صفحه 14 از 24 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #131
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    20 نوامبر .
    دفتر نازنینم .سنگ صبورم .یک ایده ی تازه .نگویی که دیوانه شده ام .خیلی خوب ؟
    حالا گوش کن .خانم بریکلی امروز یک کنفرانس درباره ی هوش و استعداد خارق العاده ی من برگزار کرد و پیشنهاد کرد با کمک او وارد دانشگاه شوم .خوب چه می گویی .خوشت آمد .
    من همه ی پولهایم را پس انداز کرده ام و اگر کمی هم از خانم بریکلی قرض بگیرم .
    کار درست می شود .سال اینده روی پله های دانشگاه می بینمت .فعلاً گودبای .

    ژانویه .
    نه نشد ! ژانویه ،می بینی چقدر سرد است ! دارم می لرزم .
    به خاطر کریسمس حسابی سرمان شلوغ است .
    خانم بریکلی که حالا کاملاً با من دوست شده ،در روزهای شلوغ حقوق مرا به 20 پوند افزایش داده ! هورا ــ هورا
    من هر شب پولهایم را می شمرم .فقط خدا می داند هر پوند آن برایم چه قدر ارزشمند است .
    روزگار چقدر پستی و بلندی دارد .
    روزگاری هزاران روپیه هم برایم هیچ بود و خرج یک لباس شب می شد اما حالا جایش چقدر خالیست .
    هنوز برای شهریه ی دانشگاه پول کافی ندارم .
    گاهی ولخرجی می کنم .مثلاً همین پالتوی دست دوم برایم 7 پوند خرج برداشت .
    افسوس که اتاقم سرد است والا پالتو می خواستم چکار ، بهرحال فکر می کنم برای زنده ماندن باید همه نوع زندگی را تجربه کرد .
    شبهایی را به یاد می آورم که روی تشک پر قو خوابم نمی برد و حالا در این شبهای سرد روی تخت چوبی ای که دنده هایم را آزار می دهد دراز می کشم و بخاطر خستگی مفرط آنقدر زود خوابم می برد که گاهی چراغ اتاق روشن می ماند و فردا صبح خانم بریکلی یک پوند جریمه ام
    می کند .

    نیمه ی آوریل .بالای تپه ی پشت مهمانخانه .
    چه کسی باور می کند ،منی که اینقدر عاشق طبیعت وحشی هستم تابحال متوجه ی این تپه که چشم انداز بسیار زیبایی دارد ، نشده ام .
    به قدری مشغول کار و فعالیت هستم که فرصت اندیشیدن به طبیعت و بهار را پیدا نمی کنم .
    امروز خانم بریکلی با نگاه درخشانش به من خیره شد و گفت :
    ــ زیر چشمهایت کبود شده ،مگر راحت نخوابیدی !؟
    گفتم :
    ــ چرا ،اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم .
    آنوقت دستی به پشتم زد و گفت :
    ــ امروز مرخصی ! برو بیرون و کمی برای خودت گردش کن .
    حالا که روی تپه دراز کشیده و تنم را به ترنم باران بهاری سپرده ام ،وجدانم مرا دق می دهد . چون با بیکاری امروز حداقل 15 پوند را از دست داده ام .
    ولی ... مهم نیست ،بگذار دانه های درشت باران به صورتم بخورد و زشتی اینهمه درد و رنج را بشوید و ببرد .

    اول مه .ساعت 3 بعدازظهر .بهداری حومه ی بریستول .
    گردش حسابی و بعدش هم سرماخوردگی :چاشنی عادلانه ای است ! چهارمین روز بستری شدنم را می گذرانم .
    دیروز با دیدن آمپولی که قرار بود به من تزریق شود ،بیهوش شدم .
    ترس از شکنجه های بیرحمانه ی عمو ، در وجودم یک بحران عمیق روحی بوجود آورده است .
    دست خودم نیست .امیدوارم فردا مرخص شوم .من از بوی الکل وحشت دارم و نمی توانم هیچ پزشکی را دوست بدارم .آخ سرم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #132
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    17 سپتامبر .شفیلد .
    باور کردنی نیست .خدایا چقدر خوشحالم .دانشگاه چه جای دوست داشتنی ای است .
    می شود لطف کنی و مرا از اینجا ناامید برنگردانی .
    خدا جونم اگر به من کمک کنی که بتوانم یک پزشک حسابی بشوم قسم می خورم همه ی عمر به فکر بنده های تو باشم و از خجالتت دربیایم .قبول است ؟

    27 اکتبر . دانشکده ی پزشکی شفیلد .
    اگر پدر زنده بود دنیا چقدر زیبا و دوست داشتنی بنظر می رسید .
    من امروز فکرهایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بدبینی را کنار گذاشته و همه و همه را دوست بدارم .
    سعی می کنم این دوران پراز نفرت را فراموش کنم .به شرطی که آدمهای دور و برم با من هماهنگ باشند و برایم شکلک درنیاورند .
    و اما وضعیت قرارگاه ما
    اتاقمان در انتهای راهرو واقع شده و 4 تا پنجره ی نسبتاً کوتاه دارد که دوتای آن به طرف خیابان
    و دوتای دیگر رو به باغ دانشکده باز می شوند .
    ما یعنی من و امیلی که خیلی مهربان است با خرج مختصری اتاق را مرتب و روبراه کردیم .2 تا صندلی چوبی در کنار قفسه ی کتاب و 3 صندلی دست دوم در اطراف میز .
    ما غذایمان را در سلف سرویس ،صرف می کنیم ولی اینجا روی چراغ کوچک برقی که امیلی از خانه آورده قهوه ی تلخ وچای نیز درست می کنیم .
    هردوی ما خیلی سخت درس می خوانیم (برای کسب بورسیه )و در فرصتهای بیکاری دوستانی برای خود پیدا می کنیم .
    امروز امیلی از یک دوره گرد 2 عدد پرده و یک میز توالت خرید (چه مسخره ) و من بعد از مدتها
    توانستم کمی به سرووضعم برسم .
    موهایم بلند شده و تا چند وقت دیگر می توانم با دو گیسوی بافته بروم سر کلاس ، مثل یک محصل واقعی !
    امیلی می گوید که من خیلی زیبا هستم .شاید بخاطر علاقه ای که به من دارد .
    در هر صورت باز هم باید درس خواند حتی اگر زیباترین دختر دانشکده باشی .

