صفحه 12 از 24 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی که میز را جمع می کردیم ،نانسی با لحنی احتیاط آمیز گفت :
    ــ خانم ، ممکن است از شما خواهشی بکنم !
    ــ بله نانسی ،حرفت را بزن .
    ــ باید مرا ببخشید خانم ،راستش از مدت ها قبل آقای مورینا تصمیم داشتند کریسمس را در کشورشان
    بگذرانند و به این دلیل اجازه دادند که من برای گذراندن تعطیلات به هر کجا که می خواهم بروم .
    حالا با این شرایط بوجود آمده ممکن است تغییر عقیده داده باشند . می خواستم خواهش کنم شما درباره ی این مطلب تحقیق کنید تا من برنامه ام را طبق دستور ایشان تنظیم کنم .
    حرف او و خواسته اش کاملاً منطقی بود اما من ناگهان از کوره دررفتم و با عصبانیت پرخاش کردم :
    ــ خجالت آور است نانسی . در چنین شرایطی که همه ی ما باید سعی کنیم تا دکتر مورینا احساس تنهایی نکند ،به میان آوردن موضوع مرخصی و نحوه ی گذراندن تعطیلات ،نهایت خودخواهی است .
    یک مستخدم خوب باید قبل از هر چیز وفادار باشد .نانسی از تو انتظار نداشتم تا این حد بی عقلی کنی .حالا برگرد و به کارت برس فکر مرخصی را هم از کله ات بیرون کن .
    نزدیک ظهر وقتی به اتاق سانی رفتم تا ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه ،اورا گرفته و عصبی دیدم .کنار تلفن نشسته و با دیدن من ،با ته رنگی از خشونت در صدایش پرسید :
    ــ تو سیم تلفن را قطع کردی ؟
    ــ من ؟ خوب ...بله ...مرتب از کمبریج و یا بیمارستان تلفن می شد ،فکر کردم صدای زنگ آن باعث تحریک اعصاب و مانع استراحت شما خواهد شد .
    با تحکم پرسید :
    ــ چطور به راحتی و رفاه من توجه داشتی اما فکر نکردی ممکن است بیمارانم در بیمارستان بوجود من احتیاج داشته باشند ؟
    ــ معذرت می خواهم ،من ... چطور بگویم ... شما ساعتها بی خوابی را تحمل کرده اید .این خستگی مانع از حضورتان دراتاق عمل خواهد شد .با وجود ناراحتی و اندوهی که ...
    ــ اندوه ؟ مگر چه شده است ؟یک ناراحتی جزئی و چند ساعت بی خوابی که نمی تواند مانعی برای انجام وظیفه ی یک پزشک باشد و بعد با شدت عمل تلفن را روی میز گذاشته و سیم آن را به پریز وصل کرد .
    اندیشیدم ،کوهی از غرور، که غم داشت اورا از پا در می آورد ،با این حال حاضر نبود حتی به قسمتی از آن اعتراف کند .
    با دلخوری برگشتم که از اتاقش بیرون روم ،اما زنگ تلفن همچون ناقوس مرگ طنین انداخت و زوزه ی شوم آن
    مرا در جا میخکوب کرد .
    سانی در حالتی ناشی از یک انتظار طاقت فرسا به طرف آن هجوم آورد.با نگرانی به مکالمه ی او گوش دادم و اگرچه از صحبت ها که به زبان خارجی انجام می گرفت چیزی دستگیرم
    نمی شد اما از حالتی که چهره اش به نمایش گذاشته بود همه چیز را با تلخی تمام دریافتم .
    سانی پس از اینکه گوشی را رها کرد با بهت و حیرت زمزمه کرد :
    ــ در آسمان توکیو به هنگام فرود هواپیما ،اخرین نفس ها را کشیده است !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خبر را شنیدم اما چیزی به ناراحتی گذشته ام افزوده نگشت .زیرا ظرفیتم قبلاً تکمیل شده بود .من مرگ ایــو
    را از اولین لحظه ای که او را روی تخت اتاقش دیدم ،به چشم نظاره کردم .
    اما سانی ناباورانه به من می نگریست و نشان می داد که حقیقتاً به نجات ایــو امیدوار بوده است .امیدی کورکورانه که از شدت علاقه به ایــو ناشی می شد .
    سانی عادت کرده بود در لحظه های دشوار به ایــو ،درک او و حمایت همه جانبه اش اعتماد کند و حالا ناگهان تکیه گاه را از پشت او برداشته ودر خلاء رهایش کرده بودند .
    گفتم :
    ــ ایــو اکنون در آسمان ها به مهمانی خداوند رفته است .
    سانی بطرف پنجره رفت و همچنان با نگاه ثابت و خیره به خیابان چشم دوخت .
    به او نزدیک شدم و گفتم :
    ــ ما همه بنده و آفریده ی خداوند هستیم .یک انسان ضعیف که نه قدرت زنده کردن دارد نه قدرت میراندن .
    این خداست که می تواند به انسانی اجازه زیستن بدهد یا او را به نزد خود بخواند و هیچکس قادر نیست حتی یک ثانیه بیش از آنچه برایش تعیین شده برروی زمین باقی بماند .
    دوست داشتم به نحوی در دلداری او مؤثر باشم .اما غم سانی عمیقتر از آن بود که بتواند به زودی فراموشش کند .برای اینکار نیاز به گذشت روزها و شب های بسیاری داشت و من خیلی خوب می دانستم که مرور زمان بهترین تسکین برای احساس او بود .
