لحظاتی به سختی نفس کشید و سپس از تقلا باز ماند .من که به شدت نگران شده بودم با فریاد نانسی را به کمک طلبیدم .قدری ماساژ قلب از شدت تقلای او کاست .و پیرزن دوباره به حالت اغما فرو رفت ، دراین لحظه پزشک معالج او را خواستیم .
و من با اضطرابی که دهانم را خشک کرده بود ،با یک دنیا دگرگونی در ذهن آشفته ام برروی زمین چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفتم .
سپیده دم همانشب ایــو بی آنکه بهبودی ای در حالش پیدا شود ،به همراه یک پزشک و دو پرستار با کلیه تجهیزات پزشکی به مقصد توکیو پرواز کرد .
در حالیکه سینه اش جایگاه رازی بود که برای دانستن آن حاضر بودم نیمی از عمر خود را به او بدهم .
من با دیده ای اشکبار ،همچون کسی که قسمتی از وجودش را از وی گرفته باشند ،در فرودگاه ایستاده و به آخرین تلاشها و دستورات سانی چشم دوخته بودم .
اندوه تونی کمتر از من نبود و علیرغم هیجان و دوندگی هایی که بین آمبولانس حامل ایــو ،سالن ترانزیت ،باند فرودگاه و سوپروایزر پرواز داشت .
چهره اش در یک غم بزرگ به ماتم نشسته بود .
گویا همه می دانستیم این پایان کار است .همه وقوع حادثه ی ناگواری را پیش بینی کرده
ولی نمی خواستیم اثبات وتحقق ان را در چشمان یکدیگر شاهد باشیم .
نگاه هایمان از هم می گریخت و در جستجوی مهری که رفتن و دورشدنش را با همه ی وجودمان
حس می کردیم ،در تکاپو بود .
اکنون پس از بازگشت ما به خانه ،خورشید آرام آرام از پس ابرهای تیره ی روز 25 دسامبر طلوع می کرد و همزمان با آن آفتاب عمر ایــو در هفتادو دومین سال تولدش در افق به انتظار غروب سرعت می گرفت .
بی اختیار به یاد نصر افتادم که می گفت : « مسافرین خسته و ناتوان در هر منزلی از کاروان انسانیت جدا می شوند . » و ایــو براستی خسته بود .
او می رفت تا فارغ از هر دل نگرانی در آغوش خاک آرمیده و خستگی سالهای دشوار زندگی را از تن بدر کند .با این امید که دوستان سانی او را تنها نخواهند گذاشت .
اما من به سهم خود از اینکار عاجز بودم .منی که توان آرام کردن خویش را هم نداشتم .
منی که محتاج تسکین بودم و چنین زارو زبون روی صندلی اتاق نشیمن به آینده ی پر خطر سانی
می اندیشیدم .
ساعتی بعد به کمک نانسی میز را چیده و با چهره ای نسبتاً امیدوارکننده به اتاق بازگشتم :
ــ دکتر مورینا ،تونی ،صبحانه حاضر است .
سانی همچنان به دیوار مقابل خود خیره شده و حرکتی نمی کرد .اما تونی از جا برخاست و راه اتاق غذاخوری را در پیش گرفت .
رو به سانی گفتم :
ــ ایــو از این کار شما راضی نیست .او دوست ندارد دیگران در غیابش نگران و غمگین باشند و بیش از هرچیز طالب نشاط و سلامتی شخص شماست !
اما سانی نمی شنید .ناچار برایش فنجانی شیرداغ با قهوه وشکر فراوان آماده کردم .او نان تست و مربا را کنار زد .اما فنجان شیر را جرعه جرعه نوشید و باعث امیدواریم شد .