اما آنچه منظور نظر من است ،نیروی اراده و خواست باطنی توست ،تو چاره ای جز خواستن این مورد نداری و باید به دستش بیاوری .
اما اگر نظر من برایت اهمیت دارد به تو پیشنهاد می کنم رشته ی مرا دنبال کنی !
و اطمینان می دهم که پشیمان نخواهی شد .راه یافتن به اسرار پیچیده ی مغز آدمی که به اندازه ی یک جهان وسعت و گستردگی دارد چنان شیرین است که تحمل مشکلات را برایت آسان خواهد کرد و به علاوه تو از کمک و توجه من بهره مند خواهی شد .آیا این خوشایند نیست !
با لحنی آمیخته به شوخی گفتم :
ــ الطاف سرشار شما بیش از آنچه فکرش را بکنید ،خوشایند من است . اما این حق را به من خواهید داد که بیشتر در این باره فکر کنم .دوست ندارم تا ابد بار پشیمانی یک انتخاب عجولانه را بدوش کشم .
سانی به ساعتش نگاه کرد و گفت :
ــ پس تا یک دیدار دیگر !
ــ یعنی بروم و گورم را گم کنم !
ــ مزخرف نگو ،وقت ویزیت بیماران است و من میل ندارم حتی یک دقیقه در کارم تأخیر داشته باشم .ولی با وجود عبور از خط مرزی بخش من ،دعوت برای امشب همچنان به جای خود باقیست و من بی صبرانه منتظرت هستم !
ــ می دانم که برای دلخوشی من این حرف را می زنید .با این حال خواهم آمد .
***
با تشویق سانی و اراده و پشتکار خود سرانجام توانستم به دوره ی تخصصی راه پیدا کنم .کلاس های اختصاصی ما با بیش از 4 نفر دانشجو آغاز شد .
هرروز 12 ساعت کار تئوری و عملی ،به علاوه تحقیقاتی که باید در جائی غیر از کلاس مثلاً بیمارستان یا کتابخانه انجام می گرفت و همینطور امور آزمایشگاهی ،فرصت خواب راحت و خوراک حسابی را از ما گرفته بود .
تمام ساعات روز در پشت توده ای از جزوات ،کتابها و مجله های حاوی آخرین مقالات پزشکی ،قوز کرده و به مطالعه و تحقیق می پرداختیم .
آسایش ما بکلی سلب شده و هیچ وقت آزاد و جای خالی در لا به لای فرصت ها یافت نمی شد .
وبه تبع آن مهمانی های هفتگی نیز تا حد زیادی کاهش یافته و تقریباً هر ماه یکبار تشکیل می شد که
نمی توانستم در مقابل وسوسه ی رفتن به آن مجالس ،خود را متقاعد کرده و با وعده ی جبران در تعطیلات کریسمس و تلاش بیشتر جهت پیشبرد تحصیلاتم از رفتن خودداری کنم .
این خستگی نبود که از آن فرار می کردم و به مجلس مهمانی پناهنده می شدم .بلکه دلتنگی برای سانی وادارم می کرد علیرغم دیدارهای هرروزه در محیط بیمارستان ،باز برای دیدنش به انتظار شب مهمانی بنشینم .چون در آن مجالس به موجودی مهربان مبدل شده و جدیت و خشکی ای که در محیط کار براو حکمفرما بود بکلی زایل می گشت .
اغلب برای نشستن ،جایی نزدیک به من را انتخاب می کرد و غیر از ساعاتی که با مهندس نصر به صحبت
می پرداخت .
بقیه ی وقتش را با من می گذراند .علیرغم کوششی که بکار می بردم تا این رابطه را به شکل یک دوستی عمیق و ساده توجیه نمایم ،نمی توانستم از ریشه دار شدن علاقه ام جلوگیری کرده و هرروز بیش از گذشته خود را دلبسته ی او می یافتم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)