .
مثل این بود که دنیا ناگهان به آخر رسیده باشد و من نیز به اجبار باید سکوت می کردم .
باید می مردم تا همه چیز آن طور که باید پیش آید .
وقتی از فرودگاه خارج شدیم تونی گفت :
ــ اگر گرفتاری خاصی نداری امشب از رفتن به پانسیون صرفنظر کن .
چشم هایم را که هنوز از اشک می درخشید به سانی دوختم .او با نگاهش دعوتم کرد.
اما من گفتم :
ــ با رفتن هموطنانم اتمسفر لندن برایم غیرقابل تحمل است .هیچ چیز قادر نیست مرا تسکین بدهد مگر گذشت زمان .اجازه بدهید امشب با خودم تنها باشم .
شاید مصیبت بدین پایه هم نبود .
اما نمی دانم چرا اندوهم تا این حد عمیق جلوه می کرد .
سانی نگاهش را به نگاهم گره زد و مدتی آن را نگه داشت ! چرا ؟ آیا در جستجوی چیز خاصی بود ؟
بدنبال نشانه ای از یک مهر ابدی می گشت ؟
آیا در نگاهم عشقی نسبت به نصر می خواند ؟
نمی دانم ! هر چه بود اورا تکان داد. دیدم که بتدریج رنگ باخت و لبانش در لزشی خفیف از حرف زدن باز ماند و این تونی بود که مرا به پانسیون رساند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)