صفحه 10 از 24 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سروصدای کارد و چنگال می رساند که آن دو در اتاق غذاخوری از خودشان پذیرایی می کنن و بی آنکه از من دعوتی به عمل آورده باشند .با رفتن امیلی احساس تنهایی بیشتری وجودم را پرکرده و من با دلتنگی به یاد شبهای خوبی که سالها پیش باهم گذرانده بودیم اشک می ریختم .شاید او نیز درست در همین لحظه داشت گریه می کرد و خدا می دانست ،چه بسا غم او عمیق تر از مال من بود .مدتی طول کشید تا به خود آمدم و از سکوتی که بر ساختمان حکمفرما بود متعجب شدم .تونی نمی توانست آرام بگیرد .آیا صدای گریه ی مرا شنیده و تحت تأثیر قرار گرفته بود ؟
    بله چون بلافاصله دستگیره چرخید و صدای او را شنیدم که پرسید :
    ــ اجازه هست چراغ را روشن کنم ؟
    با هق هق کنترل شده ای گفتم :
    ــ تونی ،خواهش می کنم ...
    نور در اتاق پخش شد و صدای ناله ام همزمان برخاست :
    ــ کمکم کن .
    تونی متوجه ی وضعیت غیرعادی پایم شده بود اما نمی دانست قضیه تا چه حد جدی است ،با نگرانی به مچ کبود شده و متورم نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت .
    صدای او را می شنیدم که با سانی درگیر بود :
    ــ باید نگاهی به او می انداختید ،صورتش از درد منقبض شده است ،دیگر نمی تواند تحمل کند .
    و صدای سانی بلندتر ،انگار تعمد داشت آن را بگوش من برساند :
    ــ اوه اینقدرها هم بد نیست ،اگر به گریه افتاد می توانم بپذیرم که طاقتش تمام شده .
    ــ انصاف داشته باشید ، من نمی دانم چرا شما دو نفر دائم در جنگ هستید ،اما به هر حال این یک مورد جداگانه است و ربطی به احساسات جریحه دار شده ی شما ندارد .
    ــ بله ،اما او از من کمک نخواست ،بعلاوه تمام بیمارستانهای شهر آماده اند که در هر ساعت از شبانه روز بیماران را بپذیرند ! چرا او را به یک بیمارستان نمی بری ؟
    تونی با دلخوری و ناباورانه گفت :
    ــ پس تکلیف وجدان پزشکی چه می شود ؟
    سانی با تحکم جوابش را برگرداند :
    ــ آن به خودم مربوط می شود .بعلاوه مداوای او آسان نیست .باید از پا عکسبرداری شود و برای معالجه احتیاج به مسکن قوی داریم .دردشدید خواهد بود و شاید نتواند تحملش کند .
    ــ اما من به تشخیص ظاهری شما بیش از عکس و این حرفها اطمینان دارم ،کافی است که یک لحظه فریادش را تحمل کنید ،بهتر است تا اینکه او تمام شب درد بکشد .
    سانی کم کم از کوره در می رفت :
    ــ مثل بجه ها سمج نشو ،من جراح مغز و اعصابم نه متخصص ارتوپدی .
    وقت را تلف نکن اگر دلت به حالش می سوزد زودتر او را به یک بیمارستان برسان .من خسته ام می روم استراحت کنم .
    وبی آنکه لحظه ای بیشتر درنگ کند به طرف اتاقی که برای میهمان در نظر گرفته شده بود براه افتاد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سه روز بعد هنگام صبح وقتی عصازنان از اتاقم بیرون آمدم ،تونی و سانی پایین پله ها ایستاده بودند .گویی گفتگویی را دنبال می کردند ،من در آن حالت که تقلا می کردم با پای گچ گرفته و عصای مزاحم از پله ها پایین بیایم این کلمات را شنیدم .هاسپیتال سانترال ،رویال کالج ،برای دو سال .
    وبعد تلاش من سانی را متوجه حضورم کرد :
    ــ اجازه هست کمکت کنم ؟
    چه انعطافی !؟ اولین کلام او پس از سه روز !
    ــ نه متشکرم .
    و به سختی خودم را پایین کشیدم .
    تونی معترض گفت :
    ــ با این وضعیت چه وقت پیک نیک رفتن است ؟
    ــ از مدتها قبل به دوستانم قول داده ام و حالا مگر چه شده ؟می بینی که به تنهایی از عهده ی
    همه ی کارهایم برمی آیم و نیازی به دلسوزی دیگران ندارم .
    تونی با دلخوری گفت :
    ــ ولی ما «دیگران » نیستیم .دوستان توایم !
    به اندازه کافی نصر را معطل گذاشته و مایل نبودم بیش از این در انتظارش بگذارم .بدون برزبان آوردن حتی یک کلمه ی دیگر از منزل بیرون رفتم .
    نصر در اتومبیل را برایم گشود و گفت :
    ــ غمگین به نظر می رسی ،اتفاقی افتاده ؟
    لبم را به دندان گزیدم :
    لطفاً هیچ چیز از من نپرسید ،والا گریه ام می گیرد .نمی دانم چرا اینطور شده ام .
    هنوز اتومبیل را به حرکت درنیاورده بود که تونی به کنارمان آمد و خندان گفت :
    ــ آقای نصر حسابی مراقب باشید .این خانم امروز مثل یک گربه در کمین نشسته تا به هر کسی که چپ نگاهش کند چنگ بزند .
    مهندس ابتدا از صمیمیتی که بین من و تونی وجود داشت اندکی شگفت زده شد .اما خیلی زود بر خود مسلط گشت و گفت :
    ــ شاید به این خاطر است که شما در این گردش با او همراهی نمی کنید !
    ــ متأسفم که افتخارش را نداشتم .شاید یک فرصت دیگر .بهرحال پیک نیک در همه ی فصول دلچسب است .
    سپس با تکان دادن دست از ما خداحافظی کرد .
    دوستان نصر در نزدیکی هاید پارک منتظر بودند و با خوشرویی از ما استقبال کردند .