    بنابراین وقتی به آرامی گفت :
    ــ لطفاً تنهایم بگذار .
    فوراً اطاعت کرده و بدون حرف از اتاقش بیرون آمدم .
    بعدازظهر آن روز پس از تحمل ساعت ها سکوت ،محیط خانه برایم غیرقابل تحمل شده و کاسه ی صبرم
    را لبریز کرد .سانی حتی برای یک لحظه از اتاقش بیرون نیامد و تونی در طبقه ی پایین ماتم گرفته بود .این نوع عزاداری شیوه ای غیر معمولی بود که جوُ مردانه ی خانه آن را ایجاب می کرد و من شخصاً ترجیح می دادم تا سبک شدن بار غم مدتها با صدای بلند گریه کنم ولی با زندانی کردن خود در اتاق ،دیگران را زجر ندهم .
    سرانجام برای بدست آوردن کمی آرامش و تجدید روحیه ،در ساعت 5 از خانه بیرون آمده و پس از یک دوش آبگرم و تعویض لباس در پانسیون راهی آپارتمان نصر شدم .
    خوشبختانه پنجره ی آپارتمانش روشن بود و این نوید را می داد که وی برخلاف معمول ،آن شب خیلی زود به خانه بازگشته است .
    اما وقتی دستم را روی شاسی فشار دادم این نصر نبود که در را برویم گشود .بلکه ی چهره ی امیر در چارچوب در نمایان شد و با دیدن من بی اختیار گفت :
    ــ چه حلال زاده !
    پرسیدم :
    ــ اینهم نوعی خوشامد است ؟
    ــ نه ،ولی همین حالا داشتیم درباره ی شما صحبت می کردیم .بفرمایید و از جانب صاحبخانه می گویم که خوش آمدید !
    نصر از داخل آشپزخانه صدا زد :
    ــ با چه کسی حرف می زنی امیر ؟
    ــ بیا و ببین البته با عینک .
    وارد هال شدم و متعاقب آن مهندس را دیدم که با یک سینی چای معطر و خوشرنگ از آشپزخانه بیرون می آید :
    ــ اوه سلام ،مدت ها بود که یادی از ما نکرده بودید ،پارسال دوست امسال آشنا !
    بدون اینکه منتظر تعارف شوم روی زمین نشستم :
    ــ شرمنده ام آقای نصر .به قدری گرفتار شده ام که بندرت فرصت سرخاراندن پیدا می کنم .
    ــ به هر حال مثل همیشه خوش آمدید .
    روبروی من نشست .
    امیر گفت :
    ــ هی آقا رضا اگر می دانستم حضور یک زن ایرانی در کشور انگلیس تا این حد آرامش بخش است حتماً ننه ام
    را با خودم می آوردم .
    به شوخی گفتم :
    ــ ولی این غیرطبیعی است .یک زن معمولاً باعث هیجان جوانان می شود .
    امیر خندان گفت :
    ـ فراموش نکنید من یک موجود استثنایی هستم .
    در این صورت من زحمت شما راکم می کنم .می توانید از حالا به بعد به عنوان «ننه »روی من حساب کنید .البته اگر لیاقت فرزند مهربانی چون امیر را داشته باشم .
    ــ لطف دارید ننه ، ولی چکنم که چندین و چند سال از شما بزرگترم .
    ــ می دانم که نیستید .اگر هم باشید مهم نیست .این مقدار که قابلی ندارد !
    نصر گفتگوی دوجانبه ی مارا با یک لبخند خاتمه داد و گفت :
    ــ چایتان سرد می شود ،بفرمائید امیر جان ،لطفاً یک فنجان دیگر !
    ــ ای به چشم ،ننه اگر چای لیوانی را ترجیح می دهی ،جان پسرتان تعارف نکنید !
    ــ ممنونم اگر ممکن است یک لیوان بزرگ .
    نصر با استفاده از غیبت امیر به آهستگی پرسید :
    ــ رنگتان خیلی پریده است .بیمار هستید ؟
    ضمن تعجب از دقت و هوشیاری او که فقط با یک نگاه زود گذر و سطحی ،غیرطبیعی بودن حالتم را دریافته بود ،جواب دادم :
    ــ نه به هیچ وجه .شاید بخاطر سردی هوا باشد .چون مدتی در خیابان پیاده روی کرده ام . نمی خواستم حقیقت را به این زودی بداند و قصد نداشتم در ابتدای ورودم قضیه ی مرگ ایــو را مطرح
    سازم . چه بدون شک ،مهندس ، سانی را تنها نمی گذاشت و حتماً برای دیدن او و عرض تسلیت به دیدنش می رفت . و من واقعاً تحمل برگشتن به آن خانه ی سوگوار حداقل به این فوریت را نداشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی امیر در کنار ما نشست ،پرسیدم :
    ــ خوب نگفتید در غیاب من در مورد چه چیز گفتگو می کردید ؟
    امیر پیشدستی کرده و شوخی وجدی را درهم آمیخت :
    ــ اینکه اگر خانم دهنو امشب به مهمانی ما بیایند شکمشان را با چه چیز سیر کنیم .
    ــ اوه امیر .سربه سرم می گذاری ،یعنی من اینقدر پرخورم .
