صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دربان سختگیر مجتمع مسکونی با آن نگاه های پر از شک وسوءظن قادر نبود مانعی در راه دیدارهای هرروز من ومهندس رضا نصر ایجاد کند .
    من ضمن آن ساعاتی که در آپارتمان کوچک او می گذراندم با معارف تازه ای آشنا می شدم که تا آنروز برایم ناشناخته مانده بود .نصر از تسلطی باورنکردنی برمسائل گوناگون دینی برخورار بود که باعث غبطه وحسرتم می شد .با اینکه او هنوز خیلی جوان بود ،ولی من در مقابلش همچون کودکی بودم نادان دربرابر یک دانشمند.
    به غیر از دقایقی که به رفع خستگی و صرف چای می گذشت ،او تمام وقت حرف می زد ،استدلال می کرد و از من می خواست تمام اشکالاتی را که در ذهنم ایجاد می شود مطرح کنم سپس بدون احساس کسالت پرسش هایم را با ذوق پاسخ می گفت .ما در مدت یک هفته مباحثی در زمینه ی توحید و جنبه های مختلف آن ،نظیر توحید ذاتی ،صفاتی ،افعالی را گذرانده و تصمیم داشتیم اصول کلی دین را به ترتیب مورد بحث قرار دهیم .
    پس از پایان هر جلسه نصر با تعدادی کتاب که در همین زمینه ها نگارش یافته بود بدرقه ام می کرد .او به طور جدی درخواست داشت که هرچه زودتر تکلیفم را با زندگی بدون هدف خویش یکسره سازم و چنان پشتکاری از خود نشان می داد که به او گفتم :
    ــ اگر میسیونر های مذهبی چنین در شناساندن مذهبشان اصرار می کردند ،امروزه هیچ دینی غیر از مسیحیت در جهان از رسمیت برخوردار نبود .
    در بعضی از این جلسات دوستان نصر نیز حضور داشتند و به سهم خود تشویقم می کردند که آسان تسلیم نصر و عقایدش نشوم و با شناخت کافی عملاً یک مسلمان واقعی شوم .اما هیچ کدام آنها و بخصوص نصر برمن سخت نمی گرفتند و هنگامی که با اشکالات فراوانم در تلفظ زبان عربی مواجه شدند با حوصله ی بیش تر و صرف وقت زیاد به تعلیم من پرداخته و به خاطر دارم هفته ها طول کشید تا به جا آوردن اولین فریضه ی دینی یعنی نماز را بدون کمک دیگران فرا گرفتم و برای اینکار گاهی مجبور می شدم پشت سر نصر ایستاده و کلماتی را که او ادا می کرد بدون سر درآوردن از مفاهیم بلندشان صرفاً تکرار کنم .
    علاقه ام روز به روز به فراگیری سریع زبان عربی بیش تر می شد .زیرا راهنمایم اکثراً در صحبت هایش
    قطعاتی موزون از کتاب آسمانی یا رهبران دینی را از حفظ می خواند که روی هم رفته می توان گفت هرگز هیچ موسیقی ای در دنیا چنان تأثیر عمیق و روح نوازی را به اندازه ی آن جملات بر من نداشته است .
    شاید برخورد منطقی نصر با مسائل و آسان گیری او بود که خیلی زود ریشه های عمیق یک اعتقاد قلبی که با نیروی عقل پشتیبانی می شد در وجودم جوانه زد .اگرچه او اصرار می ورزید اراده ی من و پاکی روحم از هر عاملی مؤثرت است .
    کم کم بتدریج تفاوت عبادت کورکورانه ای که مادرم در هنگام بروز مشکل و برخورد با بن بست ها به آن روی می آورد با عبادتی که از روی شناخت وآگاهانه انجام شده و با لذت همراه بود را درمی یافتم .اما نصر هرگز به این مقدار بسنده نمی کردو می گفت :
    ــ اقیانوس علوم الهی چنان گسترده وبی انتهاست که هر چه بیاموزی باز هم قطره ای است از آب دریا که هم تمام نمی شود و هم اینکه هرچه بیشتر بنوشی تشنه تر خواهی شد .او عقیده داشت کسی که ادعای مسلمانی می کند باید مثل یک غواص در این اقیانوس نفوذ کرده و تازه هایش را کشف کند .
    بعلاوه توصیه می کرد :
    ــ به آنچه من نشخوار می کنم اکتفاء نکن و روی تک تک عقیده ها و نظریات تعمق و فکر کن ،از خداوند بخواه که کمکت کند و برای تشویقم می خواند «خداوند هرکه را بخواهد به راه خود هدایت می کند »
    واین دیدارها می رفت تا برای همیشه مینای سرگردان لاابالی را به موجودی هدفدار و مسئول مبدل سازد و از او انسانی نو بسازد که البته خوشایند بعضی ها نبود .

    ***
    وقتی در فضای معطر و مجلل زندگی مارتینی ها روی مبل استیلی نشسته و پاها را با غرور روی هم انداخته باشید در حالیکه مصاحبتان پسر جوان میلیونرزاده ای است که با تحسین نگاهتان می کند و پیشخدمت مرتب نوشیدنی هاو خوراکی های روی میز را عوض کند گویا شخص بسیار مهم ومحترمی هستید ،صادقانه بگویید چه احساسی به شما دست خواهد داد ؟
    حالا این قسمت را به تصورات خود بیافزایید :
    از نوعی قدرت جادویی برخوردارید که با یک اشاره آن پسر جوان را به معلق زدن وا می دارید !
    قطعاً موقعیت بسیار خوشایندی است که هر کس می تواند طالبش باشد .اما من به شما می گویم که هرگز بابت داشتن چنین وضعیتی احساس خوشبختی نخواهید کرد !
    زیرا رمز سعادت و نیکبختی قفلی است که با اینگونه کلیدها گشوده نخواهد شد !گرچه ممکن است تلاشهایتان به قفل آسیب برساند اما در پایان از گشودن آن ناتوان خواهید ماند .با این حال هیچ کس نمی تواند تأثیری که محیط بر افراد می گذارد را انکار کند .ممکن است بکلی آنها را دگرگون نسازد اما قلقلکشان خواهد داد که تغییری پیرامون خود یا در درون خویش بوجود آورند .چه بسا که در مورد انجام کاری تصمیم قطعی
    گرفته ایدو سپس بر اثردخالت افراد یا تأثیر محیط ،ناخوداگاه از عزم شما کاسته شده وسرانجاماز چنان امری رویگردان شده اید .و بر عکس گاهی محیط شمارا وامیدارد که تصمیمی علیرغم میل باطنی تان اتخاذ کنید ودر مورد من چنین بود !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی پلیس نمی خواست به قانون احترام بگذارد چرا من باید خود را از بابت عدم پایبندی به آن سرزنش می کردم ؟ آنها بی آنکه مدرک کافی بر علیه دوست سیاهپوستم در دست داشته باشند اورا در بازداشت نگه داشته و کوششهای ما برای آزادی موقت او به قید ضمانت به جایی نرسید .ناچار به این فکر افتادم که چطور می شود از یک مجرای غیر قانونی برای نجات امیلی استفاده کردومتعاقباًبه یادسوفی افتادم که گاهی درباره ی «فامیل بانفوذ در دستگاه قضایی»
    صحبت می کرد .