    علیرغم عجله ای که برای رفتن داشتیم موفق به حرکت نمی شدیم .سوار شدن آن همه مسافر در یک اتومبیل مشکلی بود که مدتی به خاطرش درگیر بودیم و موجبات خنده وشوخی را فراهم کرده بود .
    ــ مجید فشار نده ،الان می افتم پایین !
    ــ تقصیر من چیه ،بهرام زیادی چاق شده وگرنه قبلاً که جای همه راحت بود !
    یونس که هنوز موفق به سوار شدن نشده بود گفت :
    ــ ای بابا ، من که از همه ی شما جای کمتری اشغال می کنم زیادی اومدم ؟
    امیر گفت :
    ــ یکجوری خودت رو بند کن !
    ــ چطوری ؟ اینجا که جای مجیده ،اینجا جای بهرام و اینجا هم که تو نشستی .پس جای من کجاست ؟لابد روی سر جنابعالی ؟
    بهرام گفت :
    ــ چطوره توی صندوق عقب بشینی !
    ــ دستت درد نکنه ،حالا دیگه ما شدیم تایر زاپاس !
    امیر پیشنهاد داد :
    ــ برو بغل دست آقا رضا !من دیگه نمی تونم بیشتر از این به خودم فشار بیارم .شکمم داره پاره می شه .
    یونس ضمن بستن در عقب گفت :
    ــ الهی کوفت بخوری ! همیشه باید یکی تاوان این شکم صاحب مرده ات را بدهد .
    بعد از جابه جا شدن های بی نتیجه ،مقداری از وسایل پیک نیک را به صندوق عقب اتومبیل انتقال داده و یونس که از همه لاغرتر بود در کنار نصر جای گرفت و سرانجام حرکت کردیم .
    مجید طبیعتاً آرام و موقر بود .بدین جهت نمی توانست شاهد جلب توجه عابرینی باشد که بخاطر صدای آواز امیر متوجه ی ما می شدند !و به او تذکر داد :
    ــ می خوای اون دهنت رو ببندی یا نه ؟صدای نخراشیده ات گوش فلک را کر می کند .چه برسد به گوش ناقابل ما را !
    امیر فوراً گفت :
    ــ اگر به پرستیژ سرکار بر می خورد می توانی پیاده شوی !
    و بی توجه به اعتراض مجید در تمام طول راه تا وقتی از لندن دور شدیم به تکرار شعر خود ادامه داد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    محیط شاعرانه ای که دانشجویان ایرانی برای تعطیلات آخر هفته ی خود برگزیده بودند ،جنگلی بود پوشیده از درختان بلوط .
    پائیز ،سطح جنگل را با رنگین کمانی که برگهای رنگین و زیبای درختان تشکیل می شد ،مفروش ساخته بود .در سکوت پررمز و راز جنگل هنگامی که قدمهایم را ناموزون بر سطح آن می کشیدم خش خش دلپذیری وجودم را غرق رویا می ساخت .
    همیشه دیدن پائیز جنگل برایم خیال انگیز و رویاگونه بود .گویی خواب درختها و مرگ برگها چیز
    ناخوشایندی نبود .گویی حس نمی کردم نابود شدن و به فنا پیوستن را .
    زیرا عادت کرده بودم در هر مرگی انتظار یک تولد را داشته باشم .شکفتن گلی ،لبخند شکوفه ای ،ترکاندن پوست درخت و سرزدن جوانه ای !
    و می شنیدم صدای لبخند محجوبانه ی شکوفه را ، غریو شادی جوانه را و قهقهه ی مستانه ی گل را در بهار رستاخیز که زندگی همه را به زیستن فرا می خواند .
    ودرختها گرانبار از خواب زمستانی برمی خاستند و جنگل تکانی به خود می داد .
    تا ندای زندگی را جواب گفته باشد . این چرخش منظم حیات بود و هرگز چیزی نمی توانست در روند آن خللی وارد سازد .
    همچنان که برای یافتن جایی مناسب برای نشستن در جنگل پیش می رفتیم ،نصر با استفاده از موقعیت گفت :
    ــ امروز و اینجا مناسبترین زمان و مکان برای بحث مورد نظر من است .جنگل خوابگاه امروز و
    خاستگاه فردا !
    ناله ی بهرام در آمد :
    ــ محض رضای خدا ،حالا چه وقت صحبت کردن درباره ی مرگ است ! با این همه دل جوان و پر
    آرزویی که در اطراف توست !
    مهندس لبخند دلنشینی زد و در حالیکه روی زمین می نشست و سایرین را به نشستن دعوت می نمود گفت :
    ــ اتفاقاً این بحث برای ما جوان ها مفید است که هنوز در آغاز راهیم تا بدانیم چطور باید رفت والا کسی را که راه را به پایان رسانده شاید فرصتی برای جبران گذشته پیدا نکند .و بدینسان نخستین هدف نصر از دعوت من به گردش دسته جمعی آنروز مشخص شد .او به عنوان
    مقدمه داستان پیامبری را نقل کردکه از خداوند درخواست اطمینان بیشتر در مورد ،زنده شدن پس از مرگ را داشته و خداوند به او فرمان داد 4 مرغ از انواع مختلف را بکشد و گوشتشان را درهم آمیخته بر قله ی 4 کوه بگذارد . آن گاه ،آنها را به نام بخواند و امر کند که به سویش بیایند .
    وخداوند به اینصورت چگونگی زنده شدن در روز رستاخیز را به او نشان داد .پس از آن بحث را چنین ادامه داد :
    ــ اگر مرگی در کار نباشد ،زندگی بیش از حد یکنواخت و کسل کننده می شود .
    هیچ تحولی جز مرگ نمی تواند لحظات عمر را شیرین و ارزشمند جلوه داده و باعث شود قدر آن را بدانیم .
    انسان پس از گذشت حداقل 100 سال از زندگی خسته می شود .او دوران کودکی و بازی های
    مختص آن را گذرانده .همینطور جوانی و غفلت هایش را ودرمیانسالی احیاناً به تمام چیز های
    دلخواهش دست پیدا کرده .زندگی ،رفاه ،فرزند ،و سرانجام روزی فرا می رسد که انسان دیگر از
    قدرت ،محبوبیت و سلامت گذشته ها برخوردار نیست .فرزندان از اطرافش پراکنده شده و هر کدام به راه خود رفته اند .
