صفحه 13 از 24 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توهین را با جملاتی محبت آمیز درهم آمیخته بود و من نمی دانستم خوشحال باشم یا با عصبانیت جوابهای دندان شکنی تحویلش دهم .
    و عاقبت بدجنسی ام برآن جنبه ی دیگر غلبه کرد ،بی رحمانه پرسیدم :
    ــ مسافرت خوش گذشت ؟
    چهره اش برای لحظه ای درهم کشیده شد ،اما خیلی زود روال سابق بازگشت و گفت :
    ــ تونی نتوانست کنجکاویت را ارضاء کند ؟
    ــ ولی من درباره ی شما پرسیدم نه او ؟
    ــ من ؟ ژاپن برای تونی تازگی داشت نه من !
    بعلاوه می دانی که همه نمی توانند مثل تو حق نشناس باشند .
    اگر منظورت این است که بلافاصله پس از مرگ ایــو در پی تعطیلات و خوش گذرانی رفته ایم .
    ــ کنایه ی شمارا درک می کنم .اما در اشتباهید .من صرفاً به دلیل قولی که به خانم بریکلی داده بودم ،به بریستول رفتم ،نه خوشگذرانی و چیز های دیگر !
    سانی با لذت به عصبانی کردنم ادامه داد :
    ــ پس ناراحتی تو تنها یک دلیل می تواند داشته باشد .
    اینکه از سرکار دعوت نکردم در سفر توکیو همراهی ام کنی ،درست است ؟
    اوه لازم نیست جواب بدهی .
    قبلاً به تو گفته بودم که من هرگز از کسی خواهش نمی کنم !
    و اگر ندرتاً شخصی چنان قدرتمند پیدا شود که بتواند مرا به خواهش کردن وادارد ،این کار فقط یکبار صورت می گیرد نه بیشتر .
    تو دعوت سال گذشته ی مرا به توکیو رد کردی ،دلیلی نداشت مجدداً روی احساسم قمار کنم .خانم. متوجه شدی ؟
    برای اینکه او را بدون جواب نگذاشته باشم گفتم :
    ــ اما من علاقه ی چندانی برای آمدن به ژاپن نداشتم .
    رعایت قوانین مخصوص درباریان با آن نوع زندگی کسالت آور و نزاکتهای مسخره برای من غیر ممکن است !
    سانی از جا برخاست و همچنان که به طرفم می آمد گفت :
    ــ پس تونی همه ی اسرار دربار امپراطور را فاش کرده است .
    مرا ببخش فراموش کرده بودم با دخترکی ساده و نیمه وحشی طرفم که نوع زندگی سایر آدمها برایش نامأنوس است !
    با یک حرکت تند از جا برخاستم .
    سانی فوراً دریافت تا چه حد مرا آتشی کرده است با یک جهش سریع به کنارم آمد و قبل از اینکه موفق شوم عکس العملی از خود نشان دهم با دست نیرومند و مردانه اش دهانم را بست .
    در زیر نیروی فوق العاده اش تقلا می کردم به هر نحو خود را رها سازم . خشمم را با یک فریاد بر سرش خالی کنم .
    سانی نگاهش را که به نگاه آهوی تیر خورده ی دربندی می مانست چنان معصومانه به صورتم دوخت که چاره ای جز تسلیم نداشتم .
    بتدریج شعله های خشمم فروکش کرد و او با اطمینان از اینکه حداقل فریاد نخواهم زد ،به آرامی رهایم کرد :
    ــ معذرت می خواهم مینا ! نمی دانم چرا اینطور شد !
    موهایم را مرتب کرده و نفس عمیقی کشیدم :
    ــ مهم نیست .دیگر به این وضع عادت کرده ام .
    و هنگام ادای این جمله مثل ماده ببری خشمگین می لرزیدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی با التماس گفت:
    ــ این حرف را نزن مینا . مرا ناامید می کنی .من هرگز نخواسته ام زن مورد علاقه ام را برنجانم .باور کن .
    همچنان که سرپا ایستاده و سرانگشتانم را به دندان می گزیدم .گفتم :
    ــ خوب پس تنها نتیجه ای که گرفته می شود این است که من مورد علاقه ی شما نیستم .
    بنابراین بگذارید بروم و ...
    ــ نه مینا ،گمان می کنم خودم علت این امر را بدانم .و آن اگر چه کمی مسخره به نظر می رسد و شاید صددرصد صحت نداشته باشد ،اما احساس می کنم بیشترین انگیزه ی من برای خشمگین کردن تو ،تماشای زیبائی وحشی و باشکوهی است که هنگام عصبانیت
    به نمایش می گذاری .