    15 نوامبر .سالن غذاخوری !
    منتظرم امیلی غذایش را تمام کند و با هم برگردیم به قرارگاه .امروز صبح
    یک اتفاق جالب رخ داد .مارا برای اولین بار به سالن تشریح راهنمایی کردند .وقتی استاد مربوطه روپوش را از روی جنازه ی یک مرد کنار زد ، نفس در سینه ام بند آمد و احساس کردم جنازه ی من است که روی تخت دراز به دراز خوابیده ،عرق سردی بر مهره های پشتم نشست .
    بیش از آن نمی توانستم در آنجا توقف کنم .تکمه ی بالای روپوش را باز کرده و آهسته از سالن بیرون آمدم .
    سرم گیج می رفت و چشمم جائی را نمی دید .فوراً دریافتم بحران آغاز شده است .
    خودم را به نیمکتی رسانده و دیگر نفهمیدم چه شد .
    انگار دنیا ناگهان فروریخت .وقتی چشم گشودم در کنار باغچه روی نیمکت دراز کشیده و آقایی که اسمش را نمی دانم به صورتم آب می پاشید .
    به گمانم از خجالت قرمز شده بودم ،چون او بلافاصله لبخند زد و گفت :
    ــ مثل اینکه حالتان بهتر است .
    من از صبح تا بحال نتوانستم چیزی بخورم .چه دکتر بدادایی خواهم شد . وای به حال مریضهای بیچاره !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #133
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    28 نوامبر .قرارگاه .ساعت 5 بعدازظهر .
    من وامیلی از اینکه روی اتاقمان اسم گذاشته ایم حسابی کیف می کنیم .
    چون هیچکس نمی فهمد که قرارگاه کجاست .و این مثل یک راز بین ما خواهد ماند .
    من به دلیل یک سردرد شدید عصبی نتوانستم سر کلاس شرکت کنم و حتماً از درس عقب می مانم .حالا اینجا غصه می خورم و به استاد نازنینی فکر می کنم که فردا توبیخم خواهد کرد ،چون خیلی سختگیر است و امکان دارد فردا چند سیلی به من بزند .
    چه بهتر ،بچه ها از حسادت دق می کنند .وای که چه آب زیرکاهی شده ام .

    همانشب . ساعت 9
    روی تخت نشسته ام و به جای درس خواندن دارم تصور می کنم اگر امیلی سر نداشت چه شکلی می شد .
    آخر تقصیر من نیست ،حواسم پرت می شود .این دختر شیطان چنان سرش را برده توی کتاب مثل اینکه اصلاً کله ندارد .
    و واقعاً هم ندارد .
    اگر داشت چنین دسته گلی به آب نمی داد .دختر فضول بگو تورا چه به این زبان درازی ها .وقتی استاد می پرسید چرا فلان شاگرد غائب است .بگو نمی دانم .بی سیاست ،چرا می گوئی بیمار است !که در بین اینهمه پزشک و دارو عذر ناموجهی جلوه کند .

    29 نوامبر . ساعت 10 شب .
    شیطان ضعف همه ی انسانهارا می داند .ولی من نباید فریب بخورم .نباید هدفم را از یاد ببرم .
    خیلی چیزهاست که نباید فراموششان کنم .
    این ویسکانف چه فکر می کند که خواهرش را فرستاده به اتاق ما تا با من طرح دوستی بریزد .
    ولی کورخوانده ،چنان پوزه اش را به خاک بمالم که تا عمر دارد یادش نرود .

    13 دسامبر . قرارگاه .
    امروز عصر شیطنتی کردم که پشیمانی به دنبال داشت .بعد از پایان کلاس عمداً خودم را سرگرم کرده و روی برگه ی امتحانی به قدری ضرب و تقسیم انجام دادم تا کلاس کاملاً خلوت شد .
    آنوقت کتابهارا زیر بغل زده و ورق امتحانی را بدون صدا روی میز استاد گذاشتم .
    انتظار داشتم توبیخم کند اما او بی آنکه سرش را بلند کند پرسید :
    ــ بهتر شدید خانم ؟
    حق با امیلی بود . وقتی به او پرخاش کردم که چرا دلیل غیبتم را برای استاد شرح داده ،خندید و گفت :
    ــ نترس جانم این استاد از آن هایی نیست که دلش برای تو غش و ریسه برود .
    مردی که اینهمه در برابر عشوه ها و رفتارهای عجیب و غریب دختران مقاوم است و بی تفاوت
    شک نداشته باش یکی از زیباترین زنان را در خانه اش دارد .

    29 دسامبر .
    ساعت نمی دانم چند است .روی نیمکت چوبی زیر درخت بزرگ سپیدار در حال استراحتم .هوا گرم است ،دریغ از یک نسیم خنک ! سرشاخه های درخت بید مجنون که درست بغل سپیدار قد برافراشته مرا نوازش می دهد .
    درست مثل دست مادرم .امروز نمی دانم چه مرگم شده ،الان مدتیست اینجوری شده ام و از بابت لطمه خوردن به دروس و امتحانات پایان ترم بسیار نگرانم .
    امیلی هم دست بردار نیست ،مرتب سربه سرم می گذارد و هروقت بی اختیار به فکر
    فرو می روم با انگشت دو طرف چشمهایش را می کشد و با خنده می گوید :
    ــ چیه ،دوباره رفتی تو نخ چشم بادامی ها ؟
    از امروز تصمیم گرفته ام تا تعطیلات کریسمس فقطو فقط به فکر درسهایم باشم .
    دفتر نازنینم امیدوارم دلخور نشوی ،مجبورم تا مدتی از تو هم خداحافظی کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #134
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از 4 ماه . کریسمس . مهمانخانه ی قو .
    چه عجب که بین اروپایی ها ی سرد و بی اعتنا یک زن خونگرم پیدا شد . خانم بریکلی حقیقتاً از دیدارم خوشوقت شد و خواهش کرد تعطیلات را در کنار او بگذرانم .
    البته به عنوان مهمان . یعنی اتاقی برای خوابیدن ،و غذای مجانی و روزها گردش در هر کجا که دلم بخواهد .ولی می دانی تصمیم من چیست .
    باز هم درس خواندن و تلاش بیشتر برای یادگیری بهتر !