    ــ زبانم لال .من کی چنین حرفی زدم .مسئله برسر غذاست ،نه کمی آن !
    و دیدم نصر با حالتی از دستپاچگی به امیر خیره شد .برای خارج کردن او از تنگنا گفتم :
    ــ مهم نیست .یک ساندویچ پنیر برای شام از هر غذایی مناسبتر است .
    امیر خندید :
    ــ تو را بخدا این حرف را نزنید که آقا رضا باورش می شود ،نه مهندس جان نشنیده بگیر .ما به کمتر از بوقلمون رضایت نمی دهیم .
    نصر با همان وقار همیشگی که حتی در موقع شوخی نیز آن را حفظ می کرد گفت :
    ــ جان طلب کن امیر بوقلمون خیلی گران است .
    وبعد هردو مدتی خندیدند .
    سرانجام امیر گفت :
    ــ شب عید است و اگر ما به رسم و رسومات بریتانیایی ها پشت و پا بزنیم ممکن است دلخور شوند .
    با تعجب پرسیدم :
    ــ عید؟ ولی امروز 25 دسامبر است تا ژانویه هنوز فرصت زیادی باقی مانده است .
    امیر باز هم خندید و گفت :
    ــ عجب ننه ی بیسوادی ! امروز روز تولد حضرت مسیح است ،چطور شما خبر ندارید ؟
    ــ آه بله .
    حق با امیر بود . ما هر سال این روز را به طرز شایسته ای جشن می گرفتیم ،اما حالا بنظر می رسید ایــو برای مردن بدترین روز را انتخاب کرده است .
    بایادآوری او بی اختیار بغض گلویم را فشرد و چون نصر را متوجه ی خود دیدم ،فوراً ذهنم را با افکار دیگری منحرف ساختم تا شب خوب آنهارا بیهوده خراب نکنم .
    مهندس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
    ــ امیر ! بچه ها دیر کردند .بهتر است نمازمان را بخوانیم .
    گفتم :
    ــ چه خوب که بیادم انداختید .شما چطور جهت قبله را در آپارتمان خودتان پیدا کردید ؟
    ــ خیلی آسان ، بوسیله ی قبله نما .
    ــ منظورتان قطب نماست ؟
    ــ تقریباً .
    ــ ممکن است طرز کارش را به من یاد بدهید .من در پانسیون از این بابت دچار مشکل هستم .
    در حالتی از دقت و توجه دریافتم که صورت نصر همچون گل شکفت و با زیبایی هر چه تمامتر به رویم لبخند زد :
    ــ البته خانم ،حتماً .
    از لحظه ای که قامت مردانه ی مهندس به نماز ایستاد و من و امیر هر کدام با حفظ فاصله در پشت سر او ایستادیم ،تا پایان این عبادت لذتبخش ،اشک بر پهنای صورتم بی محابا راه می گشود و فرو می ریخت .
    تأثیر جملات پرمعنای نماز که تسکینی غیرقابل تردید به همراه داشت ،برروح غمدیده ام چنان سریع بود که پس از نماز
    مثل یک پر شناور و از اینکه با زبان بی زبانی دردهای درونی ام را به معبود خویش باز گفته بودم در احساسی از مسرت و
    رضایت غوطه می خوردم .
    اکنون من این حق را داشتم از پدر و مادری که به قول نصر در تربیت مذهبی ام سهل انگاری کرده بودند ،گله مند باشم .
    چطور آنها توانسته بودند یگانه فرزند دلبند خود را از چنین لذت سرشار روحانی و هستی بخش محروم سازند .آیا آنها از نیاز من به
    این سرچشمه ی بزرگ آرامش جاویدان بی اطلاع بودند؟ در اینصورت خداوند باید آنها را
    به خاطر ناآگاهی شان ،مورد بخشش قرار می داد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی دعای نصر پایان یافت از او پرسیدم :
    ــ آیا می توانم برای آمرزش انسانی که پیرو دین ما نبوده ،به درگاه خداوند دعا کنم ؟
    و او بی آنکه سربرگرداند پاسخ داد :
    ــ من کی هستم که بخواهم بنده ی خدا ر ا از رحمت بی انتهای او محروم کنم؟ مگر می شود از او چیزی خواست و در اثربخش بودن این درخواست تردید کرد ؟
    و من با چهره ای اشک آلود صورتم را برزمین نهاده و در نهایت تواضع برای پدرو مادر و همه ی کسانی که به نوعی آنهارا می شناختم و بخصوص برای ایــو دعا کردم .
    غم مرگ او بار دیگر تسلط مرا برخود ، درهم شکست و این جملات ناخواسته از دهانم خارج شد :
    ــ در اینصورت از شما می خواهم برای آمرزش زنی مهربان که همه ی شمارا مثل فرزندان حقیقی خود دوست می داشت و اکنون خاکسترش زیر خروارها خاک آرمیده و در انتظار رحمت خداوند است دعا کنید .
    نصر به طرفم برگشت و با تعجب گفت :
    ــ منظورتان را نمی فهمم !
    من که دیگر قدرتی برای خودداری و احتراز از بیان واقعیت را در خود نمی یافتم ،حقیقت را آشکار ساختم :
    ــ دایه ی دکتر مورینا ،خانم ایــو امروز ظهر در توکیو درگذشت !