    اگر امیلی حقیقتاً بیگناه بود آزادیش ارزش این را داشت که با فرانکو مارتینی وارد معامله شوم .بعد از آن مهمانی در خانه ی ویلایی و پیشنهاد همکاریش ،باز هم بعضی روزها بعد از پایان کلاس سوفی اورا می دیدم و همواره در گفتگویمان صحبت از همکاری هنری من با شرکت تجاری اش سخن به میان می آورد .حالا فرصتی بود که روی پیشنهادش قدری تأمل کنم .
    آن شب برخلاف معمول زودتر از همیشه و باالتهاب وارد منزل شدم وبا دیدن تعجب تونی فوراً به یادآوردم که محاکمه ای پیش رو داریم .من به سین جین او در مورد مسائل پیش پا افتاده تقریباً عادت کرده بودم وحالا با هیجانی که وجودم را فراگرفته بود بدون تردید آتش کنجکاوی او شعله ور می شد.
    بلافاصله بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتم تا برای فروکش نمودن عطشم ،لیوانی آب سرد بنوشم و در حقیقت با اینکار جلوی تونی مانور دادم تا اگر سؤالی هست زودتر مطرح کند .زیرا پس از شام کلی برنامه ریزی درسی داشتم و بعدازآن نیز جمع آوری تدریجی اثاثیه ی
    شخصی ام .چون قرار بود بزودی اتاقم را تخلیه کنم والبته تونی از این یکی صددرصد بی اطلاع بود .حیله ام مؤثر افتاد و اورا دیدم که در چارچوب در ایستاده وطلبکارانه نگاهم می کند .
    گفتم :
    ــ لابد می خواهی بدانی تا حالا کجاو مشغول چکاری بودم .خوب لازم نیست سرپابایستی بیا
    اینجا تا باهم یک قهوه بنوشیم .زیاد معطلت نمی گذارم .در خانه ی مارتینی ها بودم و البته نه جهت تدریس .شغل جدیدی به من پیشنهاد شده که باید روی جزئیات آن با فرانکو مارتینی به توافق می رسیدم وترجیح دادیم این معامله در خانه ی آنها باشد .خوشبختانه همه چیز به خوبی برگذار شد و من از هفته آینده تدریس را رها کرده و با شرکت تجاری آنها همکاری خواهم داشت .اینطور نگاهم نکن ! مطمئن باش آدمی نیستم که اجازه دهم کسی سرم را کلاه بگذارد و ضمناً لازم می دانم تذکر دهم که پشت این عمل یک انگیزه ی انسانی نهفته است و آن جلوگیری از رفتن امیلی پشت میله های زندان و رسوایی اوست .
    من چیزی حدود 10 برابر حقوق فعلی دریافت خواهم کرد و فقط هفته ای دوبار اجرای برنامه می کنم .البته بطور متوسط ممکن است حتی یکماه نیازی به فعالیت تبلیغاتی من نباشد .بهرحال گمان نمی کنم از این بابت ضرری به تو برسد که اینطور نگران ایستاده ای !
    تونی مانند شکارچی ای که ناگهان جلوی چشمش ،شکار از دامش رها شود ،با دهان باز به من خیره شد .ظاهراً نتوانسته بود سخنانم را هضم کند ،بنابراین توجیهش کردم :
    ــ تغییر شغل جنایت نیست تونی چرا سعی می کنی در مقابل هر عمل پیش بینی نشده ام چنان عکس العملی نشان دهی که احساس جانی بودن را در من بوجود آورد .هر انسانی خواهان استقلال است بخصوص در جنبه ی مالی زندگی اش و من نیز از این بابت مستحق توبیخ نیستم .کاری به من محول شده که از هر جهت رفاهم را تا پایان تحصیلات دانشگاهم تأمین می کند .ضمناً وقت گیر نیست .و مسئولیتی نیز در قبال عواقب آن متوجه ام نخواهد شد .ومن دیگر لازم نیست از دستورات سانی و مراقبتهای تو هراسی به خود راه دهم .
    وبلافاصله یادآوری اینکه با استقلال مالی خواهی نخواهی رشته ی ارتباطم با سانی قطع می گردد ،قلبم فشرده شد .
    تونی سرش را به دو طرف تکان دادو گفت :
    ــ متأسفم که در مورد «استحقاق سرزنش شدن » پیشداوری می کنی .من فقط می خواستم بگویم تو خیلی تغییر کرده ای ،همین !و بعد راهش را گرفت و رفت .از پشت سرش داد کشیدم :
    ــ تو زیادی به من بدبین هستی ،همینطور به آقای مارتینی !
    و او بی آنکه سربرگرداند جواب داد :
    ــ ترجیح می دهم بدبین باشم اما احمق و زودباور نباشم !
    از پله ها بالا رفت و مرا همچون ماده اژدهایی که خشمگین کف بر لب آورده تا از حریم خود دفاع کند ،تنها بر جای گذاشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امیلی طی چند ماه گذشته به قدری تغییر کرده بود که باز شناختن او برای من که صمیمی ترین
    دوستش محسوب می شدم ،حقیقتاً دشوار بود .در چشمان گود رفته اش غم عمیقی خوانده می شد .و پوستش تا حدی چروکیده و به استخوان چسبیده بود .این دستگیری شوک بزرگی به روح حساسش وارد کرده بود .از طرفی آزادی سریع او نشان دهنده ی نفوذ فوق العاده و
    غیرقابل توجیه مارتینی ها وفامیل شان در دستگاه قضایی بود .
    فرانکو برای جلب نظر بیشتر و حصول رضایت قلبی من برای همکاری با خودش ،پیشنهاد داد که امیلی کار سابق مرا پذیرفته و به عنوان معلم سرخانه به سوفی کمک کند .امیلی که کاملاً به موجود دیگری غیر از آنچه پیشتر بود تبدیل شده و هیچ اراده ای از خود نشان نمی داد ،تنها سری تکان داد .او بکلی روحیه اش را از دست داده و تمام چند روزی که در منزل ما مهمان بود در فکر فرو رفته و اندیشه ای ذهنش را به خود مشغول کرده بود .بطوری که جرأت نداشتم درباره ی خانواده و همینطور چگونگی آمدنش به لندن و جزئیات دستگیری اش چیزی بپرسم .