    توان کار را از دست داده وبیمار های مختلف جسم و جان خسته وفرسوده اش راازهرسواحاطه کرده است.
    چشم ها خوب نمی بینند .گوشها همچون سابق نمی شنود .بدون کمک دیگران قادر به راه رفتن نیست .از غذای دلخواهش محروم است چون رژیم دوران سالخوردگی او را در محدودیت ویژه ای قرار داده است .تصور می کنید چنین انسانی باز هم در آرزوی عمر بیشتر و زندگی طولانی تر باشد .مسلم نه ،مرگ برای او بهترین داروست .
    آرامش ابدی و آسوده شدن از رنج طبیعت بی وفا و پیوستن به آسمان ها و ملکوت خداوندی .
    اما اگر قرار باشد با مرگ همه چیز پایان پذیرد ،با عدالت خداوند سازگار نخواهد بود .دنیا پر است از ظلم وستم ،حق کشی ،استثمار و به بردگی کشاندن انسان های ضعیف .
    پر است از کینه ها و حقارت ها و حسادت ها .پر است از خیانت و ریا و فریب .
    اگر خداوند مرگ را همچون سرپوشی بر این بیدادگری ها قرار دهد و سبب ساز این ستم ها را مجازات نکند و بندگان درستکار خود را پاداش نیکو ندهد ،چگونه می تواند عادل باشد ؟
    و خلقتی هدفدار را دنبال کند ؟چگونه بی آنکه ثواب و عقابی در نظر بگیرد ،از بندگان خویش متوقع باشد .
    انسان موجودی است خودخواه و تنگ نظر که بدون طمع به منفعت و یا احتمال دفع ضرر ،قدمی برنمی دارد .البته ما از نوع انسان سخن می گوییم نه از تک تک آنها .هستند کسانی که تنها برای رضای خداوند کار می کنند و بس .
    اما تعداد این افراد متأسفانه محدود است و این رهایی از قیدو بند شامل همه ی ما نمی شود .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    البته طمع وعلاقه به بهشت موعود یا هراس از دوزخ ،گناه نیست بلکه مشوقی برای ما انسان های معمولی و کم ظرفیت است .اما انگیزه ی مردان خدا هرگز چنین ریشه ای نداشته است .
    نصر شیرین ودر خور فهم سخن می گفت .صحبت هایش از جذابیتی برخوردار بود که به هیچ وجه احساس خستگی نمی کردیم .او برای تقریب مطلب به ذهن ، مرتب از مثالهایی استفاده می کرد که همه ملموس بودند .بخصوص از جنگلی که در عمق آن پیشروی کرده و نظاره گر خواب طولانی اش بودیم .
    او ادامه داد :
    ــ می دانید که مرگ اولین مرحله از سفر بی پایانی است که هرگز بازگشتی در پی ندارد ،روح با آن کیفیت مرموز از تن جدا شده و زندگی مستقل خود را آغاز می کند .جاودان و ابدی .توجه کنید که ما برای مسافرت یکروزه ی خود چه وسایل و تجهیزاتی را همراه آورده ایم .بااینکه فقط چند ساعت در اینجا ماندگاریم .
    والبته امکان فراهم آوردن غذا نیز وجود دارد. اما با مرگ ما به سفری می رویم که هرگز پایانی نمی یابد و هرگونه دسترسی به توشه ی راه ناممکن است . خداوند به هر کس چند صباحی که ما از آن به «یک عمر »
    تعبیر می کنیم ،فرصت داده است که برای یک سفر ابدی زادو توشه فراهم کنند .پس طولانی بودن سفر را در نظر بگیریم ،آنوقت در می یابیم چه مقدار آذوقه و ذخیره برای چنین سفری احتیاج است .اینجا جایی است که امتحان می شویم و آخرت مکانی است که از نتیجه ی امتحان خویش آگاه می گردیم .منتهی آنجا فرصتی برای اعتراض و حتی جبران کاستی ها داده نمی شود .هر چه هست اینجاست .فردا خیلی دیر است .خیلی ...
    در اینجا آهی کشید و ساکت ماند .چشمانش حالتی عجیب یافت و چهره اش در هراسی آمیخته به امید گلگون گشت .وما همگی در فضایی از انفعال در می یافتیم که نصر به آنچه
    می گوید ایمان دارد وقبل از اینکه قصد راهنمایی مارا داشته باشد خود ره یافته و باورهای خویش را تکر ار می کند .
    در میان سکوت مطلق ما و سرهای به زیر افکنده مان ،نصر تدریجاً به حال عادی بازگشت و دامنه ی سخن را با این جملات جمع کرد :
    ــ فرصت برای همه ی ما به مقدار کافی وجود دارد و من دعا می کنم بتوانیم قبل از اینکه دیر شود به فکر پس اندازی برای آن سفر باشیم .کافی است در هر کاری خداوند را در نظر داشته باشیم .آنوقت حتی اعمال پیش پاافتاده و امور جزئی نیز صورت عبادت به خود گرفته و کمکی برای ما محسوب خواهد شد . می دانید که رستاخیز مسئله ای پذیرفته شده در تمام ادیان الهی است و من نه از این بابت که بخواهم به اعتقاد شما چیزی بیفزایم بلکه بدین جهت که یادآوری همیشه سودمند است وقتتان را گرفتم .امیدوارم باعث خستگی شما نشده باشم .
