17 سپتامبر .شفیلد .
باور کردنی نیست .خدایا چقدر خوشحالم .دانشگاه چه جای دوست داشتنی ای است .
می شود لطف کنی و مرا از اینجا ناامید برنگردانی .
خدا جونم اگر به من کمک کنی که بتوانم یک پزشک حسابی بشوم قسم می خورم همه ی عمر به فکر بنده های تو باشم و از خجالتت دربیایم .قبول است ؟
27 اکتبر . دانشکده ی پزشکی شفیلد .
اگر پدر زنده بود دنیا چقدر زیبا و دوست داشتنی بنظر می رسید .
من امروز فکرهایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بدبینی را کنار گذاشته و همه و همه را دوست بدارم .
سعی می کنم این دوران پراز نفرت را فراموش کنم .به شرطی که آدمهای دور و برم با من هماهنگ باشند و برایم شکلک درنیاورند .
و اما وضعیت قرارگاه ما
اتاقمان در انتهای راهرو واقع شده و 4 تا پنجره ی نسبتاً کوتاه دارد که دوتای آن به طرف خیابان
و دوتای دیگر رو به باغ دانشکده باز می شوند .
ما یعنی من و امیلی که خیلی مهربان است با خرج مختصری اتاق را مرتب و روبراه کردیم .2 تا صندلی چوبی در کنار قفسه ی کتاب و 3 صندلی دست دوم در اطراف میز .
ما غذایمان را در سلف سرویس ،صرف می کنیم ولی اینجا روی چراغ کوچک برقی که امیلی از خانه آورده قهوه ی تلخ وچای نیز درست می کنیم .
هردوی ما خیلی سخت درس می خوانیم (برای کسب بورسیه )و در فرصتهای بیکاری دوستانی برای خود پیدا می کنیم .
امروز امیلی از یک دوره گرد 2 عدد پرده و یک میز توالت خرید (چه مسخره ) و من بعد از مدتها
توانستم کمی به سرووضعم برسم .
موهایم بلند شده و تا چند وقت دیگر می توانم با دو گیسوی بافته بروم سر کلاس ، مثل یک محصل واقعی !
امیلی می گوید که من خیلی زیبا هستم .شاید بخاطر علاقه ای که به من دارد .
در هر صورت باز هم باید درس خواند حتی اگر زیباترین دختر دانشکده باشی .
15 نوامبر .سالن غذاخوری !
منتظرم امیلی غذایش را تمام کند و با هم برگردیم به قرارگاه .امروز صبح
یک اتفاق جالب رخ داد .مارا برای اولین بار به سالن تشریح راهنمایی کردند .وقتی استاد مربوطه روپوش را از روی جنازه ی یک مرد کنار زد ، نفس در سینه ام بند آمد و احساس کردم جنازه ی من است که روی تخت دراز به دراز خوابیده ،عرق سردی بر مهره های پشتم نشست .
بیش از آن نمی توانستم در آنجا توقف کنم .تکمه ی بالای روپوش را باز کرده و آهسته از سالن بیرون آمدم .
سرم گیج می رفت و چشمم جائی را نمی دید .فوراً دریافتم بحران آغاز شده است .
خودم را به نیمکتی رسانده و دیگر نفهمیدم چه شد .
انگار دنیا ناگهان فروریخت .وقتی چشم گشودم در کنار باغچه روی نیمکت دراز کشیده و آقایی که اسمش را نمی دانم به صورتم آب می پاشید .
به گمانم از خجالت قرمز شده بودم ،چون او بلافاصله لبخند زد و گفت :
ــ مثل اینکه حالتان بهتر است .
من از صبح تا بحال نتوانستم چیزی بخورم .چه دکتر بدادایی خواهم شد . وای به حال مریضهای بیچاره !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)