    بعد از گذشت چند روز که بتدریج به حال عادی برگشت برای شروع کار تدریس ،به اتفاق
    روانه ی منزل مارتینی ها شدیم .ومن امیدوار بودم در طول راه سؤالاتی از او بکنم .اما هنگامی که اتوبوس ما را به حومه ی شهر می برد امیلی از پشت شیشه به مناظر بیرون خیره شده بود .پاییز کم کم از راه می رسید و برگهای درختان از زرد و نارنجی گرفته تا عمیق ترین
    قرمز ها تنوع دل انگیزی بوجود آورده بودندو تابلوی بدیعی را جلوه گر می ساختند .ابرهای پراکنده در آسمان خاکستری با حرکت باد تغییر شکل داده و می رفتند تا به فرشی یکپارچه و متراکم تبدیل شده و گریه ی آسمان رادرآورند .هوا بیش از هر بعدازظهر دیگری مه آلود بود و مجموع اینها به غم امیلی و گرفتگی دل من می افزود .
    نمودار گشتن مزرعه ی مارتینی ها با آن ساختمان باشکوه و دودی که از برجکهای قرمز رنگش به هوا می رفت نوید گذراندن یک غروب خوش را به همراه آورد .بازوی امیلی را کشیدم وبا انگشت آن نمای زیبای اشرافی را به وی نشان دادم .
    امیدوار بودم حداقل لبخندی بی تفاوت بر لبانش نقش بندد .اما چهره اش بیشتر درهم فرو رفت
    و من تنفر مشمئزکننده ی او را از نظام سرمایه داری که تمام رویاهای اورا در نطفه خفه کرده بود ،احساس کردم .
    بعد از اینکه مطمئن شدم امیلی تاحدی می تواند محیط را تحمل کند با هم به طبقه بالا رفته و چمدان کوچک امیلی را در اتاق نسبتاً بزرگ و هواگیری که خانم مارتینی برایش در نظر گرفته
    و با در کشویی مدرنی به اتاق سوفی راه داشت ،گذاشته و مجدداً به سالن باز گشتیم .
    روبرو شدن با امیلی وقتی که با نگاههای غریبش ملتسمانه مرا می نگریست چنان دشوار بود که تحملش را نداشتم .
    او را در آغوش فشرده و رو به سوفی گفتم :
    ــ به تو اعتماد دارم و می دانم قبل از آنکه برای او شاگرد باشی ،یک دوست خواهی بود .والبته دروغ می گفتم .
    سوفی در چنان رفاهی پرورش یافته بود که نمی خواست یا نمی توانست امیلی سیاهپوست و فقیر را که ماهها طعم تلخ زندان را نیز چشیده بود ،درک کند .واگر هدف مرا ازاین کار
    می دانست که همان تجدید قوای دختر جوان وکمک به او جهت فراموش کردن گذشته اش بود هرگز به معلمی امیلی رضایت نمی داد . نژادپرستی حتی در رگ و خون سفیدها نیز جریان داشت ،اگر چه به زبان منکر آن بودند آنهم به شدیدترین وجه .
    به امیلی قول دادم که خیلی زود دوباره یکدیگر را خواهیم دید .و اشکهای او سرازیر شده بود .که از خانم مارتینی خداحافظی کرده و از در بیرون آمدم .
    چیزی به 7 بعدازظهر نمانده بود .و آخرین سرویس اتوبوس تنها 2دقیقه دیگر از ایستگاه 19 یعنی درست روبروی خانه ی مارتینی ها می گذشت .بی توجه به قطرات بارانی که تازه شروع به بارش کرده بود و به سر و رویم می بارید با سرعت تمام شروع به دویدن کردم .فایده ی داشتن چنین حصار گسترده ای به دور خانه چه بود جز این که مانع رسیدن به موقع به ایستگاه اتوبوس شود .آنهم در چنان حال قابل تأسفی که من داشتم .شغل مورد علاقه ام را از دست داده و اکنون زیر باران بدنبال وسیله ای برای رفتن به شهر می دویدم .
    در حالی که می دانستم تونی بقدر کافی نگران شده و اگر به خانه برسم یک جرو بحث حسابی خواهیم داشت .خصوصاً که سفارش کرده بود آن شب باید خیلی زود در منزل باشم !
    وعلت دیگر خصومتش ،عدم موافقتش با واگذاری شغلم ،به امیلی بود .اتوبوس به ایستگاه نزدیک می شد ومن مجبور شدم بجای خروج از در اصلی ،با پرچین ها فاصله گرفته و با سرعت از روی آنها بپرم .اما شانس با من یاری نکرد و قبل ازاین که بتوانم خود را کنترل کنم در هوا معلق شده و بعد تالاپ .شدت برخورد با زمین در حالتی که پای راست زیر سنگینی وزن بدنم مانده بود باعث شد از درد فریاد بکشم .
    مدتی به همان حالت روی چمن های مرطوب دراز کشیدم تا درد قابل تحمل شد .
    سپس در جایم نشسته ،حرکت اتوبوس و دور شدنش را با چشم دنبال کردم .اتوبوس دیگری از آنجا نمی گذشت .این را می دانستم ،با این حال نمی شد تمام شب را زیر باران بمانم . با وارد کردن سنگینی بدن بر پای چپ لنگان لنگان مسافت باقی مانده تا جاده را پیمودم و در حالی که از خستگی و درد عرق می ریختم به تابلوی ایستگاه اتوبوس تکیه دادم ،با ناامیدی به انتظار ایستادم .اولین باران پاییزی مدام می بارید و آب در کناره های جاده که شیب بیشتری داشت جویبارهای کوچکی تشکیل داده بود .من عصبی و افسرده بدون پالتو یا بارانی در آن ظلمات شب ایستاده و سعی داشتم به خانه و گرمایی که انتظارم را می کشید بیندیشم .
    همین طور به امیلی .
    یادآوری اینکه او حالا اتاق مجهز و مستقلی برای زندگی ،شغل مناسبی برای تأمین مخارج و غذای گرمی برای خوردن دارد ،به من احساس آرامش عجیبی داد و باعث شد باقیمانده ی تأسف به خاطر از دست دادن کار ،تماماً از بین برود .زیرا امیلی به یکباره وارد دنیای جدید و ناشناخته ای شده بود .و برای اینکه خود را با وضعیت تازه تطبیق دهد ،پیش از هر زمان دیگر نیاز به همراهی دیگران داشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ما هردو تنها بودیم و می توانستیم یکدیگر را بدون بکار بردن کلمات زیاد درک کنیم .
