وقتی از پله ها سرازیر شدم ،مهندس نصر را در هال ورودی منتظر خود یافتم .
با محبتی بی شائبه جویای حالم شد و گفت :
ــ برایتان نگران بودم .چه چیز سبب شد خودتان را در پانسیون زندانی کنید .چیزی باعث دلخوری و رنجش شما شده است ؟
با احساسی خوش گفتم :
ــ متشکرم که آمدید و از اینکه می شنوم دوستان را نگران کرده ام واقعاً متأسفم .بفرمائید بنشینید .مرا خواهید بخشید چون نمی توانم در اتاق خودم از شما پذیرایی کنم .
ــ اصلاً مهم نیست .
نگاهی به اطراف سالن انداخت و چون از تابلوی «NO Smoking » اثری نبود سیگاری آتش زد و روی مبل نشست .
نامه ی امیلی را که همچنان در دستم بود به او نشان دادم :
ــ چند دقیقه قبل رسیده .دوست دارید نگاهی به آن بیندازید .حقایقی غیر منتظره از دوست سیاهپوستم خواهید شنید .همانکه قبلاًًًً درباره اش برایتان گفتم .
با کنجکاوی کاغذ را گرفت و با ابهام پرسید :
ــ از چه کسی ؟
ــ امیلی ،صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام .بخوانیدش اگر چه مرا پیش شما رسوا می کند .
نصر خیلی سریع نامه ی کوتاه امیلی را مطالعه کرد و ضمن برگرداندن آن به من پرسید :
ــ منظورتان از رسوایی چه بود ؟
ضرب المثل مشهورش را نشنیده اید :
.Tell me campany you keep and Ill tell you who you are
لبخند زنان گفت :
ــ ولی در همه ی موارد ،استثنایی وجود دارد .شاید این رفیق شما هم کارد به استخوانش رسیده است .
ــ دراینکه نباید تردید داشت . امیلی هرگز به فکر بدبخت کردن جامعه نخواهد افتاد .او صاحب یکی از مهربانترین قلبهای دنیاست .
نصر بلافاصله پرسید :
ــ کمال این همنشینی در شما اثری نداشته است ؟
ــ منظورتان را نمی فهمم ؟
ــ خیلی واضح است .هفته هاست که نه به دکتر مورینا ،نه به ما سرنزده اید .
پس آمده بود که گله کند .گفتم :
ــ خوب ... دلیل خاصی نداشته است جز کمبود وقت .می دانید که خانه ی شما آخرین جایی
است که برایم باقی مانده .دکتر مورینا اغلب در بیمارستان است و حتی خواب و خوراکش را در آنجا برگزار می کند .بندرت به منزلش سر می زند .
او مرد زحمتکشی است که عاشق کارش است و به جزآن به چیز دیگری فکر نمی کند .
مهندس پرسید:
ــ شما هم در بخش ICU کار می کنید ؟
ــ نه ،آن به رشته ام ارتباطی ندارد .من در CCU هستم و اغلب که به اتاق دکتر زنگ می زنم
می شنوم که او در حال ویزیت بیماران یا در اتاق عمل است و اخیراً برای عملهای اضطراری حتی به شهرهای دیگر نیز مسافرت می کند .
نصر آخرین پک را به سیگارش زده و سپس آن را زیر پا له کرد :
ــ او مرد فعالی است خانم دهنو ،ولی فراموش نکنید که حتی پرکارترین مردان نیز گاهی به آسایش و آرامش محتاجند .
او نیز موقعیت خاص سانی را درک می کرد .
پرسیدم :
ــ از من چه می خواهید ؟
ــ هفته ای یکبار به او سر بزنید و چند دقیقه ای را با او بگذرانید .بی آنکه موضوع خاصی را مد نظر قرار دهید .از همه چیز و همه جا صحبت کنید و بعد به پانسیون برگردید .بقیه اش به عهده ی دکتر است .شما در مؤثر بودن قطع رابطه ی خود با او تردید نکنید .
ــ قطع رابطه ،خدایا ! حتی فکرش را هم نمی کردم .من به سانی احتیاج داشتم ،همانطور که به آب و غذا و هوا نیاز مند بودم .
اما اینکه بعد از بازگشت او از ژاپن به دیدارش نرفته بودم دلیل خاصی داشت که حداقل برای خودم موجه جلوه می کردو حالا خیال داشتم خیلی زود به دیدنش بروم .
مهندس از جا برخاست و گفت :
ــ اینکار را می کنید ؟
ــ سعی می کنم در اولین فرصت .
ــ مثلاً فردا شب ؟
پرسیدم :
ــ اصرار شما دلیل خاصی دارد ؟
ــ تقریباً .شما اینطور فکر کنید ،فراموش نکنید که هدیه ای هم با خودتان ببرید اگرچه یک شاخه ی گل باشد .
ــ به این زودی می روید ؟
ــ باز هم شما را خواهم دید .
و طبق معمول بدون خداحافظی از پانسیون بیرون رفت .