    خسته ،نه به هیچ وجه بلکه متعجب شدم ،مهندس مرد جوانی بود که بخاطر صورت
    دوست داشتنی و آفتاب خورده اش از جذابیتی خیره کننده برخوردار بود .اطمینان داشتم هزاران دختر زیبای لندنی برای با او بودن سرودست می شکنند .و او باآگاهی از این جنبه که
    می توانست لذت بخش ترین امیدهای زندگی را برایش به ارمغان آورد.در انزوای خود مانده و به چنین مسائلی در مورد مرگ که هنوز فاصله ی زمانی زیادی با آن داشت ،می اندیشید .از این کار او چه تفسیری می شد ارائه داد .که قابل توجیه باشد ؟
    نصر از جا برخاست و در حالی که سایرین هنوز در فکر فرورفته بودند ،شادمانه خندید و گفت :
    ــ بچه ها بجنبید .فرصت شکار ا از دست می رود .شما که نمی خواهید تا آخر هفته با
    یخچال های خالی از گوشت سر کنید ؟
    در خلوتی که پس از پیوستن سایرین به نصر پیش آمده بود دریافتم که او از شکار پرندگان طفره می رود و دوستانش که با اخلاقیات او آشنا بودند هیچگونه اصراری نکردند و دیدم که به گستردن فرش و مهیا کردن هیزم برای آتش مشغول شد !چرا ؟ آیا او شجاعت لازم برای تیراندازی و شکار را نداشت ؟یا با اینکار آگاهانه مرا وادار به پیش داوری هایی می کرد که بعدها بطور
    اجتناب ناپذیری باعث شرمندگیم می شد .ساعاتی بعد همه در کنار آتش انبوهی که افروخته شده بود نشسته و گوشت لذیذ و کباب شده را به دندان می کشیدیم .من تنها فرد آن جمع بودم که به علت پای مصدوم و گچ گرفته ،هیچ وظیفه ای را برعهده نداشتم .سایرین بقدری دوندگی کرده بودند که پس از صرف غذا هر کدام زیر درختی دراز کشیده و مرا روی فرش گسترده در سایه ی درخت پیر بلوط تنها گذاشتند تا اگر نیاز به استراحت داشتم ،وجودشان برایم ایجاد ناراحتی و دردسر نکند .اما من علیرغم لطف آنها ترجیح دادم به تنه ی درخت تکیه داده ،فنجانی چای بنوشم و عمیقاً به سخنان زیبا ی نصر فکر کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ مینا !
    وقتی سرم را از روی کتاب برداشتم تونی در آستانه ی در ایستاده بود .
    ــ بله !
    ــ سانی در کتابخانه منتظر توست .
    ــ با من کار دارد ؟ لابد باز هم محاکمه ای پیش رو خواهیم داشت .
    ــ به گمانم همینطور است .ولی خواهش می کنم خوددار باش .باید به او حق بدهی که در موردت نگران باشد .
    ــ به خاطر تو تونی ،سعی خودم را می کنم .
    ــ و من هم متشکرم .
    به آرامی از کنارش گذشته و به سمت کتابخانه رفتم .احساسی چون در ماندگی و دلتنگی جین ایر داشتم وقتی در کتابخانه با آقای روچستر وداع می کرد .
    ضربه ای به در نواخته و وارد شدم .سانی مشغول ورق زدن و مطالعه ی کتابی به زبان فرانسه بود و این نکته را اضافه کنم که او خیلی تند می خواند .بی آنکه ورودم حرکتی در او بوجود آورد گفت :
    ــ بیاتو .
    روی صندلی نشسته و دزدانه نگاهش کردم .چه ابهت هراس انگیزی داشت .بخصوص در لباس رسمی کشورش .که ندرتاً آن را می پوشید . کاش زودتر به حرف می آمد .
    دقایقی گذشت ولی او ظاهراً خیال نداشت مرا به حساب آورد .
    بی اعتنائی اش سرانجام کلافه ام کرد .گفتم :
    ــ عذر می خواهم .من هم درست مثل شما مشغول مطالعه بودم و خیلی هم گرفتار .
    با مکثی طولانی کتابی را که مطالعه می کرد در قفسه گذاشت و به سوی من آمد .خدا را شکر که چهره ی مهربانی داشت و این یعنی نوید یک گفتگوی دلپذیر !
    گفت :
    ــ می خواستم با سکوتم تو را طلسم کنم .
    ــ اما من خیلی وقت است که طلسم شده ام .چه خوب می شد اگر می توانستم این را با صدای بلند اعلام کنم .به جای آن گفتم :
    ــ در چنین موقعیتی حتماً مرا به اینجا احضار نکرده اید که با من شوخی کنید .درست است ؟
    ــ اوه تو خیلی عجله داری .اگر فیزیکدان بودم مقدار شتاب تو را در هر ثانیه اندازه می گرفتم .
    مجبورم کرد لبخند بزنم .سپس با احساس آسودگی خیال گفت :
    ــ حالا بهتر شد ،چرا همیشه خصمانه به دیدارم می آیی ؟
    ــ وقتی یک محکوم را برای اجرای حکم به میدان تیرمی برند ، لبخند زدن بی معناترین کاریست که ممکن است از او سر بزند .
    ــ بس کن مینا . حقیقتاً رویارویی با من برای تو تا این حد ناگوار است ؟
    ــ می دانید که نیست .ولی شما هرگز دست از محاکمه کردن بر نمی دارید .
    ــ تصمیم های عجولانه ی تو فرصتی برای آزادی فکر من باقی نمی گذارد .نمی توانی انکار کنی .مثلاً همین موضوعی که قصد دارم درباره اش با تو صحبت کنم و متأسفانه می دانم خوشایند تو نخواهد بود .
    دستم را پیش گرفتم که پس نیفتم :
    ــ گردش روز گذشته ی من با دوستانم در ...
    ــ موضوع به این سادگی ها نیست .درباره ی قرارداد شغلی جدیدت صحبت می کنم .مینا . درباره ی مردی که قرار است با پسر او همکاری داشته باشی .من در این باره تحقیقاتی انجام داده ام .
    ضمن اینکه از توجه سانی تاحد زیادی احساس غرور می کردم گفتم :
    ــ خوب ، چه نتیجه ای گرفتید ؟
    ــ درباره ی او خیلی چیز ها گفته می شود که اگر واقعیت داشته باشد .متأسفانه توی دردسر می افتی !
    ــ خدای من ،جدی که نمی گوئید ؟
    ــ چرا مینا ،کاملاً جدی هستم .بیش از هر وقت دیگر .
    با تأنی حرف می زد و روی هر کلمه چنان تأکید می کرد که گویا مفهوم آنها را همچون پتک برسرم می کوبد .
    ــ پس اشاره های چند شب پیش شما درباره ی « مافیا » واقعیت داشت !
    ــ بله و من بخاطر این گرفتاری ای که تو درست کرده ای متأسفم مینا .عمیقاً متأسفم .