    و من همچنان خشمگین جواب دادم :
    ــ ولابد انتظار دارید حرفتان را باور کنم ؟
    به طرف پنجره رفت و آن را گشود .نسیم نسبتاً سرد شبانگاهی به درون اتاق هجوم آورد و خنکایش کمی از اضطراب و تشویش درونم را کاهش داد .
    انوار سیمگون مهتاب همچون آبشاری نقره فام بر روی تخت و کف اتاق سرازیر شده و ستارگان با تلألو الماس گون خویش بر سینه ی آسمان جلوه می فروختند .
    گاهگاهی صدای بوق کشتی هایی که از تایمز عبور می کردند به گوش می رسید .
    در آن نیمه شب مهتابی سکوت زیباترین موسیقی ای بود که با ترنم خود هزاران راز را به
    رقص وا می داشت .
    وحتی با شکوهترین کنسرتها نیز نمی توانست جایگزین این ترنم جادوئی شود .
    پنجره ای گشوده ،پرده ها در اهتزاز باد لرزان ،نیم رخ افسانه ای مردی که در مهتاب به رویایی دوردست شبیه بود . توان رفتن در خود نمی یافتم ،اما می دانستم توقف بیش از آن در
    اتاق او خوشایند نخواهد بود .به سانی نزدیک شدم و گفتم :
    ــ من آمده ام که سالروز تولدتان را به شما تبریک بگویم ولی نمی دانم چندمین سال آن را ؟
    سانی بدون کوچکترین حرکتی زمزمه کرد :
    ــ سی و دومین سال را .دیگر به آخر خط رسیده ام .
    ــ اغراق می کنید ! این تازه اول راه است .
    سانی به کنایه ام توجهی نکرد و شاید اصلاً آن را در نیافت .گفت :
    ــ خوشحالم که سرانجام کنجکاویت ارضاء شد .آن پیک نیک زمستانی را در اولین روزهای آشنایی
    به خاطر می آوری ؟
    ــ که درباره ی سن شما پرسیدم .ولی من آنوقت خیلی خام بودم .
    سانی طوری نگاهم کرد که فهمیدم اگر ترس از درگیری مجدد نبود می گفت :
    ــ هنوز هم هستی !
    اما به جای آن لبخندی زد و گفت :
    ــ خاطره ی دیگری نیز از سالروز تولد دارم که البته ترجیح می دهم تو آن را فراموش کرده باشی !
    منظورش رد کردن هدیه ی من بود .جواب دادم :
    ــ متأسفم دکتر ،من خاطرات ناخوشایند را خیلی دیر از یاد می برم .
    ــ آه خیلی بد شد .
    ــ ولی فرصت برای جبران آن فراوان است !
    ــ مثلاً ؟
    فوراً کادو را از کیفم بیرون آورده و به طرفش دراز کردم .باید تا تنور داغ بود نان را می چسباندم .
    آن را گرفت و با انگشتانش فشاری بر کاغذ کادو وارد آورد .
    به این حرکت او لبخند زدم :
    ــ نترسید بمب نیست !
    او نیز به شوخی نوک بینی ام را کشید و با شکلک گفت :
    ــ آنقدر که از تو و آن لبخندهایت می ترسم ،از بمب اتم و هیدروژنی واهمه ندارم .
    وبعد هر دو خندیدیم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ اجازه هست بازش کنم ؟
    ــ حالا جلوی من ! این از ادب به دور است آقای آداب دان !
    ــ شاید اینطور باشد . ولی من باید 4 ساعت دیگر در بیمارستان باشم و حالا نیاز شدیدی
    به استراحت دارم .مطمئناً کنجکاوی در مورد این هدیه نخواهد گذاشت چشمانم روی آرامش به خود ببیند .
    ــ اما من به شما می گویم اگر بازش کنید حتی از کار فردا نیز باز خواهید ماند.
    سپس بسته را از او گرفته ودر کشوی میز تحریرش گذاشتم .
    به شوخی گفت :
    ــ اگر چه کنجکاویم بیش از حد تحریک شده است .ولی اگر به من اعتماد نداری می توانی آن را در گاوصندوق نگه داری !
    ــ اوه آنقدرها ارزشمند نیست .شاید مجبور شوید مدتها به خاطرش بخندید .حالا من باید بروم .امیدوارم فردا شمارا سرحال ببینم .در بخش icu منتظرتان هستم .
    سانی به دنبالم آمد .در آستانه ی در ،لحظه ای دستهایم را گرفت و فشرد .
    آنگاه با تمام محبتی که از یک مرد در موقعیت او انتظار می رفت زمزمه کرد :
    ــ متشکرم !
    طنین خوش صدای زنگدارش ،آنشب لذت بخش ترین رویاهای زندگی را برایم به ارمغان آورد .
    گرچه نمی دانستم با خواندن دفترچه ی کوچک خاطراتم چه احساسی در او به وجود خواهد آمد .