    رعد و برق همه جارا روشن کرد وزمانی که غرش آن کم کم در دور دستها محو شد ،من صدای گام های سنگین مردی را از فاصله ی نزدیک شنیدم .چنان بی مقدمه که احساس کردم قبلاً جایی مخفی شده و در کمینم بوده است .بدون نگاه کردن به پشت سر از تابلو فاصله گرفته و چند قدم با تحمل بسیار برای اینکه لنگیدنم آشکار نشود ،در امتداد جاده پیمودم .اما قدمهای مرد سرعت گرفت و باعث هراسم شد .باز هم توقف کردم و او نیز با حفظ فاصله ایستاد .
    در آن شب ظلمانی در نقطه ای خارج از شهر وزیر بارانی که بی وقفه می بارید ،کاملاً
    بی دفاع بودم .حتی فریادم نیز به جایی نمی رسید و پای آسیب دیده ام راه فرار را بر من بسته بود .اگر این مرد قصد جانم را داشت ،اگر مزاحم می شد و رسوائی به بار می آمد ،چه کسی دست کمک به سویم دراز می کرد ؟خدایا نگذار دستش به من برسد .کمکم کن و بی اختیار شروع به دویدن کردم و برای سرعت بخشیدن به فرار تمام آنچه را که همراه داشتم روی زمین انداختم .کیف ،جزوه و کتاب .قلبم چنان می تپید که هراس داشتم هر لحظه سینه ام را منفجر کند .وحشت به جانم چنگ انداخته پای راستم زیر فشار درد می شکست و صورتم از ترس و رنج منقبض شده بود .
    هرگز درماندگی را اینقدر نزدیک و ملموس احساس نکرده بودم .مگر آن لحظاتی که توانم به آخر رسید و درد مرا همچون میله ی فلزی گداخته ای تا کرد .
    وبعد صدای قدمهای مردی را که بدنبالم میدوید .سپس همه چیز محو و تار شد .
    ظلمت بود و فرورفتن در تاریکی محض اما همچنان صدای هراس آور آن گامهای نامنظم چون ناقوس مرگ طنین می انداخت .چه بیهوشی مضحکی !
    شاید فقط یک دقیقه طول کشید اما خستگی ای عجیب به همراه داشت .در ذهنم کسی با صدای زنگدارش مرا به نام می خواند .
    چنان که گمان کردم خیالی و رویایی بیش نیست ،اما دستها مرا محکمتر گرفتند و صدا ملتسمانه و مهربانتر تکرار کرد:
    ــ مینا !مینا !
    ابتدا ادراک ضعیفی از نوروصدا پدید آمد و سپس بتدریج چشمانم در آغوش اطمینان گشوده گشت.به چشمهایی که با بیقراری به صورتم دوخته شده بود ،نگریستم و شنیدم گفت:
    ــ آه خدارا شکر !گمان می کردم باعث مرگ تو شده ام .
    ــ در تمام مدت شما ! اوه چنین تنبیه سختی سزاوار من نبود .
    ــ از کجا می دانستم چنین می شود .وانگهی بقدری دل مرا شکستی که حتی مرگ نیز برای تنبیهت کافی به نظر نمی رسد .
    ــ چطور اینجا را پیدا کردید ؟ چه وقت وارد لندن شدید ؟
    ــ این چیزها اهمیتی ندارد . زیاد آسیب دیده ای ؟
    ــ گمان نمی کنم .
    سرش را بالای سر من نگه داشت تا قطرات باران به صورتم نخورد .نمی توانستم در آن نور کم چهره اش را ببینم ،اما درخشش چشمانش را احساس می کردم .
    پرسید :
    ــ می توانی راه بروی ؟
    ــ اجازه بدهید امتحان کنم .
    نگرانی ای که در صدای سانی نهفته بود به طرز عجیبی باعث تسکین درد پایم می شد .
    ــ آرام ، آرام ،صاف بایست و پای راستت را کمی حرکت بده ،حالا بگذار نگاهی به آن بیندازم .بعد از اینکه معاینه اش به اتمام رسید از جا برخاست ،پالتواش را روی شانه ام انداخت و گفت :
    ــ به من تکیه کن .نه اینطور ،می ترسی که به من بچسبی ؟ نباید کوچکترین فشاری به پای آسیب دیده وارد شود .در این مواقع باید بیمار را روی برانکارد گذاشت .من اگر کمی جسارت داشتم ...اجازه نمی دادم حتی یک قدم برداری و به جای برانکارد از بازوانم استفاده می کردم .
    مثل یک پزشک معالج حرف می زد و این باعث شد چیزی نگویم .در عین اینکه آگاه بودم حتی بیش از مقدار مجاز نیز جسور است و خدا می دانست « کمی دیگر » از او چه غولی
    می ساخت .
    مدتی در سکوت پیش رفتیم و چون اثری از ماشین تونی نبود پرسیدم :
    ــ تصمیم دارید با این وضع تا خود لندن برویم ؟
    ــ اشکالی دارد ؟
    ــ هوم ،به هیچ وجه .خیلی راحتیم و حسابی خوش می گذرد ؟
    با لبخندی که نمی دانم نشانگر چه بود جواب داد :
    ــ راحت نیستیم .اما خوش می گذرد .من شخصاً پیاده روی را ترجیح می دهم و امشب بخصوص قصد دارم تمام راه را زیر باران طی کنم .تا محله ی «می فر » آنهم با تو ،آهوی گریز پای کوچولو!
    من نیز به شوخی جوابش را دادم :
    ــ اما آهو وقتی به قیافه ی شکارچی نگاه می کند چاره ای ندارد جز اینکه از ترس پا به فرار بگذارد !
    خندید وبا دست آزاد موهای آشفته و مر طوبش را به بالای پیشانی راند .گفت :
    ــ من شکارچی ماهری هستم که به موقع جلوی فرارت را خواهم گرفت وچون دل مهربانی دارم لازم می دانم قبلاً توجه تورا به دام هایی که سرراهت کار گذاشته شده جلب کنم !
    علیرغم کنایه ای که در حرفش نهفته بود ،شوخ و سرحال به نظر می رسید و این باعث اعتماد به نفسم می شد .دریافتم که خاطره ی تلخی از من به یاد ندارد .حتی اختلاف شب کریسمس نیز نتوانسته بود آرامش او را برهم بزند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرسیدم :
    ــ تعطیلات چطور بود ؟
    گفت :
    ــ بعد از این همه وقت تجدیدخاطره اش خوشایند نیست .برای چه می پرسی .مگر اهمیتی هم دارد ؟
    ــ خوب اگر نمی خواهید راجع به آن حرفی بزنید سؤالم را پس می گیرم .
