حرفهای سانی در من وحشت و هراسی ایجاد کرد که بی اختیار از اتومبیل پیاده شده و به طرف خانه دویدم .چه اتفاقی افتاده بود ،خدایا ،ممکن بود تونی ... نه ، نه !
بی محابا زنگ را فشردم و لحظه ای بعد در میان بی تابی من ،تونی درا گشود .
ــ آه خدایا متشکرم ،تونی راستش را بگو ،چه اتفاقی افتاده !
ــ صبر داشته باش ،خودت را کنترل کن ،چیز مهمی نیست .
اورا کنار زده و وارد خانه شدم ،حتماً ایــو دچار دردسر شده است !
و وقتی در اتاق او را باز کردم ، عرق سردی برمهره های پشتم نشست .ایــو به اندازه ی یک بچه ی 10 ساله کوچک شده بود .کوچک و درهم فشرده ،صورتش بی رنگ و سفید با دانه های درشت عرق برصورتش و لرزش لبهایی که گویی هرگز خونی در آنها جریان نداشته است .به طرفش دویده و گریه کنان سربر سینه اش گذاشتم .
نمی خواستم باور کنم این موجود مهربان که هرگز لبخند از صورتش محو نمی شد چنین در بستر بیماری افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
دستهایش را دردست گرفته و لبهایم را بر انگشتان نحیفش می فشردم .او زنی بود که می توانست خلاء
وجود مادرم را با حضور گرمابخش خویش پر کند و حالا خداوند همین را نیز از من دریغ می کرد .با بغضی در گلو دعا می کردم که نجات یابد و به زندگی برگردد.
ایــو براثر گریه ی من به زحمت چشم گشود و با صدایی که گویا از عمق چاه بالا می آمد گفت :
ــ مینا ! آمدی ؟ خیلی وقت است چشم به راهت بودم ،گریه نکن دخترم ،مرگ هنوز جرأت نزدیک شدن به
بستر مرا ندارد .اما می دیدم که سینه اش براثر تنگی نفس به شدت بالا و پایین می رود و بعد دوباره ساکت شد .
دراین لحظه سانی دستم را گرفت و با لحنی غمگین گفت :
ــ آرام بگیر مینا .تو با گریه هایت او را ناامید می کنی !ایــو بیشتر از هرچیز به امید نیاز دارد و ما باید این را در نظر بگیریم .
ومن نالیدم :
ــ چرا زودتر به من خبر ندادید ،چه مدت است که بیمار شده ؟
سانی ضمن فشردن دستم برای تسلای من و جلوگیری از ریزش اشکهایم گفت :
ــ چیزی حدود یک هفته ،سفارش خودش بود که تورا در جریان قرار ندهیم .اما نگران نباش ،او زنده می ماند .
ــ از کجا چنین اطمینانی بدست آورده اید ؟
ــ این عقیده ی پزشک معالج اوست .
ــ چرا در بیمارستان بستری اش نکرده اید ؟
ــ ایــو رضایت نمی دهد . می خواهد به ژاپن برگردد ودر حال حاضر تنها چیزی که می تواند به او کمک کند
ترتیب دادن برنامه ی مسافرت است .
ــ خدای من ! شوخی می کنید .با چنین وضعی چطور می تواند اینهمه راه را دوام بیاورد .
ــ این هواپیماست که پرواز می کند نه ایــو .بعلاوه ما یک پزشک با او خواهیم فرستاد تا در صورت لزوم خدمات مورد احتیاج را در طول راه انجام دهد وسایر ترتیبات در فرودگاه توکیو داده می شود .
ــ ولی دکتر این یک ریسک است .می دانید که ؟
ــ البته ،و موفقیتش بستگی به شانس ایــو دارد .این چیزی است که خودش می خواهد و من نمی توانم در برابر خواست او مقاومت کنم !
ــ حتی اگر غیرمنطقی باشد ؟
ــ غیرمنطقی نیست مینا .او حق دارد آخرین روزهای عمرش را در وطن و زادگاهش بگذراند .من نمی توانم این حق را از او بگیرم .می فهمی ؟
چشمانش را غمی عمیق پوشاند و من در او نقش کودکی را دیدم که به خاطر از دست دادن اسباب بازی مورد علاقه اش در آستانه ی گریستن است !