    بخش دوم /فصل 6
    «خاطرات من »

    ایالت هیماچال پرادش ــ شهر سمیلا .ساعت 6 بعداز ظهر
    امروز سومین دفتر یادداشتهای روزانه را افتتاح کردم .بهترین همدم من در اوقات تنهایی همین دفتر خاطرات است .
    ولی چون مهمانان تا چند دقیقه ی دیگر می رسند من فرصتی برای نوشتن نخواهم داشت .پس تا یک وقت دیگر .
    ساعت 11 شب ــ همانروز .
    آه که از خستگی مردم .پذیرایی از مهمانانی که مرتب درباره ی سنگها و معادن و ماشین آلات پیشرفته ی استخراج معدن ،بحث و مجادله می کنند ،چقدر کسل کننده است .
    مخصوصاًوقتی که پدر از من می خواهد شخصاً پذیرایی از آنهارا به عهده بگیرم . او نمی داند که چقدر از دوستانش متنفرم .
    زیرا در چشم های ریز و محیل آنها جز تزویر و دورویی نمی بینم .پدر نمی داند چقدر تنهاست و من برایش نگرانم .

    19 آوریل ،ساعت 2بعدازظهر
    پیش خودم فکر می کنم چقدر خوب بود اگر می توانستم نظر پدر را برای ادامه ی تحصیلات در انگلستان جلب کنم . ولی او راضی نمی شود به قول خودش دختر یکی یکدانه
    و تنها جگرگوشه اش را از خود دور ببیند .
    امروز صبح چیزی نمانده بود دعوایمان شود .خدا رحم کرد که تلفن زنگ زد و من توانستم به موقع جیم شوم .آخر چطور می توانم در برابر بهانه های واهی او مقاومت کنم . می گوید هروقت کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شدی تورا به خارج می فرستم و من برای اثبات مدعای خود تصمیم دارم از این به بعد خاطراتم را به زبان انگلیسی بنویسم .صدای لارکه از پایین
    شنیده می شود .مثل اینکه وقتش رسیده برویم به خیاطخانه ی ماکری تا لباس جدیدم را پرو کنم .پس تا فرصتی دیگر .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    24 آوریل . دهلی . هتل شاهین سیاه
    به نظر شما مضحک نیست .آخر شاهین سیاه هم شد اسم ؟
    مو برتن آدم راست می شود .انگار اینجا کشتی دزدان دریایی است .هتل به این زیبایی و اسم
    به این کج سلیقگی !
    غلط نکنم صاحبش باید سابقه ی همکاری با دزدان دریایی داشته باشد .خوب است که ما فقط دو شب اینجا می مانیم .
    فردا قرار است در عروسی دختر عمو نیکا ،شرکت کنیم .من به او غبطه می خورم .
    خوشا بحالش که شوهر می کند و می رود دنبال کارش و از اینهمه جاروجنجال
    آسوده می شود .ای کاش من به جای او بودم .
    صدای خروپف پدر از اتاق پهلویی شنیده می شود ،علامت خستگی بیش از حد او .
    چمدان ها هنوز نرسیده اند به گمانم لارکه وسوسه شده ودور از چشم پدر ،چند شیشه از آن زهرماری کوفتش کرده .
    خدا کند بدمستی اش فردا من و پدرم را بدون لباس مناسب ،روانه ی مجلس عروسی نکند .
    25 آوریل .ساعت 2 بامداد .هتل شاهین سفید .
    ( که البته خودم اسمش را عوض کرده ام ) وای خدا جونم ! حرفهای مرا نشنیده بگیر .دیشب حسابی خر شده بودم .حالا هیچ دلم نمی خواهد جای نیکا یاشم .انگار شوهر قحطی بود که چنین لندهوری را برای همسری برگزیده است .نمی دانم امشب چطور می تواند با او تنها بماند .دعا می کنم زهره اش نترکد .
    همه ی شکوه و جلال خیره کننده ی عروسی با ورود داماد بیقواره ی عمو باد شد و به هوا رفت .اما من ناچارم به هر حال برای خوشبختی دختر عمویم دعا کنم .
    26 آوریل . ساعت 10 صبح .
    هنوز صبحانه نخورده ام .سرم درد می کند و احساس بدی دارم .به گمانم لباس شبی که از ابریشم نازک دوخته شده بود دیشب کار دستم داده .
    جای شکرش باقی است که دعوت پسر عمو را برای رقص رد کردم والا چه می شد !به قول انگلیسی ها internos پسر عمو حقیقتاً زیباترین پسری است که در تمام عمرم دیده ام .جذابیت
    وسوسه کننده ای دارد ،که نفس گیر است .
    امیدوارم از چشم حسود در امان باشد . مثل اینکه در اتاق مرا می زنند .حتماً پدر دوست داشتنی ام آمده که مرا برای گردش در دهلی همراه خود ببرد .
