سانی با التماس گفت:
ــ این حرف را نزن مینا . مرا ناامید می کنی .من هرگز نخواسته ام زن مورد علاقه ام را برنجانم .باور کن .
همچنان که سرپا ایستاده و سرانگشتانم را به دندان می گزیدم .گفتم :
ــ خوب پس تنها نتیجه ای که گرفته می شود این است که من مورد علاقه ی شما نیستم .
بنابراین بگذارید بروم و ...
ــ نه مینا ،گمان می کنم خودم علت این امر را بدانم .و آن اگر چه کمی مسخره به نظر می رسد و شاید صددرصد صحت نداشته باشد ،اما احساس می کنم بیشترین انگیزه ی من برای خشمگین کردن تو ،تماشای زیبائی وحشی و باشکوهی است که هنگام عصبانیت
به نمایش می گذاری .
و من همچنان خشمگین جواب دادم :
ــ ولابد انتظار دارید حرفتان را باور کنم ؟
به طرف پنجره رفت و آن را گشود .نسیم نسبتاً سرد شبانگاهی به درون اتاق هجوم آورد و خنکایش کمی از اضطراب و تشویش درونم را کاهش داد .
انوار سیمگون مهتاب همچون آبشاری نقره فام بر روی تخت و کف اتاق سرازیر شده و ستارگان با تلألو الماس گون خویش بر سینه ی آسمان جلوه می فروختند .
گاهگاهی صدای بوق کشتی هایی که از تایمز عبور می کردند به گوش می رسید .
در آن نیمه شب مهتابی سکوت زیباترین موسیقی ای بود که با ترنم خود هزاران راز را به
رقص وا می داشت .
وحتی با شکوهترین کنسرتها نیز نمی توانست جایگزین این ترنم جادوئی شود .
پنجره ای گشوده ،پرده ها در اهتزاز باد لرزان ،نیم رخ افسانه ای مردی که در مهتاب به رویایی دوردست شبیه بود . توان رفتن در خود نمی یافتم ،اما می دانستم توقف بیش از آن در
اتاق او خوشایند نخواهد بود .به سانی نزدیک شدم و گفتم :
ــ من آمده ام که سالروز تولدتان را به شما تبریک بگویم ولی نمی دانم چندمین سال آن را ؟
سانی بدون کوچکترین حرکتی زمزمه کرد :
ــ سی و دومین سال را .دیگر به آخر خط رسیده ام .
ــ اغراق می کنید ! این تازه اول راه است .
سانی به کنایه ام توجهی نکرد و شاید اصلاً آن را در نیافت .گفت :
ــ خوشحالم که سرانجام کنجکاویت ارضاء شد .آن پیک نیک زمستانی را در اولین روزهای آشنایی
به خاطر می آوری ؟
ــ که درباره ی سن شما پرسیدم .ولی من آنوقت خیلی خام بودم .
سانی طوری نگاهم کرد که فهمیدم اگر ترس از درگیری مجدد نبود می گفت :
ــ هنوز هم هستی !
اما به جای آن لبخندی زد و گفت :
ــ خاطره ی دیگری نیز از سالروز تولد دارم که البته ترجیح می دهم تو آن را فراموش کرده باشی !
منظورش رد کردن هدیه ی من بود .جواب دادم :
ــ متأسفم دکتر ،من خاطرات ناخوشایند را خیلی دیر از یاد می برم .
ــ آه خیلی بد شد .
ــ ولی فرصت برای جبران آن فراوان است !
ــ مثلاً ؟
فوراً کادو را از کیفم بیرون آورده و به طرفش دراز کردم .باید تا تنور داغ بود نان را می چسباندم .
آن را گرفت و با انگشتانش فشاری بر کاغذ کادو وارد آورد .
به این حرکت او لبخند زدم :
ــ نترسید بمب نیست !
او نیز به شوخی نوک بینی ام را کشید و با شکلک گفت :
ــ آنقدر که از تو و آن لبخندهایت می ترسم ،از بمب اتم و هیدروژنی واهمه ندارم .
وبعد هر دو خندیدیم .