    لحظه ای سکوت همه جا را فراگرفت و جز هق هق ناخواسته ی من ،صدای دیگری شنیده نمی شد .
    ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و سرانجام نصر ،اولین پرسشی که انتظارش را داشتم مطرح ساخت :
    ــ دکتر مورینا کجاست ؟
    ــ همین جا،درلندن ،در خانه ی 128 غربی .
    ــ وتنها ؟
    ــ تونی هم آنجاست ،ولی دکتر هیچکس را در اتاق خود نمی پذیرد .
    نصر با دلخوری آشکاری گفت :
    ــ چطور توانستید او را تنها بگذارید .شما از میزان علاقه ی آن دو به یکدیگر خیلی خوب آگاهید !
    همیشه همه از سانی دفاع می کردند .من نیز با دلخوری جواب دادم :
    ــ خودم به دلداری بیشتر نیازمندم و بیش از هرکسی مستحق آن هستم .
    ــ بله معذرت می خواهم .فراموش کردم شما چه مدت طولانی ای با خانم ایــو زندگی کرده اید .اما با در نظر گرفتن اینکه شما یک زن هستید و وجود زن مایه ی آرامش است ،حضورتان در کنار دکتر می توانست تا حدی از اندوه او بکاهد .بی آنکه لازم باشد کلماتی را برای او ردیف
    کنید .
    وسپس گفت :
    ــ امیر !
    ــ بله .
    ــ برای بچه ها یادداشت بگذار که امشب منتظر ما نباشند ،و آن را به همراه کلید آپارتمان به دربان بده و فوراً برگرد .ماشین را هم از پارکینگ به خیایان پشتی ببر .
    وقتی امیر برای اجرای دستورات مهندس از آپارتمان بیرون رفت ،نصر گفت :
    ــ بروید آبی به صورتتان بزنید .بعد از شام به منزل دکتر مورینا می رویم.
    و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .
    ***
    تا سپری شدن هفته ی اول ژانویه در خانه ی 128 غربی ماندگار شده و طبق تعهدی که احساس می کردم به ایــو سپرده ام ،شبانه روز وظیفه ی پرستاری از سانی را عهده دار شدم .
    بداخمی هایش را تحمل کرده و در مقابل واکنشهای خصمانه و بی دلیل او ساکت ماندم .
    روزها در کار بیمارستان و ویزیت بیماران دستیارش بوده و گاهی تا نیمه شب
    به انتظار بازگشتش از بیمارستان بیدار می ماندم تا بتوانم به او خوشامد گفته
    و شام گرم و قهوه ی داغ مورد علاقه اش را روی میز بگذارم .
    تحمل سانی در آن روزها بسیار دشوار بود .او غم درونش را با بدخلقی ظاهر می کرد و به دلیل اشراف زادگی هرگز نیاموخته بود ،به خاطر خدمتی که دیگران برایش انجام می دادند ،از آنها متشکر باشد .

    و سرانجام در نیمه ی تعطیلات کریسمس سانی به همراه تونی عازم توکیو شدند و نانسی به مرخصی دلخواهش رفت .هفته ی کریسمس آن سال بدترین تعطیلاتی بود که به یاد می آورم .مسافرت به بندر بریستول و اقامت 5 روزه در هتل خانم بریکلی نیز چیزی را عوض نکرد و من ناچار به لندن بازگشتم .
    به خاطر ترس از رویارویی با فرانکو مارتینی ،از دیدار امیلی و حتی تماس با او صرفنظر کرده و با سرگشتگی به پانسیون بازگشتم .که البته شور گذشته را نداشت .
    زیرا تمامی دانشجویان به شهرهای خود بازگشته و عید را در کنار
    خانواده هایشان
    می گذراندند .
    و من با تلاش بسیار موفق شدم تمرکز حواس لازم را پیدا کرده و با استفاده از سکوت پانسیون یک دوره مطالعه ی کاملاً جدی برروی درس هایم داشته باشم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غالب تفکرات غیرعلمی ام ،ناخواسته حول محور سانی می چرخیدو اندیشیدن به توصیه ی ایــو و نگرانی عمیق او که در آینده ی اربابش خطری بزرگ را پیش بینی می کرد .
    خطری که سانی از آن بی اطلاع بود و در صورت بازگشت دائمی به ژاپن مستقیماً به استقبالش می رفت .
    در این میان از من چه کاری ساخته بود و چگونه می توانستم سانی را برای همیشه در انگلیس نگه دارم .
    اینکه او محبوب و مرد ایده آل زندگیم محسوب می شد ،چیزی را عوض نمی کرد .من احمق نبودم و خیلی خوب فاصله ی بین خود و سانی را درک می کردم .با این حال تنها راه ماندگار شدنش در لندن را بسته به ایجاد علاقه در او می دیدم .و این البته کار آسانی نبود .
    عقل مرا از چنین ریسک خطرناکی برحذر می داشت .اما چیزی بود که دلم می خواست .
    قلب مرا تشویق می کرد و ایده ام را می ستود .
    به من حق می داد که برای تصاحب عشق سانی خود را به آب و آتش بزنم .چون او ارزشش را داشت و می توانستم برای بدست آوردن قلب گرانبهایش بجنگم .
    یکماه بعد .
    در یکی از روزهای آفتابی ماه فوریه نامه ای غیر منتظره از امیلی بدستم رسید .مشتمل بر حقایقی که باورش آسان نبود .