    فعلاً خداحافظ .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    27 آوریل . ساعت 7 صبح
    این آخرین یادداشتی است که در این هتل زیبا می نویسم .اکنون چمدان ها را بسته و لباس سفر پوشیده ام . ماراه بازگشت را با اتومبیل می پیمائیم .به خواست پدر .راستی دیروز از جاهای زیادی که خیلی هم تاریخی بودند دیدن کردیم .
    از دهلی کهنه ،قلعه سرخ ،چندی چوک ،مسجد قبةالاسلام که ساختمان ساده ای دارد با 11 در بدون گنبد .باآن مناره ی 5 طبقه ی دیدنی اش .
    از مزار قطب الدین که به دستور مهاتما گاندی مقبره ی خوبی برایش ساخته اند با آتشدان
    و میله هایی برای بستن پارچه و گرفتن حاجت .
    از مقبره ی غیاث الدین و همسر و پسرش با دیوارهای کج و سنگ های سرخ رنگ .
    از لودی پارک ،شاهکار پادشاهان لودی ،شامل مسجد و مقبره ی شاهان لودی با سقفهای گچ کاری شده ی بسیار وسیع و تو درتو .
    اما آنچه توجهم را بیش از همه به خود جلب کرد ،دانشگاه فیروز بود .
    معروفترین دانشگاه اسلامی در قرن هشتم با استادانی از سراسر جهان دارای خوابگاه های متعدد و کلاسهای دو طبقه با کریدور های ارتباطی .همه وسیع و بسیار با عظمت .
    نشانه ای غیرقابل تردید از اقتدار و شکوه تمدن اسلامی .
    حقیقتاً حیرت انگیز بود .اطلاعات پدر در مورد تاریخ این ابنیه با توجه به اینکه او یک مهندس معدن است ،نیز بر شگفتی من افزود .
    دیدنی های دهلی کهنه خیلی بیشتر و جالب تر از دهلی نوست .می گوئید نه ! خوب بروید ببینید .


    اول ماه مه . سمیلا
    امروز بازهم برای مسافرت آماده می شویم .البته با لباس اسپرت .
    پدر اصرار دارد که برای بازدید از معدن الماس و نحوه ی پیشرفت کار همراهش باشم .
    منهم اولش ناز می آورم ولی راستش را بخواهید دلم برای طبیعت وحشی آنجا پر می زند .
    معدن در عمق یکی از جنگل های بزرگ ناحیه واقع شده و اگر چه تابستانهای وحشتناک و غیرقابل تحملی دارد اما در بهار جای بسیار دل انگیزی است .
    یادم می آید آخرین بار 7 سال پیش بود که به آنجا رفتم .
    روز افتتاح معدن و مادر نیز با ما بود .آن روز چقدر احساس خوشبختی می کردم .در لباس ساتن سفید با غنچه های رز و روبانهای بزرگ صورتی ،برزمین سبز اطراف معدن می دویدم و شادی کنان فضا را از طنین خنده های کودکانه ام می انباشتم .
    پدر آن روز در کنار همسرش ایستاده ودر حالیکه دست اورا با هیجان می فشرد
    با غرور می گفت :
    ــ عزیزم ،حالا می توانی به وجود همسرت افتخار کنی .دیدی که زحمتهای چندساله ی ما بیهوده نبود و بالاخره رویای معدن الماس به حقیقت پیوست .
    و مادرم لبخند می زد ،در حالیکه چشمهای قشنگش از اشک پر شده بود .
    شاید به او درآن لحظه الهام می شد که بدبختی های ما نیز با شروع کار معدن آغاز خواهد شد .
    زیرا پدر از حسادت های برادرش که ریشه ای جز موفق بودن پدر در تمام زمینه ها نداشت ، درامان نبود .
    عمو با وجود ثروت سرشاری که از پدربزرگ به ارث برده است ،بازهم نمی تواند شاهد واگذاری سهمی از سود استخراج معدن از سوی دولت به پدر باشد .
    او تمام زحمتهای طاقت فرسای پدر را که برای کشف معدن متحمل شده ،نادیده گرفته و تنها به راهی برای کنار زدن او و تصاحب ثروت وی می اندیشد .
    او بقدری سنگدل است که حتی مرگ ناگهانی مادر براثر سکته ی قلبی و تنها شدن ناگهانی پدر نیز نتوانسته اورا از اندیشه اش بازداشته و برسرمهر آورد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    همان روز . ساعت 4 بعدازظهر
    هم اکنون وارد جنگل شدیم .تقریباً 5 کیلومتر پیشروی و بعد به دهانه ی ورودی معدن می رسیم .
    شب را آنجا خواهیم بود .
