ظلمت شب پرده ای ضخیم برزمین کشیده و جهان اطراف مارا در تاریکی فرو برد .دانه های برف بتدریج برزمین می نشست و خانه ی 128 غربی در سفیدی حزن آوری در التهاب بسر می برد .
سانی و تونی به فرودگاه رفته بودند تا برنامه ی سفر ایــو به توکیو را برای روز آینده ترتیب دهند .به کمک نانسی ایــو را در رختخواب به حالت نیم نشسته ،تکیه داده و اطرافش را با چند کوسن و پشتی محکم کردیم تا موقع خوردن داروها ،دچار زحمت نشود .او به سختی چشمهایش را گشود و با دستهای استخوانی جستجوگرش ،دست مرا گرفت و فشار ضعیفی به آن وارد ساخت .
گفتم :
ــ منم مینا ،چیزی می خواهی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
ــ کنارم بمان عزیزم ،می خواهم باتو حرف بزنم .
ــ البته ،من اینجا هستم ،تا هروقت که تو بخواهی ایــو !
اما اول اجازه بده دستور یک سوپ ساده را به نانسی بدهم .بعد در اختیارت خواهم بود .
از پنجره به بیرون نگاه کردم ،هنوز از سانی و تونی خبری نبود .بار دیگر در کنار پیرزن نشسته و دست اورا مختصری حرکت دادم .
مطمئناً حرف زدن در آن شرایط دشوار برایش آسان نبود .چیزی اورا وامی داشت تا این سختی را به جان بخرد و ناگفته هایش را با من درمیان گذارد و شاید مرا صرفاً برای سبک کردن خود و درددل های همیشگی انتخاب کرده بود .بهرحال آنقدر دوستش داشتم که برای رضایت او هر کاری می کردم .
صدایش مرا به خود آورد :
ــ تنها هستی دخترم ؟
ــ بله ایــو ، راحت باش .
پیرزن به زحمت حرف می زد و هر چند دقیقه یکبار با تنفس عمیق سعی می کرد فواصل سکوت را کوتاه
کرده و زمان کمتری را هدر دهد .
به دقت به او گوش سپردم .زیرا تاحدودی به اهمیت مطلب پی برده و نسبت به آن کنجکاو بودم ایــو گفت :
ــ تو می دانی که من دایه ی خانوادگی مورینا هستم .تمام فرزندان آن خانواده را در دامان خود پرورش داده و به ثمر رسانده ام .ام هرگز هیچکدام را به اندازه ی سانی دوست نداشته ام .
دلیلش تنها این نیست که سانی کوچکترین فرزند خانواده است . فقط می دانم که بیشتر از جانم دوستش دارم . و نمی دانم چرا ؟
این علاقه مرا واداشته که در طول سالهای زیاد عمرم همیشه مدافع او بوده و در برابر خطرات بزرگ و کوچک حمایتش کنم .
اما حالا که قدم به حساسترین سالهای عمرش گذارده ،من مجبور به ترک او و تنها گذاشتن پسر محبوبم در
برابر مشکلات هستم . این تنها چیزی است که مرا از مرگ می ترساند . می فهمی دخترم ؟
من عمر زیادی کرده ام و نمی توانم بیش از این از خداوند طلبکار باشم .اما بدان که حتی پس از مرگ نیز نگاهم نگران زندگی و آینده ی سانی به زمین دوخته خواهد شد .
چون سانی تنهاست حقیقتاً تنها .هیچکس او و ایده هایش را درک نمی کند .
حتی محیط زندگی اش نیز با او سازگار نبوده است .شاید جرم سانی این باشد که او با بقیه متفاوت است .
پیرزن لحظاتی خاموش ماند و پس از چند نفس عمیق به سختی ادامه داد :
ــ تو چیزی از زندگی در کاخ می دانی ؟
به محدودیتهای این نوع زندگی آشنایی داری ؟
چه بسا آرزو می کنی که یک دختر درباری باشی ! اما من ،ایــو ،با بیش از 70 سال سن به تو می گویم که پروراندن این آرزو شاید بی ضرر باشد اما تحقق یافتن آن حتی از مرگ هم ناگوارتر است !
تو در آنجا حتی حق خندیدن به میل خودت را نداری .به محض بیدار شدن از خواب آنهم در ساعت معین ،باید طبق برنامه رفتار کنی .
حتی نمی توانی به دلخواه خودت غذا بخوری و لباس بپوشی .همه چیز باید مطابق اصول انجام گیرد .اصولی که دیگران طراحی اش کرده و میل شخصی تو به هیچ وجه در آن دخیل نیست .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)