وقتی دعای نصر پایان یافت از او پرسیدم :
ــ آیا می توانم برای آمرزش انسانی که پیرو دین ما نبوده ،به درگاه خداوند دعا کنم ؟
و او بی آنکه سربرگرداند پاسخ داد :
ــ من کی هستم که بخواهم بنده ی خدا ر ا از رحمت بی انتهای او محروم کنم؟ مگر می شود از او چیزی خواست و در اثربخش بودن این درخواست تردید کرد ؟
و من با چهره ای اشک آلود صورتم را برزمین نهاده و در نهایت تواضع برای پدرو مادر و همه ی کسانی که به نوعی آنهارا می شناختم و بخصوص برای ایــو دعا کردم .
غم مرگ او بار دیگر تسلط مرا برخود ، درهم شکست و این جملات ناخواسته از دهانم خارج شد :
ــ در اینصورت از شما می خواهم برای آمرزش زنی مهربان که همه ی شمارا مثل فرزندان حقیقی خود دوست می داشت و اکنون خاکسترش زیر خروارها خاک آرمیده و در انتظار رحمت خداوند است دعا کنید .
نصر به طرفم برگشت و با تعجب گفت :
ــ منظورتان را نمی فهمم !
من که دیگر قدرتی برای خودداری و احتراز از بیان واقعیت را در خود نمی یافتم ،حقیقت را آشکار ساختم :
ــ دایه ی دکتر مورینا ،خانم ایــو امروز ظهر در توکیو درگذشت !
لحظه ای سکوت همه جا را فراگرفت و جز هق هق ناخواسته ی من ،صدای دیگری شنیده نمی شد .
ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و سرانجام نصر ،اولین پرسشی که انتظارش را داشتم مطرح ساخت :
ــ دکتر مورینا کجاست ؟
ــ همین جا،درلندن ،در خانه ی 128 غربی .
ــ وتنها ؟
ــ تونی هم آنجاست ،ولی دکتر هیچکس را در اتاق خود نمی پذیرد .
نصر با دلخوری آشکاری گفت :
ــ چطور توانستید او را تنها بگذارید .شما از میزان علاقه ی آن دو به یکدیگر خیلی خوب آگاهید !
همیشه همه از سانی دفاع می کردند .من نیز با دلخوری جواب دادم :
ــ خودم به دلداری بیشتر نیازمندم و بیش از هرکسی مستحق آن هستم .
ــ بله معذرت می خواهم .فراموش کردم شما چه مدت طولانی ای با خانم ایــو زندگی کرده اید .اما با در نظر گرفتن اینکه شما یک زن هستید و وجود زن مایه ی آرامش است ،حضورتان در کنار دکتر می توانست تا حدی از اندوه او بکاهد .بی آنکه لازم باشد کلماتی را برای او ردیف
کنید .
وسپس گفت :
ــ امیر !
ــ بله .
ــ برای بچه ها یادداشت بگذار که امشب منتظر ما نباشند ،و آن را به همراه کلید آپارتمان به دربان بده و فوراً برگرد .ماشین را هم از پارکینگ به خیایان پشتی ببر .
وقتی امیر برای اجرای دستورات مهندس از آپارتمان بیرون رفت ،نصر گفت :
ــ بروید آبی به صورتتان بزنید .بعد از شام به منزل دکتر مورینا می رویم.
و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .
***
تا سپری شدن هفته ی اول ژانویه در خانه ی 128 غربی ماندگار شده و طبق تعهدی که احساس می کردم به ایــو سپرده ام ،شبانه روز وظیفه ی پرستاری از سانی را عهده دار شدم .
بداخمی هایش را تحمل کرده و در مقابل واکنشهای خصمانه و بی دلیل او ساکت ماندم .
روزها در کار بیمارستان و ویزیت بیماران دستیارش بوده و گاهی تا نیمه شب
به انتظار بازگشتش از بیمارستان بیدار می ماندم تا بتوانم به او خوشامد گفته
و شام گرم و قهوه ی داغ مورد علاقه اش را روی میز بگذارم .
تحمل سانی در آن روزها بسیار دشوار بود .او غم درونش را با بدخلقی ظاهر می کرد و به دلیل اشراف زادگی هرگز نیاموخته بود ،به خاطر خدمتی که دیگران برایش انجام می دادند ،از آنها متشکر باشد .
و سرانجام در نیمه ی تعطیلات کریسمس سانی به همراه تونی عازم توکیو شدند و نانسی به مرخصی دلخواهش رفت .هفته ی کریسمس آن سال بدترین تعطیلاتی بود که به یاد می آورم .مسافرت به بندر بریستول و اقامت 5 روزه در هتل خانم بریکلی نیز چیزی را عوض نکرد و من ناچار به لندن بازگشتم .
به خاطر ترس از رویارویی با فرانکو مارتینی ،از دیدار امیلی و حتی تماس با او صرفنظر کرده و با سرگشتگی به پانسیون بازگشتم .که البته شور گذشته را نداشت .
زیرا تمامی دانشجویان به شهرهای خود بازگشته و عید را در کنار
خانواده هایشان
می گذراندند .
و من با تلاش بسیار موفق شدم تمرکز حواس لازم را پیدا کرده و با استفاده از سکوت پانسیون یک دوره مطالعه ی کاملاً جدی برروی درس هایم داشته باشم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)