    کارگران به افتخار ورود من جشن کوچکی ترتیب داده اند و من از حالا می بینم که چشمان
    مهربان پدر از غرور می درخشد .
    امروز وقتی در ابتدای حرکتمان سرم را روی زانویش گذاشتم با محبت موهایم را نوازش کرد و مرا بوسید .
    گفتم ،پدر زیادی دخترتان را لوس می کنید ! پدر خندید ودر حالیکه سرم را به سینه اش می فشرد زمزمه کرد :عشق پدر ، بگذار هر طور دلم می خواهد دخترم را تربیت کنم ،آیا این حق را ندارم !
    به موهای جوگندمی اش که روی پیشانی او ریخته بود نگاه کردم و از شادی داشتن چنین پدری اشک در چشمانم حلقه زد .

    17 ماه مه .ساعت کمی بیشتر از 5 بعدازظهر . دهلی .
    دنیا با همه ی بزرگی و عظمتش برمن تنگ و کوچک شده است .سیاه و منفور .
    حالا زندگی کردن در چنین دنیای پر از حیله و ریایی خالی از هر لذتی است .
    من برروی خاکستر غم نشسته و تماشاگر ویرانی کاخ رویاهایم هستم .
    می بینم به چشم ،در فضا معلق بودن را ،غوطه ور شدن در حرمان ورنج را ،به هر سو نظر
    می اندازم سکوت است و ظلمت ،هیچ شمعی روشن نیست ،هیچ نسیمی نمی وزد .
    ستارگان از سینه ی آسمان هجرت کرده اند ،پرندگان از آوازخوانی بازمانده اند و خوشیها از زمین رخت بربسته اند .
    خداوندا آیا گناهانی که مرتکب شده ام چنین عقوبت دشواری را برایم مهیا ساخته است !
    آیا ناسپاسی هایم تا این حد غیرقابل بخشش بوده است ؟
    خداوندا چرا به تنهائی ام رحم نکردی ! به بی کسی ام توجه نکردی !
    خدایا بردن مادرم کافی نبود که حالا پدر را ،این مظهر جوانی و قدرت را ، نشانه ی عشق و صفا را از من گرفتی !
    پدر ،بعدازاین تمام روزهایم به تباهی خواهد گذشت .خنده برای ابد از لبانم خواهد گریخت و قلبم از تمام شادی های جهان تهی خواهد ماند .
    پدر تو عشق و امید من بودی .یگانه مایه ی تسلا و دلخوشی من ،بگو اگر همه ی اشکهای دنیا را از چشمانم فروریزم به نزد من باز می گردی ؟
    اگرنه ، پس مرا هم با خود ببر .این بی رحمی است که تو ومادر به هم پیوستن و عشق ورزیدن را از نو آغاز کنید در حالیکه جگرگوشه ی شما ،تنها نماینده ی عشق باشکوهتان ،در میان گرگهای گرسنه تنها مانده است .
    آه پدر ،من هرگز ،هرگز تا وقتی زنده ام و نفس می کشم ناجوانمردی عمو را فراموش نخواهم کرد .
    من باور نمی کنم تو در حادثه ی ریزش تونل درگذشته باشی .
    مطمئنم دست هایی در کار بوده و کسانی را می شناسم که بخاطر موفقیت و ثروتت چشم دیدن تورا نداشتند .
    زیباترین دسته گلهای دنیا را تقدیمت می کنم و روی مهربانت را از دنیای دیگر که می دانم چندان از من دور نیست ،هزاران بار می بوسم .
    دراین 17 روز به اندازه ی 17 قرن زجر کشیده ام .و دل رنجور و رنج دیده ام فقط به یاد تو می طپد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آخر ماه مه . بازهم دهلی و منزل عمو .
    کارهای غیرعاقلانه ی عمو مثل جوکهایی است که مرا به خنده می اندازد .
    درحالی که هنوز لباس سیاه برتن دارم و اشکهای تنهائی ام هرروز برپهنای صورتم جاریست ،عمو مرا مجبور می کند ،شیک ترین لباس شب را پوشیده و همراه او به مهمانی های پرشکوه بروم .
    من حالا در طبقه ی دوم آپارتمانی نشسته ام که عمو به برکت پولهای بادآورده اش
    به عنوان هدیه ی عروسی نیکا خریداری کرده است .
    امروز برای اولین بار پس از مرگ ناگهانی پدر با دیدن نیکا لبخند کمرنگی برلبانم نقش بست .او دختر مهربانی است و همیشه نسبت به من محبت داشته است .
    و شوهرش نیز موقع صرف غذا نگاه های ترحم انگیزی به من می انداخت .من حالا دیگر به خوشبختی یا بدبختی نیکا فکر نمی کنم .
    ولی عقیده دارم که برای من فقط یک سرنوشت شوم بیشتر وجود ندارد .خانه ای پراز نفرت و بدبختی و زجر که جاده اش را بااشک و آه و خون ، شن ریزی کرده اند .
