پس از اینکه تونی برایش چای آورد ،از جا برخاست و ضمن برداشتن فنجان مخصوصش که کمی از حد معمول بزرگتر بود ،گفت :
ــ می روم به اتاقم !
متحیر و بلاتکلیف بر جا ماندم .پس تکلیف نقشه هایی که برای آنشب در سر داشتم
چه می شد ؟!
به همین راحتی می خواست مرا بگذارد و برود ؟
به آستانه ی قضاوت و داوری در مورد بی انصاف بودنش رسیده بودم که روی پاگرد پله ها متوقف شد و رو به من گفت :
ــ منتظر چه هستی ؟
ــ خوب از من نخواستید که همراهی تان کنم !
تا ورود به اتاقش جواب مرا نداد و پس از اینکه در را پشت سرم بست گفت :
ــ باید این خواهش را از نگاهم می خواندی !
و سپس با مکثی طولانی به من خیره شد .
به شوخی گفتم :
ــ در نگاهتان جز خواب و خستگی هیچ چیز وجود ندارد .
دقایقی نگاهم کرد .
سپس با جدیت زمزمه کرد :
ــ هیچ چیز ؟ مطمئنی ؟
لحن او چنان کشش و جذابیت محسورکننده ای داشت که در عرض چند دقیقه می توانست نفسم را بند آورد ،ولی من خیال نداشتم بازی را مفت ببازم .
بنابراین خود را از فشار نگاهش رهانیده و روی تنها صندلی چرمی و گردان اتاقش در پشت میز مطالعه نشستم و او لبه ی تخت خوابش را ترجیح داد .
سعی داشتم تا حد امکان از طرح هرگونه صحبتی که به هر نحو خاطره ی ایــو را برایش زنده کند ،خودداری نمایم .بنابراین از سفر او به ژاپن هیچ نپرسیدم و موضوع دیگری نیز به فکرم نمی آمد .
سانی پس از نوشیدن چای پرسید :
ــ کار در رویال کالج چطور پیش می رود ؟
ــ خیلی عالی ،بهتر از آنچه تصورش را می کنید .
ــ بله می دانم .مسئولین دانشکده جداً روی آینده ات حساب باز کرده اند تو خیلی خوب درخشیدی !
ــ متشکرم و همه ی اینها را به شما مدیونم .
سانی لبخندزنان گفت :
ــ و فراموش نکرده ای که باید روزی همه ی این دین را ادا کنی ؟
ــ البته که فراموش نکرده ام .
ــ خیلی خوب ،بهتر است بدانی که من بیصبرانه در انتظار آن روز هستم .
برق یک تمنا در نگاهش درخشید .و چشمانش سرشار از شیطنت به من دوخته شد !
من مجبور شدم برای اولین بار کوتاه بیایم .
این تنگنا چندان طول نکشید .او می دانست تا چه حد معذبم و بنابراین پرسید :
ــ دوست مهندسمان چطور است ؟
ــ هنوز به دیدنتان نیامده ؟
ــ منظورت از هنوز ،چه زمانی است ؟
ــ برگشت شما از توکیو .
البته که به ما سرزده .بارها.اگر همه ی ایرانیان را مثل خودت فاقد محبت و احساس تصور کرده ای ،باید بگویم که در اشتباهی ! هیچکس به اندازه ی دخترک ببی سروپای من بی مهر نیست .