    ــ حالا من باید چکار کنم .باید راهی وجود داشته باشد ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ تو خیلی دیر به به نتیجه ی تصمیمت فکر می کنی .وقتی فرصت برای همه چیز از دست رفته است .
    ــ سپس چشمانش بیش از پیش چهره ام را کاوید .بطوری که هراس در وجودم ریشه دوانید و ملتمسانه گفتم :
    ــ مرا نترسانید دکتر ، هنوز که اتفاقی نیفتاده !
    ــ کاش منهم می توانستم به اندازه ی تو خوشبین باشم اما خودت را را جای پلیس بگذار ،وقتی با روابط عجیب تو با انسان های استثنایی برخورد می کند .تو در سایه ی حمایت مردی از دربار امپراطوری ژاپن بسر می بری ، در حالی که نزدیکترین دوستانت ،جوانانی از کشور ایران هستند و به علاوه با صاحب یک شرکت ظاهراً تجاری ایتالیایی رابطه ی نزدیک داری و حتی شایع شده که بزودی با سهامدار عمده ی این شرکت ازدواج خواهی کرد !
    ــ اوه .
    خیلی بلند و بی اراده از دهانم خارج شد .حالا ترس و تعجب درهم آمیخته بود و مرا به سوی جنون پیش می برد .سانی ادامه داد:
    ــ و من مجبورم بدبین باشم .بخصوص وقتی جلوی اسمت در لیست دانشجویان «مسئله دار » رویال کالج یک ضربدر قرمز رنگ ،خودنمایی می کند !می بینی که من چندان از فضای متشنج لندن دور نیستم .علیرغم تصور تو احمق کوچولو !
    برای رهایی از شوک وهم آوری که رفته رفته بر وجودم مسلط می شد فریاد زدم :
    ــ مزخرفه .همه ی این ها چرندیاتی بیش نیست !
    ــ اوه بله .درست تشخیص دادی .من در چرت و پرت گوئی ید طولانی دارم . پس بگذار چیز دیگری را نیز اضافه کنم .آقای مارتینی محبوب تو بدجوری در چنگ اسکاتلندیارد گیر کرده و تا چند هفته ی دیگر می توان شاهد درهم ریختن کاسه کوزه ی این مرد ثروتمند باشی .نمی خواهی برای رهایی او به اقدامی متهورانه دست بزنی ؟شاید تو نیز روزی به کمک او و فامیل بانفوذش در دستگاه قضائی احتیاج پیدا کردی ؟
    می دانستم نیش طعنه اش مستقیماً مرا نشانه گرفته است ،بنابراین با خشونت گفتم :
    ــ نه شما نه هیچ مأموری از اسکاتلندیارد نمی تواند علیه من مدرکی داشته باشد و بدون مدرک هم پلیس حق بازداشت مرا ندارد .
    ــ بله همینطور که حق نداشت امیلی بارن را دستگیر کند!
    با ناباوری به او نگاه کردم .خدایا حتی از آن جریان نیز باخبر شده بود .
    ــ ولی من برایشان قسم می خورم که از بازی های پنهانی و سیاسی پشت پرده کمترین اطلاعی
    نداشته ام .
    ــ ساده لوح نباش دخترکم چه کسی به تو و سوگندت اهمیت می دهد .اگر پلیس به تو مشکوک شود .فوراً بازداشت می شوی و هیچکس اهمیتی نمی دهد اگر قبل از محاکمه به نوعی سربه نیست شوی !
    ــ چطور، آنها در خانه ی من چنین حقی را ندارند !
    ــ در خانه ات شاید ولی وقتی آراسته در بزم خصوصی صاحبان شرکت به بهانه ی تبلیغات مشغول مجلس آرایی باشی چه ؟
    به فکر فرو رفتم و از وحشت به خود لرزیدم .دریچه ای که سانی برای نمایش دادن فریب های بزرگ و گمراه کننده ی زندگی برویم گشوده بود اگر چه شیشه های کدری داشت و درهایش آنقدر باز نبود که تمام مشکلات را ببینم اما نظاره ی گوشه ای از آن نیز کافی بود که مرا فوراً هوشیار سازد .می دانستم سانی در این شهر آنقدر نفوذ دارد که بتواند مرا از این دام مهلک رهایی بخشد .
    تنها کافی بود بخواهد و اراده کند .پس تمام التماس و خواهش را یکجا در چشمانم ریخته و با پرده ای از اشک آنها را پوشاندم .
    با صدای لرزانی نالیدم :
    ــ اگر همین یکبار از مخمصه نجات پیدا کنم قول می دهم دیگر هرگز عجولانه تصمیم نگیرم .این آخرین اشتباهم بود. قول می دهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وخوشبختانه مؤثر افتاد .سانی پرسید:
    ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر ؟
    با تأکید سر تکان دادم :
    ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر !
    و اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سرازیر شد .
    سانی سربه سرم گذاشت :
    ــ فکر نمی کنی این تصمیم هم قدری عجولانه باشد ؟
    ــ نمی دانم واقعاً نمی دانم . به قدری ترسیده ام که فکرم درست کار نمی کند من همیشه از جاسوس بازی وحشت داشته ام .
    ــ بله و باید هم بترسی . اگر مسئولین دانشکده وساطت مرا به عنوان ضامن معتبر
    نمی پذیرفتند.تو با آن روابط سری ات حالا باید غاز می چراندی !
    ــ این خیلی ناامید کننده است .
    ــ بله ،اما در مقابل دستگیری توسط پلیس تأسف کمتری خواهد داشت .
    ــ آه من ترجیح می دهم بمیرم اما نگذارم پای اسکاتلند یاردبه میان کشیده شود .
    سانی برای تقویت روحیه و از بین بردن ترسی که رنگ از صورتم پرانده بود لبخندی زد و گفت :
    ــ همه ی شجاعت تو همین بود ؟
    ومن در یک لحظه سرگردانی و غفلت اعتراف کردم :
    ــ اگر به دست پلیس بیفتم ،نخواهند گذاشت حتی برای یک روز در انگلستان بمانم .