    او نوشته بود ، از این که احساسم را به بازی گرفته و صداقت ذاتی ام را فریفته است ،متأسف
    می باشد . و مختصراً توضیح داده بود که علیرغم تصور من حقیقتاً در کار قاچاق مواد مخدر
    دست داشته است ،وی ورود به باندهای بزرگ بین المللی را تنها راه نجات
    خانواده اش معرفی کرده و گفته بود که پس از سه ماه همکاری با این باندها توانسته آنقدر پولدار شود که خانواده اش را به آمریکا بفرستد
    و خود نیز در اولین فرصت به آنها ملحق خواهد شد .
    نامه ی امیلی تأثیر عمیقی بر روحیه ام گذاشت و بار دیگر این باور را تأکید کرد که احتیاج انسان را به پست ترین کارها وا می دارد .
    اعمالی که در حالت عادی حتی شنیدن نامشان کافیست که پشت آدم را بلزاند .
    اما من امیلی را شناخته و موقعیتش را درک می کردم .بدین جهت نمی توانستم اورا سرزنش کرده و مستحق ملامت بدانم .چون در وضعیت او ممکن بود حتی خود من هم راهی را انتخاب کنم که او برگزیده بود .
    یعنی کوتاهترین راه برای رسیدن به هدف .
    منتهی نصر ایده ی چشمگیری داشت .او همواره طرفدار نظریه ای بود که اصرار داشت :
    هدف وسیله را توجیه نمی کند .
    و معتقد بود خروج از جاده ی راستی و درستی در هر شرایطی انسان را از جاده ی انسانیت خویش ساقط می گرداند .
    در لحظه ای که آخرین خطوط نامه ی امیلی را مطالعه می کردم ،خانم دربان اطلاع داد مرد جوانی در طبقه ی همکف می خواهد مرا ببیند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی از پله ها سرازیر شدم ،مهندس نصر را در هال ورودی منتظر خود یافتم .
    با محبتی بی شائبه جویای حالم شد و گفت :
    ــ برایتان نگران بودم .چه چیز سبب شد خودتان را در پانسیون زندانی کنید .چیزی باعث دلخوری و رنجش شما شده است ؟
    با احساسی خوش گفتم :
    ــ متشکرم که آمدید و از اینکه می شنوم دوستان را نگران کرده ام واقعاً متأسفم .بفرمائید بنشینید .مرا خواهید بخشید چون نمی توانم در اتاق خودم از شما پذیرایی کنم .
    ــ اصلاً مهم نیست .
    نگاهی به اطراف سالن انداخت و چون از تابلوی «NO Smoking » اثری نبود سیگاری آتش زد و روی مبل نشست .
    نامه ی امیلی را که همچنان در دستم بود به او نشان دادم :
    ــ چند دقیقه قبل رسیده .دوست دارید نگاهی به آن بیندازید .حقایقی غیر منتظره از دوست سیاهپوستم خواهید شنید .همانکه قبلاًًًً درباره اش برایتان گفتم .
    با کنجکاوی کاغذ را گرفت و با ابهام پرسید :
    ــ از چه کسی ؟
    ــ امیلی ،صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام .بخوانیدش اگر چه مرا پیش شما رسوا می کند .
    نصر خیلی سریع نامه ی کوتاه امیلی را مطالعه کرد و ضمن برگرداندن آن به من پرسید :
    ــ منظورتان از رسوایی چه بود ؟
    ضرب المثل مشهورش را نشنیده اید :
    .Tell me campany you keep and Ill tell you who you are
    لبخند زنان گفت :
    ــ ولی در همه ی موارد ،استثنایی وجود دارد .شاید این رفیق شما هم کارد به استخوانش رسیده است .
    ــ دراینکه نباید تردید داشت . امیلی هرگز به فکر بدبخت کردن جامعه نخواهد افتاد .او صاحب یکی از مهربانترین قلبهای دنیاست .
    نصر بلافاصله پرسید :
    ــ کمال این همنشینی در شما اثری نداشته است ؟
    ــ منظورتان را نمی فهمم ؟
    ــ خیلی واضح است .هفته هاست که نه به دکتر مورینا ،نه به ما سرنزده اید .
    پس آمده بود که گله کند .گفتم :
    ــ خوب ... دلیل خاصی نداشته است جز کمبود وقت .می دانید که خانه ی شما آخرین جایی
    است که برایم باقی مانده .دکتر مورینا اغلب در بیمارستان است و حتی خواب و خوراکش را در آنجا برگزار می کند .بندرت به منزلش سر می زند .
    او مرد زحمتکشی است که عاشق کارش است و به جزآن به چیز دیگری فکر نمی کند .
    مهندس پرسید:
    ــ شما هم در بخش ICU کار می کنید ؟
    ــ نه ،آن به رشته ام ارتباطی ندارد .من در CCU هستم و اغلب که به اتاق دکتر زنگ می زنم
    می شنوم که او در حال ویزیت بیماران یا در اتاق عمل است و اخیراً برای عملهای اضطراری حتی به شهرهای دیگر نیز مسافرت می کند .
    نصر آخرین پک را به سیگارش زده و سپس آن را زیر پا له کرد :
    ــ او مرد فعالی است خانم دهنو ،ولی فراموش نکنید که حتی پرکارترین مردان نیز گاهی به آسایش و آرامش محتاجند .
