غالب تفکرات غیرعلمی ام ،ناخواسته حول محور سانی می چرخیدو اندیشیدن به توصیه ی ایــو و نگرانی عمیق او که در آینده ی اربابش خطری بزرگ را پیش بینی می کرد .
خطری که سانی از آن بی اطلاع بود و در صورت بازگشت دائمی به ژاپن مستقیماً به استقبالش می رفت .
در این میان از من چه کاری ساخته بود و چگونه می توانستم سانی را برای همیشه در انگلیس نگه دارم .
اینکه او محبوب و مرد ایده آل زندگیم محسوب می شد ،چیزی را عوض نمی کرد .من احمق نبودم و خیلی خوب فاصله ی بین خود و سانی را درک می کردم .با این حال تنها راه ماندگار شدنش در لندن را بسته به ایجاد علاقه در او می دیدم .و این البته کار آسانی نبود .
عقل مرا از چنین ریسک خطرناکی برحذر می داشت .اما چیزی بود که دلم می خواست .
قلب مرا تشویق می کرد و ایده ام را می ستود .
به من حق می داد که برای تصاحب عشق سانی خود را به آب و آتش بزنم .چون او ارزشش را داشت و می توانستم برای بدست آوردن قلب گرانبهایش بجنگم .
یکماه بعد .
در یکی از روزهای آفتابی ماه فوریه نامه ای غیر منتظره از امیلی بدستم رسید .مشتمل بر حقایقی که باورش آسان نبود .
او نوشته بود ، از این که احساسم را به بازی گرفته و صداقت ذاتی ام را فریفته است ،متأسف
می باشد . و مختصراً توضیح داده بود که علیرغم تصور من حقیقتاً در کار قاچاق مواد مخدر
دست داشته است ،وی ورود به باندهای بزرگ بین المللی را تنها راه نجات
خانواده اش معرفی کرده و گفته بود که پس از سه ماه همکاری با این باندها توانسته آنقدر پولدار شود که خانواده اش را به آمریکا بفرستد
و خود نیز در اولین فرصت به آنها ملحق خواهد شد .
نامه ی امیلی تأثیر عمیقی بر روحیه ام گذاشت و بار دیگر این باور را تأکید کرد که احتیاج انسان را به پست ترین کارها وا می دارد .
اعمالی که در حالت عادی حتی شنیدن نامشان کافیست که پشت آدم را بلزاند .
اما من امیلی را شناخته و موقعیتش را درک می کردم .بدین جهت نمی توانستم اورا سرزنش کرده و مستحق ملامت بدانم .چون در وضعیت او ممکن بود حتی خود من هم راهی را انتخاب کنم که او برگزیده بود .
یعنی کوتاهترین راه برای رسیدن به هدف .
منتهی نصر ایده ی چشمگیری داشت .او همواره طرفدار نظریه ای بود که اصرار داشت :
هدف وسیله را توجیه نمی کند .
و معتقد بود خروج از جاده ی راستی و درستی در هر شرایطی انسان را از جاده ی انسانیت خویش ساقط می گرداند .
در لحظه ای که آخرین خطوط نامه ی امیلی را مطالعه می کردم ،خانم دربان اطلاع داد مرد جوانی در طبقه ی همکف می خواهد مرا ببیند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)