    لبخند تمسخرآلودی به لبش نشست:
    ــ گذشت می کنی ! و باید بگویم کنجکاوی تو در هر زمینه ای که باشد قابل تحسین است .
    اما ترجیح می دهم درباره اش سکوت کنم .به هر حال موضوعات کهنه نشده ای برای گفتگو پیدا می کنیم .
    ــ پس من شروع می کنم .چطور شد به فکر لندن افتادید.هیچ انتظارتان را نداشتیم .
    ــ بله متوجه ام .تو هرگز انتظارم را نداشته ای ،چیز بی سابقه ای نیست و من کم کم به آن عادت می کنم ، اما نگران نباش .هزینه های تو درست مثل گذشته پرداخت می شود ،اگر فکر می کنی دلیل آمدنم به اینجا سرزدن خطایی از جانب توست !
    باکمی شرم زدگی عذر خواستم :
    ــ واقعاً منظورم این نبود .من مجبور شدم ببه خاطر آزادی امیلی و همچنین کمک به او کارم را از دست ...
    ــ لزومی ندارد توضیح بدهی ،همه چیز را می دانم و با کمال رضایت ماهیانه ات را می پردازم .
    ــ مثل اینکه متوجه نشدید .
    من برای خودم کار بهتری دست و پا کرده ام و همینقدر که پس اندازی اندوخته کنم قرضم را به شما ادا خواهم کرد ...
    حرفم را با کمی خشونت در صدایش قطع کرد :
    ــ حتی یک کلمه راجع به آن حرف نزن .تو نباید دوباره دوره گردی را از سر بگیری . اگر جداً تنت
    برای این جور دردسرها می خارد بهتر است یک گاری کرایه کرده و رسماً دوره گرد شوی .به خاطر جوان بودنت مورد ترحم قرار می گیری و مشتریان زیادی دورت را خواهند گرفت .
    با جدیت جواب دادم :
    ــ شما نمی توانید بفهمید که من چقدر از بابت اینکه بار زندگی شخصی ام بر دوش دیگری باشد در عذابم ،حال آنکه شانه های خودم تحمل کشیدن این بار را دارد .پس چه لزومی دارد دیگران به خاطر من به دردسر بیفتند ؟بعلاوه اگر هزینه ها روی هم انباشته شود نمی توانم متعهد شوم که یک روزی این کمکها را به شما برگردانم .ممکن است هرگز موفق نشوم پولی پس انداز کنم و آنوقت ...
    با حرکت دست وادارم کرد سکوت کنم و با خشم رو به تزایدی گفت :
    ــ لطفاً ادامه نده .تو حد خودت را فراموش کرده ای و نمی دانی که توهین همه جا و نسبت به همه کس ،بجا نخواهد بود حتی اگر یک شوخی محسوب شود . درباره ی کمک هزینه ی تحصیلی مفصلاً صحبت کردیم و قرار لازم را گذاشتیم ،به تو قول دادم که سرمایه ام را هدر نخواهم داد و تا آخرین پوند آن را از تو پس می گیرم و تو درباره ی تعهدات خودت هر چقدر دلخواهت بود وراجی کردی ،اما دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه درباره اش بشنوم .بقدری مسئله ی بگشت دادن پول را نشخوار میکنی گویا من برای گرفتن آن دستم را جلوی تو دراز کرده ام !
    ومتأسفانه حقیقت داشت .فقری که در سالهای اخیر گریبانگیرم شده بود نیروی مال دوستی
    را در من چند برابر کرده بود بطوری که اغلب اوقات پیش خود محاسبه می کردم از چه راهی پول جمع آوری کرده و قرض استاد مورینا را به او برگردانم .شاید یکی از دلائلش این بود که نمی خواستم زیردست او بحساب آیم و دیگران به من همچون یک بچه ی سرراهی که از صدقه ی دیگران نان می خورد ،نگاه کنند .
    گفتم :
    ــ من برایتان احترام فوق العاده ای قائلم ،آنقدر که حاضرم به هر قیمتی شده احترام متقابل شمارا بدست آورم .این است که با خودم می گویم ،چرا از بین همه ، استاد ؟و احساس
    می کنم با قرض گرفتن از شما مثل یک بچه ی بی هویت و سرراهی تحقیر می شوم .
    بازویی که به کمک آن خود را روی زمین می کشیدم ،ناگهان سخت شد و من صدای نفس های بلند مرد جوان را که نشانه ی خودخوری اش بو شنیدم .او با تنفس عمیق سعی می کرد خشم رو به غلیانش را مهار کند .پس از دقایقی که او در حد اعلای خودداری طاقت آورد ،ناگهان گفت :
    ــ از خودت بگو .ظاهراً در این مدت خیلی پیشرفت داشته ای !
    ــ منظورتان مجموعه ی تؤام کار و درس است ؟
    ــ آن دو نیز منظور نظرم هستند .اما نه ،دقیقاً اشاره ام به دوستان جدید و تشکیلاتی است که در لندن راه انداخته ای .
    کمی دلهره و دلخوری به خاطر جمله ای که سانی به کار برد سبب شد تا بگویم :
    ــ اشتباه می کنید .من برای شکار مرد به اینجا نیامده ام امیدوارم تونی کمی آبرو برایم گذاشته و دفترچه ی بانکی ام را با این خبرها بکلی نبسته باشد !
    ــ من چنین حرفی زدم ؟ قضیه ی شکار را کنار بگذار و با من روراست باش .
    گفتم :
    ــ چرا باید صادق بود ، وقتی که ثمری بدنبال ندارد .
    جدی شد و با صدایی محکم پرسید:
    ــ شنیده ام که دوستان جدیدی پیدا کرده و با آنها در رفت و آمدی،آیا این حقیقت دارد .
    ــ بله .
    ــ به چه دلیل ؟
    ــ به دلیل فطرت و غریزه .سؤال شما کاملاً بی مورد است .بی ادبی ام را ببخشید ،اما سین جین کردن شما مرا گیج می کند .خوب من سالها از کشورم بدور بوده ام و حالا بعد 10 ،11 سال کسانی را یافته ام که به زبان مادری حرف می زنند ،کاملاً صمیمی ،پاک ،معتقد به خدا و با نگرش خاص نسبت به مردم بخصوص به یک دختر تنها که خون ایرانی در رگهایش جریان دارد .آنها
    با من درست مثل یک خواهر تنی رفتار می کنند .دوستم دارند و من نیز آنها را دوست دارم .اگر گرفتاری برایم پیش آید در هرجا و هر ساعت آماده اند که به من کمک بیایند .بدون کوچکترین چشمداشتی همانطور که برای اعضای خانواده ی خودشان فداکاری می کنند ،در جمع آنها خودم را تنها احساس نمی کنم و از احترام فراوان برخوردارم .آنها سعی می کنند هر طور شده از من موجود بهتر و کامل تری بسازند .