    او نیز موقعیت خاص سانی را درک می کرد .
    پرسیدم :
    ــ از من چه می خواهید ؟
    ــ هفته ای یکبار به او سر بزنید و چند دقیقه ای را با او بگذرانید .بی آنکه موضوع خاصی را مد نظر قرار دهید .از همه چیز و همه جا صحبت کنید و بعد به پانسیون برگردید .بقیه اش به عهده ی دکتر است .شما در مؤثر بودن قطع رابطه ی خود با او تردید نکنید .
    ــ قطع رابطه ،خدایا ! حتی فکرش را هم نمی کردم .من به سانی احتیاج داشتم ،همانطور که به آب و غذا و هوا نیاز مند بودم .
    اما اینکه بعد از بازگشت او از ژاپن به دیدارش نرفته بودم دلیل خاصی داشت که حداقل برای خودم موجه جلوه می کردو حالا خیال داشتم خیلی زود به دیدنش بروم .
    مهندس از جا برخاست و گفت :
    ــ اینکار را می کنید ؟
    ــ سعی می کنم در اولین فرصت .
    ــ مثلاً فردا شب ؟
    پرسیدم :
    ــ اصرار شما دلیل خاصی دارد ؟
    ــ تقریباً .شما اینطور فکر کنید ،فراموش نکنید که هدیه ای هم با خودتان ببرید اگرچه یک شاخه ی گل باشد .
    ــ به این زودی می روید ؟
    ــ باز هم شما را خواهم دید .
    و طبق معمول بدون خداحافظی از پانسیون بیرون رفت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مدتی در خیابان های شلوغ و پر رفت و امد لندن پرسه زدن ،دقایقی طولانی به ویترین مغازه ها چشم دوختن ،به انبوه کیف های بزرگ و کوچک مردانه ،پیراهن های شیک و کراوات های با مارک مشهور و رنگ های دلپذیر خیره شدن ، ویترین مخصوص فروش ادکلن ها را
    زیرو رو کردن ،همه و همه بیهوده بود .
    نتوانستم از بین آنهمه کالا که چشم را خیره می کرد برای مرد محبوبم هدیه ای را انتخاب کنم .
    هیچ یک از این اجناس نمی توانست نشان دهنده ی علاقه ی بخصوص من به سانی باشد .چیزی بود که امکان داشت تونی و یا دیگر دوستان سانی نیز به او هدیه بدهند .
    من می خواستم کادویی ممتاز به او بدهم که قدرت رد کردن آن را نداشته باشد .
    چیزی که سانی را وسوسه کند .ولی چنین گوهر نایابی را از کجا می توانستم تهیه کنم .حتی متصدیان فروشگاه هم از کمک به من عاجز ماندند و ساعتی بعد خسته و ناامید راه پانسیون را در پیش گرفتم .
    عقربه ی ساعت شمار به عدد 7 نزدیک می شد که آماده ی رفتن شدم .وقتی برای برداشتن گردنبند مروارید به سراغ چمدان کوچک قدیمی و از مد افتاده ام رفتم ،ناگهان ،خدایا چرا زودتر به فکرش نبودم !
    من برای سانی وسوسه انگیزترین کادو را داشتم .چیزی که سانی مدتها طلب می کرد و من همیشه از او دریغ می داشتم .
    چون در نیمه ی اول راه ،این سانی بود که به دنبال اطلاعاتی از گذشته ی من می دوید و اکنون در نیمه ی دوم ورق برگشته و من در جستجوی توجه او بودم .
    اکنون فرصتی طلایی پیش رو داشتم که برای اثبات علاقه و اعتمادم ،مناسب ترین زمان ممکن
    محسوب می شد .
    وقتی در خیابان 128 غربی از تاکسی پیاده شدم ،خانه در سکوتی سنگین محاط شده بود .به آرامی قدمی به جلو گذاشته و زنگ را فشردم ،تونی در را برویم گشود و با چهره ای خندان که نشان می داد واقعاً از دیدنم خوشحال است فریاد زد :
    ــ مینا ! تو این همه وقت کجا بودی ؟
    دستم را گرفت و بی آنکه فرصت سلام کردن به من بدهد ،مرا به داخل خانه کشید .
    ــ حق داری اینهمه مغرور و متکبرانه از دیدار ما روی بگردانی .شاهزاده خانم چطور به خانه رسیدی ؟
    ــ با یک تاکسی !چطور مگر ؟
    عجب راننده ی بی عرضه ای .من اگر جای او بودم چنین پری رویی را جز به خانه ی خودم
    به آدرس دیگری نمی بردم .اگر چه همه ی دنیا علیه من شورش می کرد .
    دستم را از دست او بیرون کشیدم و گفتم :
    ــ بس کن تونی تو هیچوقت از خندیدن به من دست نمی کشی .
    ــ خودت می دانی که مسخره نیست ! با این وضع به سوفی آشوبگر قرن 19 ایتالیا می مانی !
    با انگشتانم ضربه ی ملایمی به سر او زده گفتم :
    ــ حتماً خورشید سرزمین تابان ،روی مغزت اثر گذاشته جنتلمن محترم . اگر چشمت به این کادو افتاده باید بگویم خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .این کادو صاحب دارد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تونی پس کشید و خندید :
    ــ می دانستم تو از این دست و دلبازی ها بلد نیستی !حالا چرا دلخور می شوی خیلی از زنها
    از شنیدن تعریف زیبائی شان در آسمان پرواز می کنند !