    اول مارس . قرارگاه
    هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد .متأسفم .
    بعد از یک روز بهاری خوب .صخره ی کناره ی دریا .
    بالاخره توانستیم آقای کوپر را مجبور کنیم که ما را به یک گردش علمی ببرد .
    هرگز نشنیده بودم یک رئیس دانشگاه با دانشجویان خود چنین رفتار خودخواهانه ای داشته باشد .همه ی سعی او این است که به نوعی بچه ها را مجاب کند .
    او به خدشه دار شدن حیثیت و شخصیت دیگران اهمیتی نمی دهد .ما حدود یک هفته برای رفتن
    به این گردش به او فشار آوردیم تا سرانجام ناچار شد آن را بپذیرد .
    ولی هنگام حرکت چنان کارناوالی راه انداخت که همه متوجه شدیم برای تلافی کردن ،این بلای مسخره را به سرمان آورده .
    اما بچه ها سختگیر نبودند . آنچه اهمیت داشت یک گردش دسته جمعی بود .
    چه باک اگر همه ی مردم شفیلد کسب و کارشان را تعطیل می کردند و به تماشای عبور اتوبوسهای قراضه ی حامل دانشجویان می ایستادند .
    اما دفتر مهربانم .
    می دانی چه چیز مرا به شگفتی واداشت .اینکه «او » با ما بود . آنهم در حالی که هیچیک از مسئولین و اساتید حاضر نشدند در چنان کارناوالی شرکت نمایند .
    بزحمت می توانم هیجانم را مهار کنم .جای امیلی خالی ببیند موقع ناهار چه اتفاق بامزه ای افتاد !ما در کنار ساحل آتشی برپا کردیم تا ماهی های کوچکی که در کناره ی کم عمق به تور انداخته بودیم سرخ کنیم .
    مدتها از آخرین ماهی خوران من در کنار دریا می گذشت ! و بوی آن حسابی مرا بیقرار کرده بود .
    بدون توجه به اطراف ، سیخ را روی آتش می چرخاندم و آب از لب و لوچه ام سرازیر بود .
    اما سیخ کم کم داغ شد و تا آمدم به خود بجنبم ماهی به داخل خاکسترها شیرجه زد .
    در حالی که عصبانی بودم به دور و برم نگاه کردم که ببینم آیا کسی متوجه ی دست و پاچلفتی بودن من شده است یا نه ،بدبختانه «او » آنجا بود .
    بعد از آنهمه سردی و بی تفاوتی ،به طور معجزه آسا لبخند می زد ! و ماهی خودش را به من تعارف کرد .که طبعاً نپذیرفتم و سعی کردم ماهی دودی ! خود را از درون آتش نجات دهم
    او به سرعت دستم را عقب زد و گفت :
    ــ چکار می کنید .شما نمی توانید آن ماهی را فراموش کنید ؟
    می دانستم که مسخره ام می کند اما استحقاقش را داشتم .گرچه او نمی دانست حضور ناگهانی اش سبب دست پاچگی ودر نتیجه دست زدن به این اقدام متهورانه بوده است ! و حالا عزیزترین تاول دنیا روی دستم خودنمایی می کند .
    امیلی وقتی برگشتی این صفحه را بخوان ! ولی برای شب بخیر گفتن بیدارم نکن !

    ساعت 10 شب . یعنی 1 دقیقه مانده به ساعت خاموشی .
    امتحانات پایان ترم دوم تمام شد .یعنی که دو سه هفته ای بیکاری و ولگردی .
    افسوس که از امیلی جدا می شوم و بدتر از همه اینکه «او » را هم نمی بینم .بهتر است دیگر چیزی ننویسم .تمام یادداشت های روزانه و افکارم پر است از یاد «او » و نام «او » بگذار
    هیچکس نفهمد «او » کیست !؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #135
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اواخر ژوئن . مزرعه ی خروس طلایی .
    این بهترین کاری بود که می شد از یک دوست انتظار داشت .
    یکی از همکلاسی های لهستانی الاصل من ،درپی یک انقلاب فکری ! تصمیم گرفت مرا به
    مزرعه ی پدری اش دعوت کند تا تعطیلات را در آنجا بگذرانم .عجب معجزه ای !
    من دستیار آنها هستم .
    جمع آوری تخم مرغها ،بسته بندی علفهای تازه که باید برای زمستان خشک
    و انبار شوند ،همراهی با گله ی گاو تا رسیدن به چراگاه ،و پیدا کردن گوساله های
    شیطانی که مرتب خودشان را گم و گور می کنند به عهده ی من است .
    ما هرروز در کار کره گیری به آقای یوناس (اسم خانوادگی اش را نمی دانم ) کمک می کنیم و در موقع بیکاری !
    که البته بندرت شانس آن را بدست می آوریم برای ساکنین خانه کلوچه های کشمشی و نان تازه درست می کنیم .
    و از این بابت حقوق هم می گیرم .نه تعجب نکن . من به این پول احتیاج دارم .برای شروع ترم بعد ، هنوز خبری از کسب بورسیه ! بدستم نرسیده .
    بعلاوه هرروز عصر به مدت دو ساعت به دختران خانم جانسون که در همسایگی مزرعه ی خروس طلایی زندگی
    می کنند درس تاریخ می دهم .حق داری ! اگر جاندار بودی حتماً از خنده روده بر می شدی .
    من و تاریخ ! عجب مزخرفات تاریخی ای ! خوب کاریش نمی شه کرد !

