تونی پس کشید و خندید :
ــ می دانستم تو از این دست و دلبازی ها بلد نیستی !حالا چرا دلخور می شوی خیلی از زنها
از شنیدن تعریف زیبائی شان در آسمان پرواز می کنند !
آن ها احمقند تونی .ولی من نیستم .حالا بگو ببینم دوستت کجاست ؟
تونی به جای جواب صدا زد:
ــ نانسی برای ما چای بیاور و چند برش کیک .بیا بنشین مینا ،امشب برای تو کلی حرف دارم .
ــ اگر خیال می کنی برای شنیدن چرندیات تو به اینجا آمده ام ،کورخوانده ای .پرسیدم سانی کجاست ؟
تونی خودش را روی مبل انداخت و با آدابی که در سفر ژاپن آموخته بود ،جلوی من تعظیم کرد :
ــ علیاحضرتا .تعجیل نفرمایید ،اعلیاحضرت سانی هم اکنون در ترافیک خیابان های لندن
گیر کرده اند و در حال هل دادن اتومبیلشان هستند .
چون من تمام صبح با آن رانندگی کردم و بعد ایشان به بیمارستان تشریف بردند .اما من فراموش کردم بگویم ماشین بنزین ندارد .حالا مطمئناً اعلیحضرت عرق ریزان مشغول هل دادن هستند .
نانسی میز را برای عصرانه چید و به من خوشامد گفت ،مثل همیشه ملایم و عاقل بود .چقدر دوست داشتم به جای او باشم یا حداقل روحیه و اخلاق آرام او را داشته باشم .
دقایقی از ساعت 10 می گذشت و من همچنان مسحور تعریف های شنیدنی و حیرت انگیز تونی از سفرش به ژاپن بودم ،بدون توجه به گذشت زمان و به یاد آوردن گرسنگی .
تونی با آب و تاب از شکوه و جلال خیره کننده ی زندگی خانواده ی مورینا و سایر فامیل وابسته امپراطور سخن می گفت .
از رسمیتی که بین همسران ژاپنی وجود دارد ،از ادب و تواضع ذاتی آن ها ،از پشتکار ،تلاش و در نتیجه پیشرفت مردم آن کشور .
از رفاهی که حتی دورافتاده ترین روستاهای ژاپن از آن برخوردار بودند .از نظمی که مثل تیک تاک
ساعت ،تخلف ناپذیر حتی در دالان های زیر زمینی مترو حکمفرما بود .
تونی درباره ی مردم آن سرزمین می گفت :
ــ هر ژاپنی پلیس خودش است .
و شنیدن این حرف از دهان یک انگلیسی ،اهمیتی به مراتب بیش از خود این جمله داشت .
تصویر دل انگیزی که تونی از دیده هایش ترسیم می کرد، مرا در خیالی عمیق فرو برد .آیا امکان داشت روزی از نزدیک شاهد زندگی مردم و بخصوص خانواده ی مورینا باشم ؟
تونی که مرا در فکر دید ناخواسته برحسرتم دامن زد و گفت :
ــ یرای تو متأسفم که موقعیت نادری را از دست دادی .مطمئنم اگر دعوت سال گذشته ی سانی را می پذیرفتی ،از آن پشیمان نمی شدی ،زیرا سانی قصد داشت تمام نقاط دیدنی کشورش را به ما نشان دهد .
با لحنی که نشان دهنده ی تأسف و ندامتم بود گفتم :
ــ من از کجا می دانستم چنین خیالی دارد گمان می کردم یکی از کشورهای خاور دور را مد نظر دارد و یا آمریکای لاتین .
البته حق را به جانب تونی می دادم ،سانی در طول 3 سال گذشته ،حتی بیش از حدی که غرورش اجازه می داد ،سعی کرده بود که به من نزدیک شود .اما من با ایده های متفاوت و بعضاً لجاجت های کودکانه ای که از سبکسری ام نشأت می گرفت هر بار او را از خود رانده و به پیشنهاد های دوستانه اش خندیده بودم .