سانی همچنان لبخند می زد و مرا که مشغول پاک کردن دانه های درشت عرق از صورتم بودم ،از نظر
دور نمی داشت .
گفت :
ــ اگر خانم وود به موقع خودش را کنترل نکرده بود با صدمه دیدن غرور اروپایی اش اکنون شاهد جنگ جهانی سوم بودیم .
و من با شرمی آمیخته به ندامت جواب دادم :
ــ حالا دیگر حتی نمی توانم از لای دو لنگه ی در بخش نیز نگاهی به داخل آن بیندازم ،چه رسد به اینکه موفق شوم به دیدن شما بیایم .
ــ خانم وود همین را می خواست و تو ناخواسته به پیروزی او کمک کرده و بهانه ی لازم را بدستش دادی .
ــ لعنت بر من !
ــ خوب بگذریم ،برای چه می خواستی مرا ببینی ؟
ــ چون دلم برای لبخندها و صحبت های شما تنگ شده بود .واقعیت محض .
اما به جای این جمله ،کلمات بی احساس دیگری برزبانم جاری شد .ومن در مورد ادامه ی تحصیل در یک
رشته ی تخصصی با او به مشورت پرداختم .
سانی پرسید :
ــ چه چیز سبب تردید و مانع به اجرا درآوردن تصمیم تو شده است ؟
با لحنی که عذرم را موجه جلوه دهد توضیح دادم :
ــ خستگی روحی و عدم توانایی به انجام رسانیدن این امر .گمان می کنم از نیرو و توان لازم برخوردار نیستم .
ــ اوه شنیده بودم بعضی از دخترها در 21 سالگی دچار افکار عجیب و غیر قابل درکی می شوند
و حالا می بینم در 24 سالگی حتی از آنهم احمق ترند .تو در گردشها و برنامه های تفریحی که با هم داشتیم ثابت کرده ای که هیچ درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دستت در امان نیست .
تو که مثل یک گربه از درخت بالا می روی چطور می توانی اینهمه ناامید از خستگی و عدم توانایی حرف بزنی ؟
شرط می بندم اگر اراده کنی می توانی یکسره به اورست صعود کرده و از آن طرفش پایین بیایی ،بی آنکه در قله ی آن استراحت کنی !
ــ اوه در مورد من غلو می کنید .حتی یک موجود افسانه ای هم چنین قدرتی ندارد !
ــ البته که دارد و تو هم درست یک افسانه ای .من در تو نیرویی می بینم که قادر است حتی یک کوه را از جا بکند .
تنها برای اینکه جوابی داده باشم .گفتم :
ــ این جمله را قبلاً نیز شنیده ام .
سانی بلافاصله روبرویم خم شد :
ــ اشتباه نکن عزیزم ،آن کسی که قبلاً درباره ی قدرتت سخنرانی کرده ، دقیقاً به چشم های تو و نیروی افسونگری که در آنها وجود دارد اشاره کرده و همینطور به این نمکدان که به اندازه ی
یک لشکر ناپلئون کارآیی دارد .و بعد با سرانگشت ،خال صورتم را لمس کرد .