    اواخر سپتامبر . دانشکده .
    همه چیز آنطور که من می خواهم پیش نمی رود .
    اخیراً از مزاحمتهای پیرمرد سمجی به تنگ
    آمده ام و پیش بینی می کنم ادامه ی این وضع مرا به جنون کشانده روانه ی تیمارستانم خواهد کرد .
    بعلاوه مسئول از خود راضی خوابگاه که با خواهر ویسکانف دوستی عمیقی دارد ! مرا به اتاق زیرشیروانی فرستاده و بعد از آن نمی دانم .شاید وضع از آنچه که هست بدتر شود .
    امیلی هنوز در اتاق « قرارگاه » زندگی می کند و جالب است اگر بدانی خواهر ویسکانف
    که حالا جای مرا در قرارگاه اشغال کرده به امیلی اخطار کرده :
    ــ خانم سیاه ، اگر می خواهی در این اتاق با من باشی باید آشغال هایترا بریزی توی آشغالدانی .

    15 اکتبر .اتاقی که دیگر قرارگاه نیست .
    امروز غروب دلگیری داشت .پشت پنجره نشستم و آنقدر به انتظار ماندم تا بالاخره «او » را دیدم .
    برخلاف هرروز که مدتی در حیاط دانشکده با دانشجویان به گفتگو می پرداخت ،امروز خیلی زود سوار اتومبیلش شد و از اینجا بیرون رفت .
    بچه ها می گویند یعنی شایع کرده اند او می خواهد «استادی » را کنار گذاشته و مسئولیتی
    را در دانشگاه بپذیرد .خدایا نگذار این طور شود «او » تنها دلخوشی من در این ظلمتکده ی
    وهم آور است و البته امیلی جای خودش را در قلب من خواهد داشت .

    اواخر اکتبر .صبح یکشنبه .ساعت 9 .
    امیلی که به جرم درگیر شدن با ملکه ی بابل ( خواهر ویسکانف ) فکر می کند ملکه ی بابل است .به اتاق من اسباب کشی کرده و البته هردوی ما از زیر شیروانی به زیرزمین تبعید شده ایم .
    حالا دارد برای رفتن به کلیسا لباس می پوشد .یک مسیحی وفادار .
    و من هنوز از دریافت نامه ی تهدید آمیز آن پیرمرد نفرت انگیز « راجرز » به امیلی حرفی نزده ام و نمی دانم آیا راجرز از بی پناه بودن من آگاه است که چنین بی شرمانه تقاضاهای نامشروعش را بصورت نامه های عاشقانه برایم می فرستد !
    این روزها از سردرد رنج می برم و فکر می کنم به آخر خط رسیده ام .
    ودر آخرین صفحات سیاه دفتر باید بنویسم ،دنیا مملو از تنفر ،زجر و دردهای کشنده است .لعنت بر آن .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #136
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته بعد از ملاقات شب تولد که فکر می کردم ، فردایش سانی را در بیمارستان می بینم .به من تلفن کرد :
    ــ حالت بقدر کافی رضایتبخش هست ؟
    ــ سلام دکتر ، از راه دور هم ویزیت می کنید ؟
    ــ عزیزم ،دلیلش احترام به قدرت تشخیص توست .
    ــ از کجا تلفن می کنید ؟
    ــ از اتاق خودم ،داخل بخش هستم.
    ــ خوب غرض از مزاحمت ؟
    و صدای خنده ی بلندش در گوشی طنین انداخت :
    ــ منتظر نباش از تو عذر خواهی کنم .راستش به یک مشورت کوچولو نیازمندم .
    با کنجکاوی پرسیدم :
    ــ درچه زمینه ای ؟
    و حدس زدم یک مسئله ی پزشکی درمیان است .
    ــ درباره ی یک هدیه ی آبرومند و دوستانه البته برای جنس خشن !
    و این بار نوبت من بود که بخندم :
    ــ با این حساب دور جواهرات را خط می گیریم !
    سانی گفت :
    ــ یک لحظه گوشی را نگه دار !
    دهنی آن را گرفت و چند کلمه ی مبهم در آنسوی سیم ردوبدل شد .سپس سانی پرسید :
    ــ کی به من جواب خواهی داد ؟
    ــ نمی توانم بگویم ولی امشب به آنجا خواهم آمد تا از ته و توی قضیه هم سر دربیاورم .من باید مواظب شما باشم !
    وهردو خندیدیم !
    ــ پس شب !