    در تمام عمر به چنین انسان هایی برخورد نکرده ام .حالا شما چه انتظاری دارید که رابطه ام را با آنها قطع کنم .امیدوارم این را از من نخواهید چون به هیچ قیمتی از این دوستی صرفنظر نخواهم کرد .
    در حالی که می کوشیدگفته هایم را با تحمل بشنود گفت :
    ــ آرام بگیر .وقتی کسی از تو سؤالی می کند فقط در حد پرسش به او جواب بده ،نه بیشتر و اگر سؤال را نفهمیدی دوباره بپرس .
    پس منظور سانی دوستان ایرانی ام نبود .حیف از این سخنرانی پرشور !
    ولی آیا امکان داشت از جریان معامله ی من و فرانکو بویی برده باشد ؟نگذاشت فوراً این را بفهمم ،پرسید:
    ــ چرا تو چیزی خلاف تصور من از آب درآمدی ؟تا آنجا که به یاد دارم در دانشکده ی شفیلد دختری بودی آرام ،سربه زیر ،از نظر جسمی و روحی تا حدی بیمار اما مطیع و انزواطلب .حالا توجه کن چه چیز باعث شده که تو ظرف کمتر از 2 سال به موجودی لجوج ،خودخواه ،معاشرتی غیرمسئول و مجادله گر تبدیل شوی ؟تو دختر ی هستی فاقد تربیت،آیا این پیامد معاشرت تو با دوستانت نیست ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    علیرغم جدی بودنش میل به شوخی مرا تحریک می کرد .جمله اش را چنین ادامه دادم :
    ــ بله ضمناً با نشاط ،پر انرژی ،ثروتمند و با تربیت .نمی توانید منکر شوید .سقراط می گوید ،تربیت آن است که در انسان عشق به زندگی ایجاد کند .من اکنون با وجود مصاحب سختگیری چون شما ،پیش از هروقت دیگر عاشق زندگی کردنم .مدتی در سکوت نگاهم کرد و سرش را به دو طرف موج داد .شاید در نظر او مثل یک کلاف سردرگم دارای معیارهایی درهمی بودم .که اخلاق مرا غیر قابل پیش بینی جلوه می داد .شاید مشغول ارزیابی بود که بفهمد معمای زندگیم را چگونه حل کند . زیرا از گذشته ام هیچ نمی دانست و درباره ی آینده ی خود نیز بی اطلاع بودم .گفتم :
    ــ شناخت روحیه ی من آنقدر ارزش ندارد که خودتان را به مخاطره بیندازید .باتمسخر جواب داد :
    ــ تهدیدم می کنی ؟
    ــ نه منظورم اتلاف وقت بود ، نه یک خطر جدی . در دنیای شما امثال من اصلاً به حساب نمی آیند !
    ــ چه کسی این چرندیات را می گوید .
    ــ خو دمن و دلیلش هم شما هستید .چون برای درک انسان های کوچک و بی مقداری چون من خلق نشده اید و وقتی در صدد بر می آیید که کمکی به ما بکنید دچار مشکل می شوید ،زیرا راه کمک به ما را نمی شناسید .پس بهتر است با اولتیماتوم هایی که به اندازه ی جنگ واترلو دردسر ایجاد می کند ...
    و ناگهان در مخمصه افتادم .نفهمیدم چطور جمله ام را تمام کنم و ناچار سکوت کردم .
    سانی آن را کامل کرد :
    ــ مزاحم شما نشوم !بله ،همین را می خواستید بگویید ؟
    اگر نور چراغ ها کمی بیشتر بود ،می توانست سرخی شرم را برگونه هایم ببیند .اما افسوس هیچ عذری نمی توانست گستاخی ام را توجیه کند . حق با سانی بود .من به موجودی غیراز آنچه حقیقتاًبودم یا می خواستم باشم ،تبدیل شده بودم و بدتر از همه اینکه نمی دانستم چرا ؟
    نوری که از پشت به ما می تابید .نشان دهنده ی عبور یک اتومبیل بود .شاید می توانست کمکمان کند و مارا تا شهر برساند ،دست تکان دادیم .اما توجهی نکرد ،با سرعت از کنارمان گذشت و آب را تا فاصله ای طولانی به دو طرف جاده پاشید . رعدو برق مسیرش را به طرف شمال ادامه
    می داد .مفهومش این بود که تا ساعتی دیگر باران بند آمده و آسمان دوباره صاف خواهد شد .
    بازوی سانی را رها کردم تا روی جدول کنار جاده کمی خستگی در کنم .سانی همزمان گفت :
    ــ بنشین و استراحت کن .امیدوارم این وضعیت تورا از پا نیندازد .
    صدایش نشان دهنده ی هیچ خشمی نبود .پس بی ادبی مرا ندیده می گرفت ،گرچه بعید به نظر می رسید .سانی کسی نبود که گستاخی دیگران را تحمل کند مگر اینکه تلافی سخت تری برایشان در نظر می گرفت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای رفع کدورت بخاطر حرفی که ناخواسته از دهانم بیرون آمده بود گفتم :
    ــ آرزو میکنم تمام هفته ی آینده در رختخواب بمانم و آنقدر بدحال شوم که نتوانید برای لحظه ای تنهایم بگذارید .مثلاً دیوانه شوم یا بیمار روانی که بترسید هر لحظه خودش را از پنجره پایین بیندازد یا با ملحفه خفه کند !
    و بلافاصله از حرفی که زده بودم پشیمان شدم . زیرا جواب سانی را از پیش می دانستم .
    ــ فکر می کنی برای من اهمیتی دارد ؟
    اما بر خلاف تصورم ،او همچنان که ایستاده بود و نگاهش را به دوردستها دوخته بود جواب داد :
    ــ نگذار از احساسم حرف بزنم وگرنه برای هر دوی ما جز پشیمانی حاصلی نخواهد داشت !
    پس یعنی مردی با اینهمه ابهت و جدیت می تواند احساس هم داشته باشد .
    گستاخانه گفتم :
    ــ تبریک می گویم گویا لحظه ی تولد شکوفه های مهر سرانجام فرارسیده است .
    لبانش به تمسخر از هم گشوده شد:
    ــ تو فکر می کنی مردی به سن و سال من با چند تار موی خاکستری قلبی برای عاشق شدن ندارد ؟
    براستی مبهوت ماندم .به جرأت قسم می خورم هرگز جمله ای شبیه به این از دهانش بیرون نیامده بود نه حداقل در دوران آشنایی با من !