    آن ها احمقند تونی .ولی من نیستم .حالا بگو ببینم دوستت کجاست ؟
    تونی به جای جواب صدا زد:
    ــ نانسی برای ما چای بیاور و چند برش کیک .بیا بنشین مینا ،امشب برای تو کلی حرف دارم .
    ــ اگر خیال می کنی برای شنیدن چرندیات تو به اینجا آمده ام ،کورخوانده ای .پرسیدم سانی کجاست ؟
    تونی خودش را روی مبل انداخت و با آدابی که در سفر ژاپن آموخته بود ،جلوی من تعظیم کرد :
    ــ علیاحضرتا .تعجیل نفرمایید ،اعلیاحضرت سانی هم اکنون در ترافیک خیابان های لندن
    گیر کرده اند و در حال هل دادن اتومبیلشان هستند .
    چون من تمام صبح با آن رانندگی کردم و بعد ایشان به بیمارستان تشریف بردند .اما من فراموش کردم بگویم ماشین بنزین ندارد .حالا مطمئناً اعلیحضرت عرق ریزان مشغول هل دادن هستند .
    نانسی میز را برای عصرانه چید و به من خوشامد گفت ،مثل همیشه ملایم و عاقل بود .چقدر دوست داشتم به جای او باشم یا حداقل روحیه و اخلاق آرام او را داشته باشم .
    دقایقی از ساعت 10 می گذشت و من همچنان مسحور تعریف های شنیدنی و حیرت انگیز تونی از سفرش به ژاپن بودم ،بدون توجه به گذشت زمان و به یاد آوردن گرسنگی .
    تونی با آب و تاب از شکوه و جلال خیره کننده ی زندگی خانواده ی مورینا و سایر فامیل وابسته امپراطور سخن می گفت .
    از رسمیتی که بین همسران ژاپنی وجود دارد ،از ادب و تواضع ذاتی آن ها ،از پشتکار ،تلاش و در نتیجه پیشرفت مردم آن کشور .
    از رفاهی که حتی دورافتاده ترین روستاهای ژاپن از آن برخوردار بودند .از نظمی که مثل تیک تاک
    ساعت ،تخلف ناپذیر حتی در دالان های زیر زمینی مترو حکمفرما بود .
    تونی درباره ی مردم آن سرزمین می گفت :
    ــ هر ژاپنی پلیس خودش است .
    و شنیدن این حرف از دهان یک انگلیسی ،اهمیتی به مراتب بیش از خود این جمله داشت .
    تصویر دل انگیزی که تونی از دیده هایش ترسیم می کرد، مرا در خیالی عمیق فرو برد .آیا امکان داشت روزی از نزدیک شاهد زندگی مردم و بخصوص خانواده ی مورینا باشم ؟
    تونی که مرا در فکر دید ناخواسته برحسرتم دامن زد و گفت :
    ــ یرای تو متأسفم که موقعیت نادری را از دست دادی .مطمئنم اگر دعوت سال گذشته ی سانی را می پذیرفتی ،از آن پشیمان نمی شدی ،زیرا سانی قصد داشت تمام نقاط دیدنی کشورش را به ما نشان دهد .
    با لحنی که نشان دهنده ی تأسف و ندامتم بود گفتم :
    ــ من از کجا می دانستم چنین خیالی دارد گمان می کردم یکی از کشورهای خاور دور را مد نظر دارد و یا آمریکای لاتین .
    البته حق را به جانب تونی می دادم ،سانی در طول 3 سال گذشته ،حتی بیش از حدی که غرورش اجازه می داد ،سعی کرده بود که به من نزدیک شود .اما من با ایده های متفاوت و بعضاً لجاجت های کودکانه ای که از سبکسری ام نشأت می گرفت هر بار او را از خود رانده و به پیشنهاد های دوستانه اش خندیده بودم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تا آنجا که به یاد می آورم ،او هیچ فرصتی را برای تنها ماندن با من از دست نداده بود .
    اما باور کردنی نیست ،حتی خودم نمی توانستم به درستی دلیل برحذر ماندن از سانی را تحلیل کنم .
    اکنون با هدیه ای که نشانه ی حسن تفاهمم بود ،امید داشتم که آب رفته را به جوی باز گردانده و توجیه خوبی برای دوستی عمیق او ،ارائه دهم .
    البته این آگاهی چیزی را عوض نمی کرد .اینکه من سانی را دوست داشتم و به فرض موفق
    می شدم دوستی او را نیز به دست آورم ،باز هم برای پیوستن ما به یکدیگر موانع بی شماری برسر راه بود که گذشتن از هر یک از آنها به اندازه ی هفت خان رستم دردسر به دنبال داشت .
    آن شب شام را بدون سانی صرف کرده و با ناامیدی آماده ی رفتن شدم .گویا سرنوشت
    با ما سر سازش نداشت و می کوشید به هر طریق ممکن بینمان جدایی بیندازد .
    تونی پالتو اش را پوشید و گفت :
    ــ اگر باز هم برای رفتن اصرار داری من حاضرم .
    هنوز از جا برنخاسته بودم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی و پس از آن صدای سرفه ی سانی در کریدور ،وجودم را دستخوش هیجان ساخت .