    ***
    به او می نگریستم .به مسیح باز مبعوث .نوری فراسوی طبیعت .چراغی فراراه ابدیت .خورشیدی درخشان در ظلمت کفر .به طلوع دوباره ی خورشید .به شمع فروزان ره گم گشتگان.
    به گوهر نایاب خلقت .به او که دنیا را زیر گام های استوارش لگدکوب کرده بود .به او که هوسهای شیطانی را به باد انتقاد و استهزاء گرفته بود .
    به او که پروانه ی وجودش برگرد شمع حقیقت می سوخت و دم نمی زد . به او که وجودش از عشق خدا شعله ور بود و روحش در اسارت تن از این هجران به فریاد آمده بود .
    به او که حفظ دوستی اش منتهای آرزویم بود .
    افسوس که این دوستی می رفت تا برای همیشه پایان پذیرد .و تلخی این انجام ،قلبهایمان را آکنده از اندوه و درد می کرد .
    گذاشتم که اشکهایم به راه خود روند .مانع ریزش بی امانشان نگردیدم .
    در خلوت درون که با غوغا بهم می پیچید ،دردم را با خدا در میان می گذاشتم و از او می خواستم آنچه را که دلم در طلبش به فغان آمده بود .
    یک قطره از اقیانوس عشقی که دردل آن مرد خدائی جا داشت .
    اندکی از صفای درونش ،از تواضع و سخاوت و جوانمردی اش ،از خلوص و بی ریایی اش و چه شگفت انگیز بود که او خود را به هیچ می انگاشت
    و برای همه کس و همه چیز حتی پرنده ای که در هوا می پرید و گلی که بر شاخه ی بوته ای روئیده بود ،ارزشی بیش از وجود خود قائل بود .
    در بلور اشکهای سوزانم ،تصویر او همزمان با دلم شکست و چه گردنبند ارزشمندی ساخته می شد اگر می توانستم این مروارید های غلطان را به رشته ای از مهر درکشم و به گردن خود بیاویزم .
    و می دانستم او نیازی به یادآوری این خاطرات که اینک پس از خشکیدن دردناک اقیانوس دوستی همچون نظاره ی ماهیان تشنه ای که در کف خشک و ترک خورده ی اقیانوس بر خاک افتاده اند زجرآور بود ،نخواهد داشت .
    لحظه ای که برای آخرین بار به کنارم آمد تا با من خداحافظی کند با بغض گفتم :
    ــ من هنوز در ابتدای راهم بعد از شما به چه کسی روی بیاورم ؟
    و او با متانت و لبخندی سرزنش آمیز پاسخ داد :
    ــ مگر تابحال به چه کسی توجه می کردید ؟
    همه ی ما ، همه ی آدمها ،همه ی طبیعت و اصولاً حرکت هستی ،خواه ناخواه متوجه ی خداوند است .شما نیز جزئی از همین جهان هستید .
    و بعد با لحنی که سنگدل ترین انسانها را تکان می داد خواند
    ــ فاینما تولوّا فثم وجه اللّه .
    و می دیدم که همراه او ،یعنی دکتر مورینا نیز متأثر است .مردان بزرگ خیلی خوب ،سریع و بدون دردسر یکدیگر را درک می کنند .
    آن دو در اولین جلسه ی آشنایی دنیای مخصوص به خودشان را در نگاه تنهایی چشمان دیگری یافتند .
    و ادامه ی دوستی ها این باور را تقویت کرد که هردوی آنها بدون تردید در موقعیت خودشان انسان های استثنایی و بزرگی بودند که با دستان توانمند و ذهن خلاق ،تاریخ را به دلخواه خود می ساختند .
    و من چه خوشبخت بودم که دوستی هردو را همزمان کسب کرده و برای خود
    حفظ می کردم .
    بعضی انسانها حتی از آشنایی با چنین اعجوبه هایی هم محروم بودند .
    تحت تأثیر هیجان غم انگیزی که هردم رو به فزونی بود ،دستم را برای خداحافظی به طرف نصر دراز کردم .
    گیج بودم و هیچ چیز جز واقعیت جدایی از وجود آرامبخش اورا جلوی خود نمی دیدم .
    نگاه متعجب نصر از روی دستم اوج گرفت و به صورتم دوخته شد .
    و سپس دریافتم به چه می اندیشد .
    او رضای معبودش را بر رضایت من ترجیح داد.
    بدون لحظه ای تردید ،دست دراز شده ام بی اختیار فرو افتاد .
    در چشمان مهندس باز هم سرزنش نهفته بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #137
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در چشمان مهندس باز هم سرزنش نهفته بود .به شوخی گفت :
    ــ خیلی زود مسائل را فراموش می کنید خانم دهنو ،به شما هشدار می دهم .
    و رو به سانی توصیه کرد :
    ــ مواظب هموطن ما باشید .دین او اجازه نمی دهد هیچ مرد بیگانه ای دست یا هرجای بدن
    اورا لمس کند .ولی خانم دهنو یک تازه وارد است .احتیاج به تمرین دارد تا این نکته را برای همیشه به خاطر بسپارد .
    لحظه ای به ذهنم خطور کرد که او مرا مثل یک امانت به دوستش مورینا ،می سپارد و با این حرف به او می فهماند که در امانت خیانت نکند . اما با شناختی که از نصر داشتم چنین چیزی خیلی بعید بنظر می رسید .
    و عجیب اینکه نگاه او حتی در آخرین لحظات نیز از من گریزان بود .
    خاطره ی مهمانی خداحافظی که مهندس رضا نصر (و حالا باید بگویم دکتر نصر )به مناسبت پایان اقامتش در لندن و اتمام تحصیلات در آپارتمان کوچکش برگزار کرد همچون ستاره ای پرنور در آسمان ذهنم برای ابد نقش بسته است .
    آن شب امیر شوخ طبعی همیشگی را از دست داده و بهرام و مجید و یونس نیز علیرغم هیجان بازگشت به ایران ، هر کدام به سهم خود غمگین و افسرده بودند .
    در مدت این دو سال ،گروه 5 نفره ی دانشجویان ایرانی با همت و پشتکار به متخصصینی برجسته تبدیل شده و می رفتند تا هر کدام به نوبه ی خود سهمی در شکوفایی صنعت نفت کشورشان برعهده گرفته و دین خود را به ملت و کشورشان ادا کنند
    و من جز تأسف به خاطر از دست دادن این دوستان یکرنگ و آرزوی موفقیت برای آنها چه داشتم که بدرقه ی راهشان سازم ؟
    بچه های با صفای ایرانی رفتند و با رفتنشان لندن با همه ی هیجان سکرآورش به دخمه ای تنگ و تاریک و فرورفته در سکون و سکوت مبدل شد .
    مثل این بود که دنیا ناگهان به آخر رسیده باشد و من نیز به اجبار باید سکوت می کردم .