    و با این حرف کنجکاوی سانی به شدت تحریک شد:
    ــ اشکالی در کار پاسپورت تو وجود دارد ؟
    ــ هوم !شاید مسخره بنظر برسد .فقط یک ویزای جعلی .پاسپورتی در کار نیست . من یک فراری هستم .
    چشمان سانی به طرز عجیبی به من خیره شده و با حیرت تکرار کرد:
    ــ یک فراری خدای من چه می شنوم !
    وخوب دیگر جایی برای تأسف نبود .آنچه نباید بشود ،شد.علیرغم خودداری در طول چندین سال سرانجام این راز از پرده بیرون افتاد .
    نگاه عجیب وخیره ی سانی باعث شد از خود دفاع کنم .
    ــ در مورد من اشتباه نکنید .من مجرم نیستم ،یک فراری بی آزارم و هرگز در زندکی مرتکب خطایی قابل سرزنش نشده ام .
    ظاهراً توضیحات من چیزی را عوض نکرد .بنابراین ادامه دادم :
    ــ تورا بخدا اینطور به من نگاه نکنید .تحمل بدبینی دیگران را دارم .اما در مورد شما موضوع فرق می کند .و برای اینکه قانع شوید حاضرم هرکاری بکنم .شاید در فرصت مناسبی دفتر خاطرات گذشته ام را در اختیارتان بگذارم .با مطالعه ی آن در می یابید که هرگز مرتکب جنایت نشده ام اگرچه تحت تعقیب پلیس کشورم هستم . باور کنید راست می گویم .
    سانی همچنان متعجب سری تکان داد و گفت :
    ــ دلیلی ندارد در صداقت تو شک کنم .من بدون آن نیز به تو ایمان دارم .
    ــ متشکرم این زیباترین تعریفی بود که در عمرم شنیدم .
    ــ قابلی نداشت .
    ومتعاقب آن لبخند آرام بخشی چهره ی جذابش را زیباتر کرد .لحظاتی در سکوت به فکر فرو رفت . سپس گفت :
    ــ فرانکو مارتینی از کجا می دانست تو از صدای زیبائی برخورداری ؟نمی توانی ادعا کنی که در حضورش آواز نخوانده ای ؟ می توانی ؟
    سانی علیرغم سالها زندگی در غرب هنوز حساسیتهای مردان شرقی را حفظ کرده بود و من ضمن درک لذتبخش این نکته امیدوار بودم انگیزه ی سؤالش حسادتی باشد که نسبت به فرانکو در خود احساس می کند .
    توضیح دادم :
    ــ کاملاً اتفاقی بود.من در خانه ی ییلاقی آنها در کوهستان با پیانوی سوفی شاگردم قطعه ای اجرا کردم وبه شوخی و تفریحانه صدایم را بالا و پایین برده برای او سرود خواندم .فقط یک بازی و شوخی بود .اما فرانکو آن را باور کرد و خیلی جدی با مسئله برخورد نمود...نمی دانم ...شاید
    هدف دیگری را دنبال می کرد .
    ــ وچطور شد که تو به همکاری با او رضایت دادی ؟ با آن تنشی که معمولاً در هر جو مردانه ای ملاکهای اخلاقی ات را درهم می ریزد !
    ــ مجبور شدم دکتر ،بخاطر دوستم .شما نمی دانید امیلی چه دختر تنها و رنجدیده ای است .پدرش از قربانیان تبعیض نژادی بود و او برای امرار معاش خانواده اش سخت کار می کرد و بعد از آن را شما بهتر می دانید .در یکی از محلات پست لندن دستگیر شد و من بقدری از این بابت در رنج بودم که حاضر شدم با فرانکو معامله کنم .او فامیل با نفوذی در اینجا دارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی پرسید :
    ــ وجدانت از این بابت ناراحت نیست ؟
    ــ برعکس .چرا باید ناراحت باشم .امیلی اگرچه هرگز از انگیزه ی سفرش به لندن و جزئیات
    دستگیری اش حرفی به میان نیاورده اما من می دانم که بی گناه است .
    ــ حقیقتاً
    لبخند مرموزی که با نگاه مشکوکش درهم آمیخته بود ،اولین نشانه های تردید را بر چهره ام نمودار ساخت و من فوراً به یاد کپسول سیانوری افتادم که امیلی به هنگام دستگیری بلعیده بود .
    اما سانی اجازه نداد چیزی بگویم و خیلی زود با لحن ملاطفت آمیزی بحث را عوض کرد :
    ــ درمان پایت چطور پیش می رود ؟
    ــ به لطف شما بد نیست ،می بینید که !
    و سعی کردم لحنم به حد کافی نشان دهنده ی گله مندی ام باشد ،شاید بیش از حد متوقع بودم .اما در موقع بروز مشکل و ناراحتی ،ابراز یک جمله ی محبت آمیز از سوی فردی مورد علاقه که نمودار همدردی اش باشد تا حد زیادی در کاهش درد و اندوه انسان مؤثر خواهد بود .ولی من در شبی که دچار حادثه شدم ، نه تنها هیچ تسلایی از جانب سانی دریافت نکرده ،بلکه با بی مهری ای خلاف انتظار روبرو شدم .
    بار دیگر پرسید :
    ــ چه وقت عصارا کنار خواهی گذاشت ؟
    ــ وقتی گچ پایم را شکستند .
    ــ وآن چه وقت است ؟
    ــ به عقیده ی ارتوپد حداکثر هفته ی دیگر .
    سانی با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
    ــ این هم زمان زیادی است و می توان دلخوش بود که تا آنروز اسباب کشی ات به خانه ی جدید تأخیر خواهد داشت ! باید جای دیدنی و راحتی باشد .
    ــ البته ،اما نه به اندازه ی ویلای پر تجمل شما !
    ــ در اینصورت چرا آنجا را به خانه ترجیح دادی ؟
    ــ چرایش را نپرسید .نگرانم که بحث ما دوباره به جای ناخوشایندی کشیده شود .
    ــ ولی تو از جنگیدن لذت می بری مینا ! اینطور نیست ؟
    ــ شاید .در هر صورت به تونی قول داده ام که این بار تسلیم باشم .