    کاش شهامت این را داشتم که به زندگی خود خاتمه دهم .به هر حال از مرگ تدریجی بهتر است .

    سوم ژوئن .دهلی . ساعت 5 بعدازظهر .
    امروز به یک نکته ی بسیار مهم پی بردم ،اینکه زیبایی همیشه عامل خوشبختی نیست .چون کسی که قبلاً اورا دراز لندهور می خواندم کمی مرا امیدوار کرده است .
    امروز عصر وقتی در باغ خانه ی عمو عصرانه می خوردیم عمو با مقدمه چینی غیرقابل تحملی حرف عروسی من و احمد را پیش کشید و اصرار داشت تاریخ آن را تعیین کنیم .که نزدیک بود از کوره دربروم و با دخالت به موقع نیکا آرام گرفته و به حالت قهر از میز دور شدم .
    شوهر نیکا به بهانه ی بازگرداندن من به سرمیز همراهی ام کرد .برای اینکه دق دلی ام را خالی کنم برسراو فریاد کشیدم و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم .
    اما اودر برابر توهین های من سکوت کرد و بعد از ساکت شدنم به آرامی دلداری ام داد و سپس گفت :
    ــ شما در مورد من اشتباه می کنید ،ازدواج من با نیکا صرفاً به دلیل علاقه ام به او بوده نه ساخت و پاخت عمو .
    من در هیچکدام از فعالیت های غیرقانونی او نقش ندارم .بعلاوه مصمم هستم که برای گرفتن انتقام پدرتان به شما کمک کنم !
    با تعجب و ناباوری تکرار کردم :
    ــ انتقام پدرم ؟ منظورتان چیست ؟
    واو با احتیاط گفت :
    ــ مدارکی دردست داردکه ثابت می کند مرگ طبیعی مهندس دهنو یک صحنه سازی بی شرمانه بوده است .
    طبق آن مدارک روشن می شود عمو از مدت ها قبل برای تصاحب سهام معدن الماس
    نقشه می کشید که چطور پدر و من را سربه نیست کند و در این راه رشوه های کلانی به دادستان و پلیس داده است .
    او گفت :
    درآن روز شوم اول مه قرار بوده که من و پدرم هردو باهم کشته شویم ولی چون من به علت سردرد پدر را در بازدید از معدن همراهی نکرده بودم ،از خطر دور ماندم .
    عمو برای آسودگی خیال خود عقدنامه ای ساختگی نوشته
    ودر آخرین لحظات زندگی پدر او را با تهدید به قتل دخترش
    وامی دارد که پیمان ظاهری زناشویی بین من و احمد را امضاءکند .و عمو اکنون این عقدنامه را به عنوان برگ برنده رو کرده است .
    شوهر نیکا مرد شجاعی بنظر می آمد با این حال از ترس جانش نمی توانست آن مدارک را در آپارتمان خودش پنهان کند .
    تا آمدیم راجع به تحویل آنها به من صحبت کنیم ،احمد به طرفمان آمد و ما ناچار صحبت را قطع کردیم .
    قرار است فردا دوباره به بهانه ای او را ببینم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هفتم ژوئن . دهلی .
    دهلی شهر بزرگیست .آنقدر که آدم فکر می کند هر لحظه در آن گم خواهد شد . امروز ظاهراً خود را شاد و راضی نشان دادم تا عمو را فریب دهم .فکر انتقام از قاتل پدر چنان در روحم رسوخ کرده که انگار امید تازه ای به زندگی یافته ام . بالاخره موفق شدم مدارک را از همسر نیکا گرفته ودر جای امنی به انتظار فرصت مناسب پنهان کنم .فقط خدا کند عمو از غیبت چند ساعته ام به خاطر سفر به سمیلا بویی نبرد و گرنه ...

    17 آگوست . کالیکوت . نوانخانه ی ماکری .
    به درستی نمی توانم خط سیر زندگی را آنطور که پیش آمد برای دفتر باوفایم بیان کنم .چه تو خودت شاهد قسمتی از ماجراها بوده ای .به عنوان تنها همدم تنهایی من ،در همه ی سفرها
    و همه ی روزها و شبها ! نمی دانم تو به یاد می آوری که نیمه شب هشتم ژوئن چه بدبختی ای دامنگیرم شد و چه اتفاقی افتاد !
    به خاطر نمی آورم چند ساعت از شب گذشته بود که با شنیدن صدای فریاد خشم آلود عمو در راهرو از خواب پریدم .دستگیره ی در بشدت تکان می خورد و نعره های عمو هرلحظه بیشتر اوج می گرفت .