    باید می مردم تا همه چیز آن طور که باید پیش آید .
    وقتی از فرودگاه خارج شدیم تونی گفت :
    ــ اگر گرفتاری خاصی نداری امشب از رفتن به پانسیون صرفنظر کن .
    چشم هایم را که هنوز از اشک می درخشید به سانی دوختم .او با نگاهش دعوتم کرد.
    اما من گفتم :
    ــ با رفتن هموطنانم اتمسفر لندن برایم غیرقابل تحمل است .هیچ چیز قادر نیست مرا تسکین بدهد مگر گذشت زمان .اجازه بدهید امشب با خودم تنها باشم .
    شاید مصیبت بدین پایه هم نبود .
    اما نمی دانم چرا اندوهم تا این حد عمیق جلوه می کرد .
    سانی نگاهش را به نگاهم گره زد و مدتی آن را نگه داشت ! چرا ؟ آیا در جستجوی چیز خاصی بود ؟
    بدنبال نشانه ای از یک مهر ابدی می گشت ؟
    آیا در نگاهم عشقی نسبت به نصر می خواند ؟
    نمی دانم ! هر چه بود اورا تکان داد. دیدم که بتدریج رنگ باخت و لبانش در لزشی خفیف از حرف زدن باز ماند و این تونی بود که مرا به پانسیون رساند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #138
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزها و هفته ها و ماهها به سرعت می گذشت و من به آخرین امتحانات بورد نزدیک می شدم .
    رقابتی بی نظیر بین همکلاسان برای احراز رتبه ی اول و کسب جایزه ی ویژه ی هیئت علمی
    کاخ باکینگهام ،در گرفته بود ومن به همراه موج کوه پیکر این هیجان پرشور ناخواسته به جلو رانده می شدم .امیدی به بردن این جایزه نداشتم .
    لکن احتیاج به پول برای اهدافی که در آینده ای نه چندان دور مدنظر بود باعث می شد کمی امیدوار به تلاش شبانه روزی خویش بیفزایم .
    سانی در این راه همواره دلسوزترین استاد و بهترین مشاور و راهنما محسوب می شد .
    بعد از بازگشت نصر به ایران ، رابطه ی من و سانی شکل جدیدی یافت .
    شاید بهتر باشد بگویم ،شکل دیگری ! چون قبلاً گاهی رابطه ی ما چنین روند نسبتاً سردی را می پیمود .بهرحال گفتگوهای ما مسیر علمی و عقیدتی پیدا کرده و کمتر از احساس سخنی به میان آورده می شد .
    پایه گذار این نوع گفتگوها که اغلب ساعتها به طول می کشید ،کسی جز مهندس نصر نبود .
    گویا حتی درنبودش خط مشی تعیین شده او و یادگارهایش محترم شمرده می شد .
    نصر که در زمان حضورش در لندن جلسه های پرسش و پاسخ و بحث و تحقیق برای دانشجویان غیر مسلمان ترتیب داده بود ،هم صحبت بسیار مناسبی برای نصر محسوب می شد .
    و اکنون سانی با علاقه مندی بحث را با من دنبال می کرد که باید اذعان کنم ، انبوه معلومات و شیوایی سخن و بردباری نصر در برابر اشکالات پی در پی سانی کجا و درماندگی من حتی در مسائل جزئی و پیش پا افتاده کجا ؟
    تلاش من تنها دراین منحصر می شد که سانی را به نوعی متقاعد سازم تا لزوم پی گیری مطالعات بسیار جدی را درباره ی اسلام باور کند و اینکه این دین کاملترین فلسفه ی هستی را به او ارائه خواهد داد.
    وسانی هربار وعده می داد که خیلی زود یا به قول خودش در اولین فرصت مناسب این کار را خواهد کرد .
    اما تونی همیشه از این بحثها بخصوص وقتی جنبه ی فلسفی و عقلانی محض به خود می گرفت ،گریزان بود و می گفت :
    ــ من که نمی توانم خودم را به پیروی از کلیسای رسمی انگلستان پایبند کنم ،چطور قادرم از این معقولات مهملی که به هم می بافید سردر آورم .
    و ما به او می خندیدیم و به حال خود رهایش می کردیم .
    اما آن شب ضمن اینکه خود را سرگرم تعمیر یک رادیوی ترانزیستوری نشان می داد ،از دور مراقب گفتگوی ما بود و پس از اینکه سانی برای ویزیت اضطراری یک بیمار وخیم به بیمارستان احضار شد با دو فنجان قهوه روبرویم نشست و با چشمانی شاد و خندان گفت :
    ــ تو خیلی بی ملاحظه ای ! وقتی با سانی سرگرم می شوی حضور من به کلی نادیده گرفته می شود .بی پرده بگویم به موقعیتی که سانی پیش تو دارد ،حسودی می کنم !
    با خنده ای متقابل جواب دادم :
    ــ او تنها کسی است که حرفم را می فهمد .یعنی امیدوارم که بفهمد ،خودش که اینطور وانمود می کند .
    ــ بله ،او نیازی به وانمود کردن ندارد .برایش اهمیت دارد که با تو بخصوص صریح باشد .اما این دلخوشی فقط تا چند هفته ادامه دارد .خوب بعد چه ؟
    بطور وحشتناکی بطرفش خیز برداشتم :
    ــ منظورت را درست بیان کن . ممکن است ؟
    تونی با نگاهی جدی و متأسف وراندازم کرد :
    ــ خوب تو که خودت می دانی فقط چند هفته به پایان تعهد دوساله ی سانی باقی مانده و بعد چطور بگویم مجبور است به کشورش باز گردد .
    با دلهره ی کشنده ای پرسیدم :
    ــ تو مطمئنی ؟
    و امیدوار بودم جوابش منفی باشد .
    اما او گفت :
    ــ البته این عین گفته ی سانی است ؟
    نا ممکن است .سرجایم وارفتم .پس تکلیف من چه می شود ؟ آن همه رویای دور و دراز، آنهمه
    از خودگذشتگی برای تصاحب قلب گرانبهای او ... با دل بی صاحبم چه باید کنم .
    من قیمتی ترین عضوم را در وجود سانی به امانت گذاشته بودم و حالا او می رفت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #139
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از لحظه ای نه چندان طولانی به خود آمدم :
    ــ تونی از این شوخی دست بردار و به من اجازه بده یک شام حسابی بخورم .تو با این خبرها اشتهایم را بکلی کور می کنی !
    او ضمن برخاستن ، لبخند زد :
    ــ البته ،هرطور که تو بخواهی !
    و من امیدوار بودم فردا به سانی بگوید :
    ــ مینا از شنیدن خبر بازگشت شما چندان شوکه نشده .

