مدتی در خیابان های شلوغ و پر رفت و امد لندن پرسه زدن ،دقایقی طولانی به ویترین مغازه ها چشم دوختن ،به انبوه کیف های بزرگ و کوچک مردانه ،پیراهن های شیک و کراوات های با مارک مشهور و رنگ های دلپذیر خیره شدن ، ویترین مخصوص فروش ادکلن ها را
زیرو رو کردن ،همه و همه بیهوده بود .
نتوانستم از بین آنهمه کالا که چشم را خیره می کرد برای مرد محبوبم هدیه ای را انتخاب کنم .
هیچ یک از این اجناس نمی توانست نشان دهنده ی علاقه ی بخصوص من به سانی باشد .چیزی بود که امکان داشت تونی و یا دیگر دوستان سانی نیز به او هدیه بدهند .
من می خواستم کادویی ممتاز به او بدهم که قدرت رد کردن آن را نداشته باشد .
چیزی که سانی را وسوسه کند .ولی چنین گوهر نایابی را از کجا می توانستم تهیه کنم .حتی متصدیان فروشگاه هم از کمک به من عاجز ماندند و ساعتی بعد خسته و ناامید راه پانسیون را در پیش گرفتم .
عقربه ی ساعت شمار به عدد 7 نزدیک می شد که آماده ی رفتن شدم .وقتی برای برداشتن گردنبند مروارید به سراغ چمدان کوچک قدیمی و از مد افتاده ام رفتم ،ناگهان ،خدایا چرا زودتر به فکرش نبودم !
من برای سانی وسوسه انگیزترین کادو را داشتم .چیزی که سانی مدتها طلب می کرد و من همیشه از او دریغ می داشتم .
چون در نیمه ی اول راه ،این سانی بود که به دنبال اطلاعاتی از گذشته ی من می دوید و اکنون در نیمه ی دوم ورق برگشته و من در جستجوی توجه او بودم .
اکنون فرصتی طلایی پیش رو داشتم که برای اثبات علاقه و اعتمادم ،مناسب ترین زمان ممکن
محسوب می شد .
وقتی در خیابان 128 غربی از تاکسی پیاده شدم ،خانه در سکوتی سنگین محاط شده بود .به آرامی قدمی به جلو گذاشته و زنگ را فشردم ،تونی در را برویم گشود و با چهره ای خندان که نشان می داد واقعاً از دیدنم خوشحال است فریاد زد :
ــ مینا ! تو این همه وقت کجا بودی ؟
دستم را گرفت و بی آنکه فرصت سلام کردن به من بدهد ،مرا به داخل خانه کشید .
ــ حق داری اینهمه مغرور و متکبرانه از دیدار ما روی بگردانی .شاهزاده خانم چطور به خانه رسیدی ؟
ــ با یک تاکسی !چطور مگر ؟
عجب راننده ی بی عرضه ای .من اگر جای او بودم چنین پری رویی را جز به خانه ی خودم
به آدرس دیگری نمی بردم .اگر چه همه ی دنیا علیه من شورش می کرد .
دستم را از دست او بیرون کشیدم و گفتم :
ــ بس کن تونی تو هیچوقت از خندیدن به من دست نمی کشی .
ــ خودت می دانی که مسخره نیست ! با این وضع به سوفی آشوبگر قرن 19 ایتالیا می مانی !
با انگشتانم ضربه ی ملایمی به سر او زده گفتم :
ــ حتماً خورشید سرزمین تابان ،روی مغزت اثر گذاشته جنتلمن محترم . اگر چشمت به این کادو افتاده باید بگویم خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .این کادو صاحب دارد .