صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت 4 بعدازطهر در پایین تپه از ماشین پیاده شده و هر دو نفس زنان جاده ی سربالایی را تا رسیدن به پرچین ها پیمودیم .تقریباً نیمی از مزرعه ی بزرگ و زیبای مارتینی ها با نرده های چوبی از نیم دیگر جدا شده و عملاً به صورت میدان پرورش اسب درآمده بود ،زیرا از فاصله دور می توانستم دهها اسب را ببینم که در فضای سبز پوشیده از چمن می دویدند و تمام سرخوشی و شکوه را به نمایش می گذاشتند .سوفی در حالیکه دستم را گرفته و تقریباً به حالت دو مرا به دنبال خود می کشید ،در انتهای نرده ها به طرف ساختمان سفید رنگی پیچید که تمام پنجره هایش باز بود و پرده هایش با وزش نسیم تکان می خورد .سکوت آنجا ،به نوعی حالت انتظار را می رساند.درجلوی ساختمان بانو باربارا آشپز ،جونز مربی اسب ها و مری مستخدم به اتفاق شوهرش تنها کسانی بودند که به استقبال ما آمدند و ورود ما را خوشا مد گفتند. میزعصرانه دربالکن به انتظار ما بود،وقتی تعارفات معمول ردوبدل شد و ما خسته پشت میز نشستیم جونز درباره ی نژاد اسب های تربیت شده اش و اصول نگهداری از آن ها توضیحات مبسوط و کسل کننده ای داد.صبح روز بعد سوار بر اسب در اطراف گشتی زده و سپس برای تماشای هکتار های گسترده ی مزرعه در جایی ایستادیم که به همه طرف اشراف کامل داشت.
    تپه های کوچک در دامنه ی کوه و دشتی که تا دوردست ها گسترش می یافت .همه غرق در علف های سبز خودرویی بود که قطرات شبنم صبحگاهی شان در زیر نور آفتاب می درخشید و با وزش ملایم باد موج برمی داشت .بوی خاک نمدار و باران خورده به همراه عطر گلهای وحشی فضارا انباشته بود .
    پروانه های رنگارنگ دسته دسته برفراز گلها در پرواز بودند و دورا دور صدای آواز پرنده ای سکوت کوهستان را می شکست .
    مارتینی ها تقریباً تمام فصل گرما را دراین سرزمین زیبا می گذراندند .ومن از جنب و جوش فوق العاده ای که در سوفی بوجود آمده بود ،دریافتم که او زندگی در دامان طبیعت را بر شهر وزرق و برق آن ترجیح می دهد . رنگ مهتابی صورت او اکنون گلگون شده و چشمان بی حالتش را فروغی به درخشش درآورده بود .
    در حالی که دست نرم او را در دست هایم گرفته بودم .گفتم :
    ــ سوفی ،کوهستان ترا بیقرار کرده ،چرا برای همیشه اینجا نمی مانی ؟
    با هیجان گفت :
    ــ من عاشق اینجا هستم ،اما پدرم به خاطر مدرسه ی لعنتی به من اجازه نمی دهد جز در فصل تعطیلات به کوهستان بیایم . فکرش را بکنید ،اگر اینجا بودم می توانستم هرروز ساعت ها اسب سواری کنم ،تا آنجا که پاهایم قدرت داشت از کوه ها و تپه ها بالا بروم ،روی گل ها و
    علف ها شاداب دراز کشیده و مدت ها آسمان آبی و پرندگان را که تمام لذتشان اوج گرفتن در اقیانوس آبی آسمان است تماشا کنم که اینجا همه چیزش قشنگ است ...درست مثل شما ...
    مدتی در سکوت به راهمان ادامه دادیم .سوفی بیقرار به نظر می رسید و سرانجام آن را در قالب کلمات عذرخواهانه نمودار ساخت :
    ــ خانم ...عذر می خواهم از اینکه گفتم مدرسه ی لعنتی ناراحت شدید ؟
    ــ نه ، به هیچ وجه ،من پیش خودم اینطور فرض می کنم که تو به تحصیل هیچ علاقه ای نداری .اما عدم علاقه ات دلیل نمی شود که من حق سرزنش تورا داشته باشم.درس خواندن تنها کار مفید نیست که ما قادر به انجامش هستیم .ببین سوفی ؟ هماهنگی های زیادی لازم است تا من وتو بتوانیم با خیال راحت سرکلاس بنشینیم ،بی آنکه به فکر تهیه ی نان ،خوراکی پوشاک،وسیله ای برای گرم کردن منزل ،وسایلی برای مسافرت ،برای درمان ویا سایر احتیاجات روزانه باشیم ما به نوعی نسبت به تمام کسانی که وسایل رفاه و آسایشمان را فراهم می کنند بدهکار هستیم راه های زیادی برای پرداخت این دین وجود دارد .