    ***
    ــ برای دوی ماراتن تمرین می کنی ؟ هنوز تا المپیک خیلی مانده !
    به عقب برگشتم .سانی با کت و شلوار سرمه ای و کراواتی با زمینه ی آبی ،از بخش icu بیرون آمد .با آن لبخند جذاب .
    کاملاً خوش تیپ و و مثل همیشه شیک پوش ،درست نقطه ی مقابل من .
    ــ روز بخیر دکتر و خسته نباشید .
    لحنم رسمی بود و حال آنکه قصد داشتم خودمانی باشم .
    شاید بگویید تلاشی مذبوحانه برای تصاحب او .بهرحال ادامه دادم :
    ــ قصد دارید مرا برسانید ؟
    و او آگاه از نقشی که ایفا کردم خندید :
    ــ چرا که نه .اینهم برای خودش افتخاری است که نصیب هر کسی نمی شود .
    وقتی اتومبیل بنز ماشی رنگش را به حرکت در آورد پرسید :
    ــ خوب زیبای رویال کالج چطوری ؟
    با سرخوشی خندیدم :
    ــ حالا که با بیمارستان سانترال تصفیه حساب کرده ام ،خیلی سبک شده ام .
    بیش از آنچه انتظارش را داشتم خوب پیش می رفت ،در ماههای اخیر سانی چنان در خود فرو رفته و افزون برآن در بیمارستان به قدری گرفتار بود که به زحمت کلمه ای احساسی و محبت آمیز ،خارج از محدوده ی بحث های علمی از دهانش شنیده می شد .
    و ادامه دادم :
    ــ چطور است از این زیبای کالج رفته دعوت کنید ناهار مهمان شما باشد ! البته در رستوران توکیو ،می خواهم سلیقه ی شما ژاپنی ها را بسنجم !
    ــ افتخار خواهی داد ؟
    در نهایت مهارت فطری ناآموخته ام ،به طرز شیرینی لبخند زدم :
    ــ البته .
    و سانی مسیر طی شده را به طرف رستوران توکیو در محله ی پیکادلی دور زد .
    ***
    من در طول عمر 25 ساله ام همواره ساده زیستی و دوری از تجملات و لوکس را شعار عملی خود قرار داه بودم .در زندگی من آرایش ،جواهرات و لباسهای شیک و مدروز جایی نداشت ،به غیر از چند سال محدود دوران نوجوانی که بیشتر عروسک مادرم بودم تا دختری فهمیده و با قدرت تصمیم گیری مستقل و سانی گاهی در این موارد کنایه های جانانه ای تحویل می داد که مورد توجه قرار نمی دادم .
    اما اکنون همه چیز فرق کرده بود .آگاهی از این نکته که تمام صداقت و محبتم نتوانسته است توجه عمیق و کاری این مرد را جلب کند به من این ایده را داد که ترفندهای خاص زنانه را نیز امتحان کنم .
    چه بسا که مؤثر واقع می شد .
    من در آن زمان از اهمیت یک نکته ی ظریف غافل بودم و آن اینکه اگر خدا این را نمی خواست و نمی پسندید ،همیاری تمام دنیا نیز نمی توانست به اندازه ی سرسوزنی اثربخش باشد .
    وقتی گارسن صورت غذا را روی میز گذاشت ،سانی بدون نظرخواهی دو پرس غذای مورد علاقه ی خودش را سفارش داد .
    من کوچکترین اعتراضی نکردم (یک گذشت قابل توجه ) اما دیگر قادر نبودم بیش از آن خود را بی خیال نشان دهم .تغافل هم حدی داشت .
    پرسیدم :
    ــ این حقیقت دارد که شما قصد دارید برای همیشه به کشورتان برگردید ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #140
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی کوشید تعجبش را از سؤالم پنهان کند که موفق نشد :
    ــ پس تو می دانی ! باید می فهمیدم اینهمه تغییر و تحول بدون دلیل نیست .
    ــ مثلاً چه تحولی ؟
    وطلبکارانه نگاهش کردم .
    ــ خوب ،لباس شیک ، گردنبند مروارید و ... جسارتم را ببخش ... کمی آرایش مو و ...
    دید که دارم به خاطر رک گویی اش عصبانی می شوم .
    ــ البته قابل تقدیر است .برای یکبار هم که شده از اینکه مثل یک شلخته در کنارم ننشسته ای احساس لذت می کنم .من این تلاش تورا که می کوشی خاطره ی خوبی از خودت در ذهنم بگذاری ،ارج می نهم !
    واقعاً که ! عجب روئی داشت ! مقابله به مثل شیوه ی معمول من در اینگونه موارد بود .در واقع کسی را نمی شناختم که سریعتر از من بتواند به این کار مبادرت ورزد .گفتم :
    ــ چه خوب که متوجه شدید .والا عدم درک شما توهینی بود به شعورتان !
    ــ اوه تو به شیوه ی حرف زدن من عادت کرده ای .دلیلی برای دلخور شدنت وجود ندارد .
    ــ چرا باید آنقدر ساکت بمانم تا هر قدر که دلتان می خواهد به من اهانت کنید ؟
    سانی متوجه شد که صدایم توجه مشتریان میز بغل دستی را جلب کرده است ،با خواهش گفت :
    ــ مینا بس کن .قبل از اینکه معده ات تحریک شود غذایت را بخور .
    در نیمه ی صرف نهار وقتی سانی احساس کرد آرام گرفته ام پرسید :
    ــ می توانم از تو چیزی بپرسم ؟
    سرم را به علامت مثبت فرود آوردم .
    و او محتاطانه ادامه داد .