    سانی سرش را موج داد و زیر لب گفت :
    ــ امیدوارم .
    سپس زنگ زد و از نانسی خواست دو فنجان قهوه با شیر وشکر برایمان بیاورد .
    پرسیدم :
    ــ در کشور شما مرسوم نیست که مرد مؤدبانه از زن جوان مصاحبش بپرسد که او چه میل دارد و یا اینکه شما استثنا ء هستید ؟
    سانی لبخند زد:
    ــ تو می دانی که ما مؤدب ترین مردم روی زمین هستیم و این رسم و تعارف در مورد خانم های قابل احترام همیشه وجود داشته است .
    در یک آن خون به صورتم دوید و به تندی گفتم :
    ــ منظورتان این است که من غیر قابل احترامم ؟
    ــ تحمل داشته باش دخترکم .برایت توضیح می دهم ،فقط مراقب باش قولی را که به تونی
    داده ای فراموش نشود .
    لحظاتی را در سکوت و خاموشی گذراندیم تا اینکه نانسی سینی را روی میز بزرگ کتابخانه گذاشت و به همان آرامی و بی سروصدایی که وارد شده بود از در بیرون رفت .خدمتکاری باهوش ،مهربان و سربزیر ،زنی فوق العاده و قابل تحسین از هر حیث .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سانی مقداری شکر وشیر به قهوه اش اضافه کرد و فنجانش را بدست گرفت :
    ــ حالا تو هر طور دوست داری عمل کن .
    با لجبازی گفتم :
    ــ من قهوه ی تلخ را ترجیح می دهم .
    ــ و صرفاً بخاطر مخالفت با سلیقه ی من !
    ــ این سؤ تفاهم هم روی سایر اشتباهات شما . حالا که اینطور فکر می کنید حاضرم فنجان شما را با مال خودم عوض کنم .
    اینکار را بی درنگ انجام دادم .وباز هم امیدوار بودم لذتی که از این بازی در من بوجود آمده بود از چشم تیزبین او مخفی بماند .
    لحظه ای بعد سانی گفت :
    ــ نمی پرسی برای چه به اینجا فراخوانده شدی ؟
    ــ بعد از آنهمه تهدید جای حرفی باقی نمی ماند !
    ــ ولی در اشتباهی .برایت خبری دارم !
    ــ امیدوارم دلنشین باشد .
    ــ منهم همینطور ،حقیقت این است که از من دعوت شده برای مدت 2سال در بیمارستان سانترال لندن ریاست بخش مغز و اعصاب را به عهده بگیرم .بعلاوه در این مدت یک دوره ی فشرده تدریس برای دکترای تخصصی برایم در نظر گرفته شده که البته هنوز باید روی آن فکر کنم .
    بسیار سخت و حتی ناممکن بود که بتوانم هیجانم را بخاطر شنیدن این خبر از سانی مخفی کنم .با شادی محسوسی که صدایم را می لرزاند گفتم :
    ــ فوق العاده است دکتر ،به شرطی که با این پیشنهاد مخالفت نکنید .
    ــ نه چرا مخالف باشم .مدتی از کار نجات انسان ها باز مانده بودم و حالا که این شانس مجدداً به من روی آورده خیال ندارم از دستش بدهم .
    ــ چقدر از این بابت خوشحالم و به شما تبریک می گویم .
    ــ متشکرم که مرا به کارم دلگرم می کنی .کاش همیشه مدافع تصمیمهایی بودی که من می گیرم .
    ــ چرا نباشم ،البته در محدوده ی تصمیمات شخصی ،از نظر دور ندارید که برای حسن رابطه باید به استقلال فکری ام احترام بگذارید .
    ــ البته حالا می توانی بروی و راجع به ماندن در این خانه و پس دادن اتاق در پانسیون اختصاصی کالج فکر کنی .ایــو خوشحال خواهد شد که همیشه تورا در کنار خود داشته باشد .
    از جا برخاستم و بطرف در رفتم .سانی مجدداً گفت :
    ــ باز هم از اینکه قراردادت را با فرانکو بهم زدی متشکرم .
    خواستم بگویم که قدرت انجام این کار را ندارم و از رویارویی مجدد با خانواده ی او هراس دارم که با اشاره ی دست مرا وادار به سکوت کرد و گفت :
    ــ نگران نباش ،من ترتیبش را خواهم داد .اما به یاد داشته باش که قول داده ای هرگز تصمیم عجولانه ای در زندگیت نگیری .
    به نوعی رها شده بودم و با لذت از احساس آزادی خندیدم و تکرار کردم :
    ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر .
    وقتی در کتابخانه را پشت سرم بستم دیگر احساس جین ایر را نداشتم .بلکه خودم بودم .مینا با همه ی خصوصیات خاص خودش و مصمم برای مبارزه با ناملایمات زندگی و می دانستم این شیوه ی جنگجو بودنم ،یکی از چیزهایی است که سانی در من
    می پسندد .

    ***
    تنها اتاق بزرگ و نورگیر طبقه ی دوم در ضلع شرقی ساختمان درست روبروی باغ بزرگ گیلاس واقع شده و دو پنجره ی بزرگ آن که با پشت دری های چوبی محافظت می شد ،مستقیماً رو به باغ گشوده می شد .
    چنان جای دلپذیری حتی در طبقه ی سوم که بسیار مجلل بود و مخصوص دانشجویان ثروتمندی که پولشان از پارو بالا می رفت ،نیز وجود نداشت و من تصاحب این اتاق را از جانب خود ،شانس بسیار بزرگی تلقی می کردم .با مختصر پس انداز ،آن را با اشیاء دست دوم مبله کرده و پرده های سفیدتوری را بر پنجره های لخت آن آویختم .روز یکشنبه با استفاده از تعطیلات و فراغت تونی به اتاق جدید اسباب کشی کردم .اگر چه پسرها فقط حق ورود به طبقه ی همکف را داشتند اما من بخاطر شوقی که در نشان دادن اتاقم به تونی داشتم به بهانه ی سنگین بودن محموله و حساس بودن پایم بر اثر آسیب دیدگی از خانم سرایدار و دربان اجازه گرفتم که وسایلم را بوسیله ی او به طبقه ی دوم انتقال دهم .