    وقتی دررا باز کردم لشکری از آدمهای بیسروپا که همه جیره خوار و مزدور عمو بودند به داخل اتاقم سرازیر شدند .
    عمو در جلوی آنها ،چهره اش از شراره ی خشم می درخشید ،وقتی نگاهم به دستان او افتاد از ترس و تعجب برجا میخکوب شدم .
    تو دفتر نازنین من در دستان او چه می کردی ؟
    یادت هست عمو وقتی بهت مرا دید ،تورا به طرفم پرتاب کرد و فریاد کشید دختره ی ولگرد بی سروپا ،حالا کارت به جایی رسیده که برای من خط و نشان می کشی ،علیه من مدرک
    جمع می کنی ؟
    چنان دماری از روزگارت بکشم که توی کتابها آنرا بنویسند ،و بعد به طرف من حمله کرد
    و چنان ضربه ای به صورتم زد که بیهوش برزمین افتادم .
    وقتی چشم گشودم دیگر تو در کنارم نبودی ،ومن نیز در اتاق خودم نبودم .
    در اتاقی تاریک و نمور با دیوارهای لزج زندانی شده و دست و پایم را به یک تیرک آهنین بسته بودند .
    پارگی لباسها و سوزش زخم هایم نشان می داد که آن بی رحم ها چقدر مرا روی زمین کشیده بودند .
    از آن روز به بعد وحشتناکترین روزهای زندگیم آغاز شد .
    و هولناکترین شکنجه ها همدم اوقات تنهایی دل داغدارم گردید .
    آدمهای عمو مرا در چنگال بیرحم خود اسیر کرده و برای پی بردن به مخفیگاه آن مدارک مهم و سرنوشت ساز از اعمال هیچ شکنجه ای در حق من دریغ نداشتند .
    تا سرحد بیهوشی ضربات
    کابل را تحمل می کردم ولی فریاد نمی کشیدم .
    می خواستم داغ اینکار را بردلشان بگذارم اما مگر یک انسان تا چه حد می تواند طاقت داشته باشد .
    هرروز ظهر برنامه ی تنظیم شده ای دنبال می شد ، سوزاندن بدن با میله های گداخته و آتش سیگار که سوزشی باورنکردنی دارد .
    وارد کردن شوک های الکتریکی ،تهدید به تزریق آمپول هوا ،که بیش از همه مرا می ترساند .
    شکنجه های روحی به مراتب سختر بود .
    روزی که عمو با شقاوتی وصف ناپذیر به افرادش دستور داد موهای مرا با تیغ بتراشند .آه ،چقدر به خاطر آنها گریستم . التماس کردم ، اما گوشهای آن افراد نابکار انگار کر شده بود و هیچ صدایی را نمی شنیدند .
    من بخاطر از بین رفتن زیبائی ام نگران نبودم ،آن موها برایم ارزش عاطفی داشت .
    روزگاری نه چندان دور مادرم با دست خودش آنهارا شانه می کرد و پشت سرم به صورت یک گیسوی پرپشت و بلند می بافت .
    من در آن روزهای نفرت آور آماج نگاه های ناپاک و همینطور رکیک ترین متلکهای آدمهای مردی بودم که شرم دارم اورا عمو بخوانم .
    چقدر دلم می خواست دهان کثیفشان را خرد کنم و با دستهای خود چشمهای خون گرفته شان را از کاسه در آورم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این شکنجه ها یکماه تمام ادامه داشت و سرانجام همان مردی که روزی اورا بی قواره خوانده بودم با فداکاری و به بهای جان خود شبانه مرا از زندان عمو که قرار بود به آرامگاه ابدی ام تبدیل شود فراری داد .
    اودر درگیری با مأموران عمو تیر خورد و چون حرکت کندش سبب می شد که احتمالاً هردوی ما دستگیر شویم ،مرا بر اسب نشاند و گفت :
    ــ یک کشتی هفته ی آینده از کالیکوت به طرف انگلستان در حرکت است .
    ودر این مدت باید در نوانخانه ی ماکری پنهان شوم .
    به او التماس کردم که بخاطر نجات من هم که شده همراهم بیاید ،اما او لبخندزنان گفت :
    ــ مدیون پدرت هستم و همه ی سختی ها را به خاطر او به جان خریده ام .
    وقتی اسبم را هی کرد ،چشمانم در اشک غوطه ور بود زیرا می دیدم که بدن نیمه جانش
    از گلوله های مزدوران عمو سوراخ سوراخ شد و در این لحظه بیشتر از هر چیزی به یاد نیکا بودم .
    دفتر خوبم ،تورا خسته کردم .
    لازم نیست برایت بگویم که با آن لباسهای پاره پاره و سربی مو و جاده ی ناآشنای کالیکوت چگونه خودم را به این بندر رساندم .