    ــ تو به ایران هم سفر خواهی کرد ؟
    زحمت خواندن علت این پرسش را در چشمانش به خود نداده و با ابهام گفتم :
    ــ شاید .باید دید چه پیش می آید .
    ــ زندگی در آنجا برای تو دشوار نیست ؟
    خندیدم :
    ــ چرا باید دشوار باشد ؟من به نوعی ایرانی هستم .به آن کشور تعلق خاطری دیرینه دارم .آنجا جایی است که باید احساس آرامش کنم .و مطمئن باشید می کنم .
    سانی پس از آن به چهره ام دقیقتر شد و گفت :
    ــ چه نطق آتشینی ؟ مینا تو واقعاً مسلمانی ؟
    ــ البته که مسلمانم و این چیزی است که بخاطرش مغرورم و به آن افتخار می کنم .چون فلسفه اش کاملاً با عقل و فطرتم سازگار است .
    مثل اینکه اورا خلع سلاح کرده بودم .چهره اش سردی مشمئزکننده ای را به نمایش گذاشت و برق چشمانش در لایه ای از بی تفاوتی محو شد .
    گفت :
    ــ شاید تصوری که فلسفه ی اسلامی از هستی ،به تو می نمایاند خوشایندت باشد اما تو هرگز به مسائل دست و پاگیری که رعایتش از طرف دین الزامی است فکر کرده ای ؟
    مثلاً منع معاشرت زن و مرد .رعایت پوشش حتی بیش از مقداری که تقریباً در تمام شرق همیشه متداول بوده .
    و چیز دیگری هست که همواره سبب دلخوری من می شود .یعنی آلوده و نجس دانستن مردمی که دینی غیر از اسلام دارند.
    و ضمناً عدم رعایت مجموع اینها از سوی تو سبب می شود که مسلمان بودنت زیر سؤال برود .تا آنجایی که به من مربوط است می بینم تو پوشش را رعایت نمی کنی .
    نه به آن اندازه که دینت تورا ملزم می کند ،بعلاوه با مردان به راحتی معاشرت می کنی .و با غیر مسلمین هم آمدو رفت داری و نجس بودن آنها منعی برای تو بوجود نیاورده !
    البته مقصر بودم با این حال از خود دفاع کردم :
    ــ ولی من همین روزها تصمیم دارم ایرادهایم را برطرف کنم .
    ــ یعنی که بزودی این شاهکار آفرینش در زیر پرده ی حجاب از چشم ما پنهان خواهد شد ! این آبشار قیر مذاب ...
    بی توجه به مردمی که در کنارمان نشسته بودند با من صحبت می کرد و می خندید .
    او ادامه داد:
    ــ این چشمان پر از رازهای نگفته ، این نگاه ...ومن نیز از دیدگاه تو به یک کافر نجس مبدل خواهم شد .آه این یکی بیش از حد تحمل،ناخوشایند است و نفرت انگیز !
    بحث ما خیلی زود به گذرگاه تلخ و ناراحت کننده ی اختلاف عقیده رسید .حقیقتی غیرقابل انکار .با این حال گفتم :
    ــ پوشش حق من است .من یک زن هستم ،یک انسان .من عروسک نیستم که در ویترین ها در معرض نمایش گذاشته شوم .با داشتن یک پوشش مناسب من با آزادی در اجتماع فعالیت خواهم کرد بی آنکه مجبور باشم نگاه های حریص ،ناپاک و تهوع آور مردان آلوده و کثافت اجتماع را تحمل کنم .
    این حق من است و کسی نمی تواند آن را از من بگیرد .ثانیاً در مورد نجس دانستن شما ،باید بگویم که اشتباه می کنید !ما کسی را که به خداوند اعتقاد داشته باشد نجس نمی دانیم .اگر درست حدس زده باشم شما بودائی هستید ؟
    سانی سر تکان داد :
    ــ تقریباً ،ما پیرو شینتو هستیم .شاخه ای از بودا .
    ــ و امیدوارم عقیده تان نسبت به خداوند نظیر عقیده ی ما باشد .اینکه خداوند یکی است و مانند ندارد .جسم نیست ،از همه بی نیاز است .پدرو پسر ندارد .از زمان و مکان بیرون نیست و داخل در آنها نیز نیست ...
    من از خدائی که مسیحیان معرفی می کنند که در باغ با یعقوب کشتی گرفت و مغلوب شد ،از خدائی که فرزند دارد ، درست مثل آدمها ...از خدای تثلیث ،از خدای ضعیف ،ترسو و نیازمندی که سایر ادیان غیرالهی یا الهی تحریف شده معرفی می کنند بیزارم .
    خدایی که دین ما معرفی می کند ،دادگر ،قدرتمند ،مهربان و آگاه است و من اورا دوست دارم و می پرستم .
    با چنان ایمان راسخی این جملات را برزبان راندم که سانی دریافت هیچگونه تزلزلی در عقیده ام رسوخ نخواهد کرد .
    او ساکت ماند و من در زیر سکوتش می دیدم که دارد می اندیشد .اما به چه چیز ؟
    آیا ممکن بود به نقشه ای برای نرفتن به توکیو و ماندن در لندن فکر کند ؟
    البته این نهایت خودخواهی بود که انتظار داشتم همیشه طبق آرزوهای من فکر کند !

    ***
    همان شب ساعت 11 به من تلفن کرد در صدایش بی قراری عجیبی احساس کردم مثل کودکی که ناگهان هوس اسباب بازی اش را کرده باشد :
    ــ مینا ،می توانی به دیدنم بیایی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 24 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/