    به قدری از بکارگیری کلمه ی « احساس » توسط او غافلگیر شده بودم که بوی دیگری از جمله اش استشمام نکردم و حالا او از عشق حرف می زد .
    ادامه داد :
    ــ شاید خسته ای و ترجیح می دهی که به جای نشستن در این هوای سرد و مرطوب ،اکنون در اتاق خودت جلوی شومینه نشسته باشی .اما من بقدری بیقرار بودم که نتوانستم تا آمدنت به خانه صبرکنم .گرچه با این وضع تو ،بخاطر نبود ماشین متأسف هستم .فکر کردم اگر وسیله ای برای برگشت نداشته باشیم ،دیگران به خاطر تأخیرمان نگران نخواهند شد و ما تا هروقت که دلمان بخواهد می توانیم با هم باشیم .فارغ از هر دلهره ای ،خارج از هیاهوی شهر ،تنهای تنها!
    از خودم می پرسیدم که چه چیز باعث تأثرش شده .گویا زمین خوردگی من بیش از آنکه خودم را دچار آسیب دیدگی کند ،به مغز او ضربه زده است . آخرین دیدار ما با جرو بحث خاتمه یافته و ماهها بطور کامل از یکدیگر بیخبر بودیم و حالا ناگهان برگشته و چنان حرفهای غیر قابل انتظاری برزبان میآورد که تمام جسم و جانم را می لرزاند .آیا می دانست چه مخاطره ای را پذیرفته است ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگذاشت سکوت به من فرصت تفکر بدهد :
    ــ در این تنهایی می توانم به احساسم اعتراف کنم .چیزی که شاید هرگز فرصت بیانش را نداشته ام .باید بفهمی مینا ،که منهم مثل همه می توانم دوست داشته باشم .چیزی که
    نمی دانم این است که آیا دیگران نیز می توانند مرا بخواهند و دوست داشته باشند ؟
    با طعنه ای که امیدوار بودم کارساز باشد ،جواب دادم :
    ــ البته دیگران چه بخواهند و چه نخواهند شمارا دوست دارند .تا نهایت آنقدر که یک انسان گنجایش و ظرفیت محبت را دارد .
    حالتی از تسلیم و رضا در او موج می زد .بی آنکه مسیر نگاهش را به طرفم برگرداند چنان که گویا با خودش حرف می زند ،زمزمه کرد :
    ــ این باران مارا می شوید .آلودگی ها را می برد و درون مارا عریان پیش چشممان به نمایش می گذارد .حقیقت وقتی در برابر چشم قرار گیرد قابل تردید نیست .انکار واقعیت در حالتی که با تمام وجود آن را پذیرفته ای ،در واقع انکار موجودیت خود است .و من اکنون حقیقت را بکر و دست نخورده در پیش رو می بینم ...من خش خش دل انگیز مجموعه ی رنگارنگی که در برگ ریزان پاییزی برزمین می ریزد و دستخوش باد سرد ویرانگر به هر طرف رانده می شود را دوست دارم .به آن حسرت می برم .زیرا برگ بدون اندیشیدن به اینکه همین باد سرد باعث نابودی اش شده ،در آغوش او به هر سو میرود .
    به باران حسرت می برم زیرا با بارش یکنواخت خود چهره ی هزار رنگ زمین را می بوسد بی آنکه با اعتراض روبه رو شود .به برف غبطه می خورم ،زیرا دانه های سفیدش رقص کنان و پایکوبان لباس با شکوهی را که با درخشش هزاران الماس زینت یافته است بر پیکر عروس خویش می پوشانند و در مقابل لبخند رضایت او از شوق می میرند .به شمع حسادت می کنم ،زیرا بعد از مرگ او گل در گوش پروانه زمزمه می کند ،انتظار شمع را کشت .اما بعد از مرگ من چه کسی به محبوبم خواهد گفت که انتظار سانی را کشت !
    تنهائی ای که در صدایش موج می زد چنان بر من سخت و گران آمد که نفسم را همچون خاری در گلویم نگه داشت .در حالتی نبودم که موقعیت زمان و مکان در نظرم مهم جلوه کند .تنها چیزی که می دیدم حضور گرما بخش او و صدای جادویی اش بود که اینک با آهنگ غم ترکیبی غیر قابل تحمل می ساخت ،در کنارش ایستادم .صدا گویی به من تعلق نداشت .وقتی که پرسیدم :
    حقیقتاً چنین احساسی دارید ؟
    حرفی نزد اما آهی که از سینه اش بر آمد ،تأییدی بر حرف من بود .
    گفتم :
    ــ شما لایق پاکترین عشق ها هستید .این تنهایی شایسته ی انسانی چون شما نیست !
    برگشت ،چشمانش در تاریکی صورتم را می کاوید و نگاهش آواره و سرگردان در چشمانم می گشت تا به دستاویزی
    چنگ بیندازد و از سقوط خود جلوگیری کند .دست هایش بی صدا مرا تشویق می کرد و هر دم بر فشار آن افزوده می گشت .
    در آستانه ی اعتراف زمزمه کنان گفتم :
    ــ فقط کافیست شما بخواهید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با دست چانه ام را گرفت و صورتم را روبروی خود نگه داشت ،صدایش براستی اغواکننده بود :
    ــ اینجا هیچ صدایی جز تپش پر احساس قلب دو انسان تنها ،سکوت را نخواهد شکست .آیا تو آن کسی هستی که به میل خود می خواهد آهنگ قلبش را با من یکی کند ؟
    حیرت زده بودم و زبانم یارای حرکت نداشت .همه چیز چون یک رویا مه آلود و دور از دسترس به نظر می رسید .حتی چشمان بیقرار و خاکستری سانی در مه تیره می نمود و من نتوانستم رمز این کلمات را در نگاهش بخوانم .
    صدایش از دنیای دیگری به گوش می رسید :
    ــ بگو بله ،میخواهم بله را از زبانت بشنوم !!
    نگاه سرگشته ام به او فهماند که درک این جمله تا چه حد برایم مشکل است واو باز اصرار کرد :
    ــ بگو فرشته ی کوچک من ،چرا ساکتی ؟دلتنگ صدای قشنگت هستم !
    برای لحظه ای گوشه ی لبهایش رو به پایین تاب برداشت و من فوراً صدای زنگ خطر را شنیدم .زیرا تمسخری در پشت ادای کلمه ی «صدای قشنگت »نهفته بود که مرا به خود آورد .گویا ناگهان سطلی آب سرد بر سرورویمریخته باشند .
    ــ استاد ،لطفاً مرا مسخره نکنید ،تحملش را ندارم .