    بالاخره آمده بود .چه باک اگر ، صورتش چنان خستگی ای را به نمایش گذاشته بود که نمی شد از او انتظار جواب سلام داشت .
    نانسی جلو دوید تا ضمن خوشامد ،اورا در بیرون آوردن پالتو اش کمک کند .تا وقتی ایــو زنده بود افتخار اینکار را به هیچکس وا نمی گذاشت و اکنون پس از مرگ او نانسی این وظیفه را به عهده داشت .
    سانی در بدو ورود و در فضای نیمه روشن هال متوجه ی حضور من نشد و در حالیکه خودش را روی اولین مبل نیمدایره رها می کرد گفت :
    ــ تونی ،لطفاً یک فنجان چای .
    و سپس در یک گردش بی هدف نگاهش روی من خیره ماند .به توهم خستگی چشمانش را بست و دوباره گشود .به آهستگی نجوا کرد :
    ــ مثل اینکه خواب نمی بینم ! خودت هستی مینا !
    محجوبانه به طرفش رفتم و سلام کردم .
    ناباورانه و برای اولین بار دیدم که به حالت احترام روی مبل نیم خیز شد و گفت :
    ــ سلام عزیز من .اگر اشتباه نکنم تو تنها کسی هستی که روز تولد مرا فراموش نکرده است و من پیشاپیش تبریکت را می پذیرم .
    برای چند لحظه دست و پایم را گم کردم .منظورش چه بود .سالروز تولد ؟و سپس از خوشی لبخند زدم .
    مهندس نصر ! چقدر از تو ممنونم که در چنین روز مهمی مرا واداشتی به دیدن سانی بیایم آنهم با یک هدیه !
    این دیدار اتفاقی من چه اثری برروحیه ی سانی در این شرائط حساس خواهد گذارد و من
    همه ی آن را مدیون عقل ،درایت و دور اندیشی تو هستم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پس از اینکه تونی برایش چای آورد ،از جا برخاست و ضمن برداشتن فنجان مخصوصش که کمی از حد معمول بزرگتر بود ،گفت :
    ــ می روم به اتاقم !
    متحیر و بلاتکلیف بر جا ماندم .پس تکلیف نقشه هایی که برای آنشب در سر داشتم
    چه می شد ؟!
    به همین راحتی می خواست مرا بگذارد و برود ؟
    به آستانه ی قضاوت و داوری در مورد بی انصاف بودنش رسیده بودم که روی پاگرد پله ها متوقف شد و رو به من گفت :
    ــ منتظر چه هستی ؟
    ــ خوب از من نخواستید که همراهی تان کنم !
    تا ورود به اتاقش جواب مرا نداد و پس از اینکه در را پشت سرم بست گفت :
    ــ باید این خواهش را از نگاهم می خواندی !
    و سپس با مکثی طولانی به من خیره شد .
    به شوخی گفتم :
    ــ در نگاهتان جز خواب و خستگی هیچ چیز وجود ندارد .
    دقایقی نگاهم کرد .
    سپس با جدیت زمزمه کرد :
    ــ هیچ چیز ؟ مطمئنی ؟
    لحن او چنان کشش و جذابیت محسورکننده ای داشت که در عرض چند دقیقه می توانست نفسم را بند آورد ،ولی من خیال نداشتم بازی را مفت ببازم .
    بنابراین خود را از فشار نگاهش رهانیده و روی تنها صندلی چرمی و گردان اتاقش در پشت میز مطالعه نشستم و او لبه ی تخت خوابش را ترجیح داد .
    سعی داشتم تا حد امکان از طرح هرگونه صحبتی که به هر نحو خاطره ی ایــو را برایش زنده کند ،خودداری نمایم .بنابراین از سفر او به ژاپن هیچ نپرسیدم و موضوع دیگری نیز به فکرم نمی آمد .
    سانی پس از نوشیدن چای پرسید :
    ــ کار در رویال کالج چطور پیش می رود ؟
    ــ خیلی عالی ،بهتر از آنچه تصورش را می کنید .
    ــ بله می دانم .مسئولین دانشکده جداً روی آینده ات حساب باز کرده اند تو خیلی خوب درخشیدی !
    ــ متشکرم و همه ی اینها را به شما مدیونم .
    سانی لبخندزنان گفت :
    ــ و فراموش نکرده ای که باید روزی همه ی این دین را ادا کنی ؟
    ــ البته که فراموش نکرده ام .
    ــ خیلی خوب ،بهتر است بدانی که من بیصبرانه در انتظار آن روز هستم .
    برق یک تمنا در نگاهش درخشید .و چشمانش سرشار از شیطنت به من دوخته شد !
    من مجبور شدم برای اولین بار کوتاه بیایم .
    این تنگنا چندان طول نکشید .او می دانست تا چه حد معذبم و بنابراین پرسید :
    ــ دوست مهندسمان چطور است ؟
    ــ هنوز به دیدنتان نیامده ؟
    ــ منظورت از هنوز ،چه زمانی است ؟
    ــ برگشت شما از توکیو .
    البته که به ما سرزده .بارها.اگر همه ی ایرانیان را مثل خودت فاقد محبت و احساس تصور کرده ای ،باید بگویم که در اشتباهی ! هیچکس به اندازه ی دخترک ببی سروپای من بی مهر نیست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 24 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/