ــ اجازه هست بازش کنم ؟
ــ حالا جلوی من ! این از ادب به دور است آقای آداب دان !
ــ شاید اینطور باشد . ولی من باید 4 ساعت دیگر در بیمارستان باشم و حالا نیاز شدیدی
به استراحت دارم .مطمئناً کنجکاوی در مورد این هدیه نخواهد گذاشت چشمانم روی آرامش به خود ببیند .
ــ اما من به شما می گویم اگر بازش کنید حتی از کار فردا نیز باز خواهید ماند.
سپس بسته را از او گرفته ودر کشوی میز تحریرش گذاشتم .
به شوخی گفت :
ــ اگر چه کنجکاویم بیش از حد تحریک شده است .ولی اگر به من اعتماد نداری می توانی آن را در گاوصندوق نگه داری !
ــ اوه آنقدرها ارزشمند نیست .شاید مجبور شوید مدتها به خاطرش بخندید .حالا من باید بروم .امیدوارم فردا شمارا سرحال ببینم .در بخش icu منتظرتان هستم .
سانی به دنبالم آمد .در آستانه ی در ،لحظه ای دستهایم را گرفت و فشرد .
آنگاه با تمام محبتی که از یک مرد در موقعیت او انتظار می رفت زمزمه کرد :
ــ متشکرم !
طنین خوش صدای زنگدارش ،آنشب لذت بخش ترین رویاهای زندگی را برایم به ارمغان آورد .
گرچه نمی دانستم با خواندن دفترچه ی کوچک خاطراتم چه احساسی در او به وجود خواهد آمد .
بخش دوم /فصل 6
«خاطرات من »
ایالت هیماچال پرادش ــ شهر سمیلا .ساعت 6 بعداز ظهر
امروز سومین دفتر یادداشتهای روزانه را افتتاح کردم .بهترین همدم من در اوقات تنهایی همین دفتر خاطرات است .
ولی چون مهمانان تا چند دقیقه ی دیگر می رسند من فرصتی برای نوشتن نخواهم داشت .پس تا یک وقت دیگر .
ساعت 11 شب ــ همانروز .
آه که از خستگی مردم .پذیرایی از مهمانانی که مرتب درباره ی سنگها و معادن و ماشین آلات پیشرفته ی استخراج معدن ،بحث و مجادله می کنند ،چقدر کسل کننده است .
مخصوصاًوقتی که پدر از من می خواهد شخصاً پذیرایی از آنهارا به عهده بگیرم . او نمی داند که چقدر از دوستانش متنفرم .
زیرا در چشم های ریز و محیل آنها جز تزویر و دورویی نمی بینم .پدر نمی داند چقدر تنهاست و من برایش نگرانم .
19 آوریل ،ساعت 2بعدازظهر
پیش خودم فکر می کنم چقدر خوب بود اگر می توانستم نظر پدر را برای ادامه ی تحصیلات در انگلستان جلب کنم . ولی او راضی نمی شود به قول خودش دختر یکی یکدانه
و تنها جگرگوشه اش را از خود دور ببیند .
امروز صبح چیزی نمانده بود دعوایمان شود .خدا رحم کرد که تلفن زنگ زد و من توانستم به موقع جیم شوم .آخر چطور می توانم در برابر بهانه های واهی او مقاومت کنم . می گوید هروقت کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شدی تورا به خارج می فرستم و من برای اثبات مدعای خود تصمیم دارم از این به بعد خاطراتم را به زبان انگلیسی بنویسم .صدای لارکه از پایین
شنیده می شود .مثل اینکه وقتش رسیده برویم به خیاطخانه ی ماکری تا لباس جدیدم را پرو کنم .پس تا فرصتی دیگر .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)