    ناگهان زمین و زمان دگرگون شد .تصویر واقعی سانی روبرویم نقش بست .با فریادی خشم آلود و غیر قابل انتظار سکوت شب را شکست :
    ــ پس تو موجود احمق تحمل چه چیز را داری ؟مهملاتی که آن رفیق مافیایی نادانت در گوش تو زمزمه می کند چکونه حرارتی دارد که زبانت را بند می آورد ؟آن موجود مرموز هموطنت به تو چه وعده هایی می دهند که چشم بسته دنبالشان راه افتاده ای ! می خواستم عملاً تجربه کنم
    اما مثل اینکه نقشم را آنطور که باید خوب بازی نکردم ، پای عشق در میان است ؟ پای پول؟
    پای شهرت؟ آخر تو دنبال چه می گردی ؟ می دانی آنقدر برایم اهمیت نداری که تمام وقتم را روی تو صرف کنم .بهتر است برای همیشه تکلیفت را یکسره کنی ! من باید بدانم پولهایم صرف چه کاری می شود ،با این ماهیانه مخارج چند نفر را تأمین می کنم که خودم از آن مطلع نیستم ...
    قبل از آنکه تمام حرفهایش را بشنوم دچار شوک شدیدی گشتم .این دیگر چه بازی ای بود که درآورد ؟
    آیا می خواست غرور مرا درهم بکوبد ؟
    آیا می خواست ببیند در مقابل کلمات محبت آمیز دیگران چه عکس العملی از خود نشان
    می دهم ؟
    تصور می کرد پاسخم به همه یکسان خواهدبود ؟
    آیا تا این اندازه مرا ضعیف تصور می کرد ؟
    خدای من او داشت تمام وقت نقشه می کشید که چطور مرا از یک راه تازه فریب داده غافلگیر کند و من آنقدر ساده لوح بودم که همه اش را باور کرده ،از تولد شکوفه ی مهر سخن گفته بودم .چه احمقانه !
    باید می فهمیدم که سانی تنها با گذشت چند ماه نمی توانست تا این حد عوض شود .
    مگر اینکه معجزه ای رخ دهد.
    حماقتی که از من سرزده و باعث پیشروی ام تا مرز رسوایی شده بود اعصابم را بشدت تحریک کرد.بیش از این نمی توانستم به بازویش تکیه کنم ،روی پای آسیب دیده ام فشار آورده و سعی داشتم بدون کمک او حرکت کنم .بازویش را با قدرت کشید و باعث شد تعادلم را از دست داده و روی زمین ولو شوم .
    انتظار کمک از جانب او بیهوده بود .بی توجه به دردی که مرا در چنگال خود می فشرد به
    محاکمه اش ادامه داد :
    ــ چه ظاهر مظلوم و فریبنده ای داری .صورت معصومت قادر است مردان زیادی را در هر شرایطی گول بزند ،آنقدر که بعضی ها در طول یکهفته سه نامه ی درخواست دوستی و همکاری برایت بفرستند و حاضر شوند به قیمت تمام ثروتشان تورا بخرند .
    فریاد زدم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ من کالا نیستم که مورد معامله قرار بگیرم .
    ــ بله می بینم ،اما این را هم می دانم که می توانی با گیس های بافته و آن خال گوشه ی لبت در کمین بنشینی و وقتی شیرین زبانی ها و لبخندها کار خودش را کرد ،چنگال هایت را روی طعمه انداخته و در دام خود اسیرش کنی .برای تو آسان است که خود را کنار بکشی و به همه بگویی ،بروند به جهنم اما منصف باش و به مگس هایی که پشت سرت در تار عنکبوتی تو می افتند نیز فکر کن .
    قوایم به تحلیل می رفت اما توهین او باعث شد فریاد بزنم :
    ــ لطفاً بس کنید ،پولی که شما به من می دهید ارزش این همه تحقیر را ندارد ،اگر باید چنین بهای سنگینی بابت آن بپردازم ترجیح می دهم از گرسنگی بمیرم .
    صدا در گلویم می شکست ولی جرأت گریستن نداشتم .
    سانی چند برگ کاغذ مچاله شده را از جیبش درآورد ،آنهارا جلوی من ریخت و گفت :
    ــ من در حد معقول از تو حمایت می کردم و این حمایت را چنین توجیه می کردم که باید زمینه را برای هر فرد مستعدی آماده کرد .وحالا می بینم که تو مایلی به یک آوازهخوان دوره گرد تبلیغاتی مبدل شوی ،همکار یک مافیایی سابقه دار .
    خودت را در معرض دید میلیون ها انگلیسی قرار دهی ،برای خوشایندشان آواز بخوانی ،روی صفحه ی تلویزیون خودت را مضحکه ی این وآن کنی که ایتالیایی ها سودش را ببرند ؟
    مسخره ! این چه کاری است که کرده ای ؟
    تو چه کمبودی داشتی ؟
    چه عقده ای دردلت پیدا شده بود ؟
    من تو را می شناسم و می دانم آنقدر فرصت نداشته ای که نکته ی مثبتی در این مرد پیدا کنی و اگر بخاطر پول است ،لعنتـــــــــــی چرا در مورد میزان احتیاجت به من دروغ گفتی ؟
    ــ در حیرت اینکه چطور اخبار با این سرعت به گوش سانی می رسد ،از جواب باز مانده بودم .
    که ماشین آشنای تونی از جهت مخالف به سویمان آمد و قیافه ی نگرانش از قاب شیشه ای در اتومبیل به ما خیره شد .
    ***
    وقتی برای رفتن به اتاقم از خدمتکار کمک خواستم ،پاسخی نیامد و در جواب تونی که تذکر داد او امروز و فردا را به مرخصی رفته است غرغرکنان گفتم :
    ــ حالا چه وقت مرخصی رفتن است .با وجود اینهمه کا و مهمانی که بدون تشریفات حتی پالتواش را هم در نمی آورد .
    سانی با نگاهی تحقیرآمیز راه رفتنم را ورانداز کرد و گفت :
    ــ بهتر است نگران من نباشی ..خانم .دلسوزی تو مرا بشدت متأثر می کند !
    دو مرد جوان را به حال خود گذاشته و بعد از یک حمام گرم روی تخت دراز کشیدم .مدتها قبل تصمیم داشتم برای آمدن سانی به لندن آمادگی لازم را پیدا کنم .می خواستم مرتب و با وقار بنظر برسم و برتری خود را بدینوسیله بر او حفظ کنم .اما ورود ناگهانی او همه چیز را بهم ریخت و من به زحمت بیاد آوردم که قرار گذاشته ام این بار متفاوت با همیشه جلوه کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 24 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/