    با حرکت شبانه و ترس از پلیس ،اما به هر حال حالا در کالیکوت هستم ودر نوانخانه ی رقت انگیز
    ماکری .
    با آن پیرزن خسیسی که علاوه بر دریافت کرایه ی قبلی از همسر نیکا ،گوشواره ام را به غنیمت گرفت تا در عوض آن چمدان چمدان کوچکی را که همسر نیکا قبلاً برایم آورده بود ،در اختیارم بگذارد .
    چقدر آن مرد نازنین بود و چطور دقیق برای همه چیز برنامه ریزی خاصی داشت .
    اما بدون تعارف می گویم وقتی تورا در میان چمدان دیدم مثل این بود که همه ی دنیا را به من داده باشند .
    امشب ساعت 12 به طرف انگلستان حرکت خواهیم کرد ،من و تو .

    23 آگوست .عرشه ی کشتی دندوکا .
    این ششمین روز حرکت ما برروی آب های نیلگون اقیانوس است .
    من تقریباً به طور قاچاق وارد کشتی شده و جایی در طبقه ی زیرین این کشتی باری در کنار انبار پوست گیر آورده ام .
    البته ناخدا و چند نفر از کارکنان کشتی از وجود من در آنجا باخبرند .
    چون قبلاً پول خوبی از بابت مسافر قاچاق دریافت کرده اند .
    من هرروز صبح بین ساعت 5 تا 6 که کارگران اکثراً در خوابند ،مخفیانه روی عرشه قدم می زنم و بقیه ی روز در انباری که علاوه بر پوست
    بوی نامطبوع روغن ماهی می دهد به انتظار آزادی ثانیه شماری می کنم .
    خوشحالم که عمو عاقبت نتوانست به مخفیگاه مدارک من دست پیدا کند .
    خوب دفتر خوبم ،خسته ام و حالم هیچ خوب نیست .
    فعلاً شب بخیر .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اواسط سپتامبر .بندر بریستول .
    داشتم فکر می کردم بد نیست انسان گاهی با سختی ها در بیفتد .
    مخصوصاً اگر مبارزه اش سرانجام منجر به پیروزی شود . امروز ظهر می دانی چه دیدم ؟
    وقتی جلوی آینه ی کوچکی که روی دیوار با گچ چسبانده شده خودم را پس از هفته ها
    ورانداز کردم ،روبروی خود تصویر یک مرد خوشگل شرقی را می دیدم که موهایش به اندازه ی 3 سانتیمتر رشد کرده بود .
    خارق العاده است مگر نه ؟
    من در مهمانخانه ی محقری در ساحل کار می کنم .
    یک پادوی جزءام . کارم تمیز کردن اصطبل
    آب دادن و قشوی اسب ها و تمیز کردن کف مهمانخانه است .
    ما اینجا اکثراً مهمانهایی داریم که بد مستی می کنند و من مجبورم تا نیمه شب به جمع کردن شیشه های شکسته مشغول باشم . بهر حال راضیم .
    جایی هست که بخوابم و غذایی که بخورم . دیگر چه انتظاری می توانم داشته باشم ؟
    شب بخیر .

    17 اکتبر . مهمانخانه ی قوی سفید .
    این روزها بقدری گرفتاری زیاد شده که کمتر فرصت نوشتن پیدا می کنم .ما تقریباًتمام وقت مهمان داریم .
    مرتب کردن اتاقها ،شستن ملحفه ، تمیز کردن میز و راهنمایی مسافرین ،همه به عهده ی من است .(ارتقاء رتبه از اصطبل به داخل مهمانخانه ) با این ناخن های سائیده و لباس های
    نخ نمایی که با یک روپوش کتانی تزئین شده ، من دیگر دختر عزیز کرده پدر نیستم .
    یک دختر رختشویخانه ام و به اطلاع می رسانم که موهایم کمی بلندتر شده .امیدوار باش .

    اواخر اکتبر . ساعت 11 شب .
    چه روز خوبی ،چقدر به همه ی ما خوش گذشت .
    خانم بریکلی زن فوق العاده ای است .او امروز تابلوی « تعطیل است » را به پشت شیشه
    مهمانخانه اش آویخت .بعد همگی با خیال راحت میز بزرگ مخصوص را کشاندیم وسط سالن و روی آن یک عالمه شکلات ،کیک ، شیرینی و میوه های مختلف چیدیم .
    خلاصه یک چشن شاهانه و من برای چند ساعتی غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
    اگر چه 5 پوند از پس اندازم برای خرید هدیه ی جشن خانم بریکلی که به مناسبت سالروز افتتاح مهمانخانه اش برگزار کرده بود به هدر رفت اما مهم نیست .
    چون او زن ماهیست فقط هنگام پرداخت حقوق ما کمی دستش می لرزد ! که فکر می کنم از عوارض پیری است !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 24 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/