    تونی با خنده می گفت :
    ــ حمالی برای دختر حق ناشناسی چون تو غیرقابل تحمل است .اما حداقل این مزیت را داشت که توانستم اولین مردی باشم که از حریم طبقه ی اول گذشته و پا به طبقات «ازمابهتران»گذاشته است .
    او ضمن اینکه سربسرم می گذاشت سلیقه ام را در تزئین اتاق ستایش کرد .ومن با احساس خاصی اقرار کردم پس از چندین سال این اولین بار است که برای خودم جایی دارم و می توانم به دلخواه آن را تزئین کنم .
    بدین ترتیب پیشنهاد اغواکننده ی سانی مبنی بر ادامه ی اقامت من در خانه ی او خود به خود منتفی شد.تنهایی تونی در خانه ی بزرگ خیابان 128 غربی چندان طول نکشید .زیرا سانی وایــو به اتفاق چمدان ها و وسایل شخصی شان هفته ی بعد وارد لندن شدند .و من بدلیل تشکیل کلاس های فوق العاده نتوانسته بودم در فرودگاه به استقبال بروم ،غروب همان روز به دیدنشان رفتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با مقیم شدن سانی در لندن و بخصوص کار او در بیمارستانی که من دوره ی عملی و
    کارآموزی ام را در آنجا می گذراندم ، تغییرات شگرفی در روحیه وحتی نحوه ی زندگی ام رخ داد و اکنون که پس از سال ها به گذشته برمی گردم و خاطرات آن روزهای عزیز و فراموش نشدنی را در ذهن مرور می کنم ، دچار چنان احساس خوشایندی می شوم که سرزندگی و نشاط گذشته ها را زنده و حاضر جلوی روی خود می بینم .
    سانی به مناسبت ورود و تجدید دیدار دوستان قدیمی ،مهمانی مفصلی در یکی از گرانترین هتلهای لندن ترتیب داد و من با کمال تعجب دریافتم که او علیرغم تنهایی غم انگیزش در
    شفیلد ،دوستان بی شماری در لندن دارد .مسئولین ،پزشکان و متخصصین بیمارستان
    مرکزی ،همکاران دانشگاهی در کمبریج و آکسفورد ،دیپلمات های سفارت ژاپن به همراه خانواده هایشان و اشخاص سرشناسی که سانی از آنها به عنوان «دوستان خانوادگی » یاد می کرد .
    سالن هتل مملو از جمعیت شاد و شیک پوش در زیر نور خیره کننده ی لوسترها می درخشید
    و شکوه و جلال خویش را به رخ می کشاند .سانی از من خواسته بود در صورت تمایل هموطنانم را از طرف او به این مهمانی دعوتشان کنم و برای اطمینان بیشتر کارت ویزیتش را به همراه یک پیام دوستانه شفاهی به من داد تا موجبات دلخوری آنها را به خاطر عدم دعوت رسمی فراهم نیاورده باشد .
    من آنشب در پیراهن مخمل مشکی با تزئین یک رشته مروارید که تنها وسیله ی زینتی ام محسوب می شد علیرغم بی توجهی مهندس نصر ،ستاره ای انگشت نما شده و آماج
    نگاه های تحسین آمیز مردان بسیاری قرار گرفته بودم که البته بطرز ناخوشایندی موجبات ناراحتی و تحقیرم را فراهم می آورد .البته بی توجهی نصر منحصر در مهمانی آنشب نبود .
    همیشه او را می دیدم که در طول چندین ساعت با هم بودن ،فقط چند نگاه گذرا به صورتم
    می انداخت و هیچ میلی هم در چشمانش نسبت به ادامه ی نگاه خوانده نمی شد . در ذهنم این توهم بوجود آمده بود که آن مقدار نیز صرفاً بدلیل رعایت ادب است و نه هیچ چیز دیگر .
    مهمانی به نیمه ی خود رسیده بود که متوجه شدم سانی به طرفمان می آید ،جایی که من با فاصله ی نسبتاً کمی کنار مهندس نصر نشسته و درباره ی عدم حضور سایر دوستانش در این مجلس توضیح می داد ، من توجه چندانی به سخنان او نداشتم .بلکه بی صبرانه در انتظار
    لحظه ی برخورد و آغاز آشنایی بین دو مرد بزرگی بودم که هر کدام نیمی از شخصیت وجودیم را به سمت خود جذب می کرد .
    سانی با این خوشامد به ما نزدیک شد :
    ــ شاید باور نکنید اگر بگویم یکی از دلایل اصلی برپایی چنین مجلسی آشنایی با شما بوده است آقای مهندس نصر !
    و با لبخند زیبایی دست راستش را به سوی او دراز کرد .
    مهندس نیز متقابلاً با ادب و خوشروئی از جا برخاست :
    ــ اما از سوی من باور کنید که تنها دلیل پذیرش دعوتتان آشنایی با شخصیتی چون شما بوده است دکتر مورینا !
    ــ متشکرم افتخار دادید .
    ــ و من نیز از بابت دعوت شما مفتخرم .
    لحظه لحظه ی آشنایی این دو مرد از چنان جذابیت سرشاری برخوردار است که همچون درخشش ماه در بین ستارگان جلوه می فروخت .تمامی جزئیاتش را به خاطر دارم و ابداً قادر به فراموشی اش نخواهم بود .گویی دو قطب مخالف یک آهن ربا بودند که با مغناطیس ناشناخته ای ناگهان به سوی هم جذب شده وهر ثانیه و دقیقه که می گذشت این کشش از شدت بیشتری برخوردار می گردید .آن دو بی توجه به مجلس و اطرافیان در کنار یکدیگر ایستاده و با چنان احترام آمیخته به محبتی مشغول صحبت شدند که یقین حاصل کردم ،وجود و حضور مرا به کلی فراموش کرده اند .دقایقی طولانی بی آنکه از وضعیت سرپائی احساس خستگی و ناراحتی
    کنند از هر دری با هم سخن گفتند و سرانجام وقتی مدیر هتل برای کسب اجازه جهت سرو شام به حضور سانی رسید ،آن دو متوجه ی موقعیت خود شدند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 24 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/