    اما مسلم کسی که دارای تحصیلات و همچنین مهارت باشد خدمت ارزشمندی نیز ارائه خواهد کرد .
    طبیعتاً تو نیز برای آینده ات نقشه هایی داری .ممکن است بپرسم تحصیل تا چه حدی در رسیدن تو به هدفت مؤثر است ؟
    سوفی سرش را تکان داد :
    ــ راجع به این موضوع قبلاً به شما گفتم .من فقط آرزو دارم پیانیست شوم ،همین .
    ــ خوب مگر موسیقی یک علم نیست ؟آن ها که بدون تحصیل این علم موسیقی دان شده اند نوابغ انگشت شماری بودند .ولی من و تو که نابغه نیستیم !
    ــ خانم ،مرا متأسف کردید .ظاهراً همه راه های فرار برویم بسته است .
    ناگهان تغییر رویه داد وگفت :
    ــ راستی ،ما در اینجا یک پیانو از شاهکارهای ایتالیا داریم .بیایید آن را به شما نشان دهم و چون خیلی زود با درخواستش موافقت کردم به علامت تشکر دسته ای گل وحشی را به موهایم سنجاق کرد .
    سوفی برای نمایش مهارتش در زدن پیانو به قدری بی قرار بود که استراحت بعد از نهار را بکلی ضایع کرد .روی تخت نشسته و پاهای آویزانش را مرتب تکان می داد .همچون کودکی که منتظر خواب رفتن مادرش است تا برود و با خیال راحت به شیطنت بپردازد ،هر چند دقیقه یکبار سرک می کشید و با صدای آهسته ای می پرسید:
    ــ شما هنوز بیدارید .
    در چنان وضعی امکان خواب وجود نداشت ، از جا برخاسته و پله های مارپیچ را به طرف
    طبقه ی دوم بالا رفتیم .در طول بالکن دو اتاق خواب قرار داشت .سوفی توضیح داد :
    ــ یکی از آن ها فقط در تابستان باز می شود ،وقتی پدر ومادرم اینجا هستند و آن دیگری اواخر هر هفته .برادرم فرانکو تعطیلات آخر هفته را اینجا می گذراند .امروز با او آشنا می شوید .
    ودر انتهای بالکن به سمت راست پیچیدیم .سوفی در دیگری را گشود و به اتفاق وارد شدیم .پیانوی او به راستی شاهکار بود .ظرافت ،وزن ،اندازه و مدرن بودن آن باعث امتیازش شده بود .با احتیاط به آن دست زدم .سطحش چنان صاف و صیقلی بود که می توانستم عکس خود را در آن ببینم سوفی با غرور روی نیمکت جا گرفت و انگشتش را روی شاسی عاج فشار داد .ظاهراً یک آهنگ کلاسیک ایتالیایی .در حالی که او ناله ی پیانو را در آورده بود ،در کنارش نشسته و با خمیازه های ممتد ،منتظر پایان این نمایش کسالت بار بودم .
    وقتی با حالتی تفاخر آمیز آخرین قطعه را اجرا کرد ،پرسید :
    ــ خوشتان آمد ؟
    ناچار نبودم به دروغ متوسل شوم .نگاهی به ساعتم انداخته و صادقانه گفتم :
    ــ سوفی ،تقریباً یکساعت وقتم را گرفتی بی آنکه احساس خاصی را در من بوجود آورده باشی .نواختن تو کاملاً ناشیانه است .چنان که گویا حرکات دست پیانیست ها را هم
    ندیده ای !
    دخترک رنجیده خاطر سرپا ایستاد و گفت:
    ــ شما احساس مرا جریحه دار می کنید !
    بازویش را گرفته خندان گفتم :
    ــ حقیقت را باید پذیرفت ،سوفی کوچولو ،علیرغم تلخی اش ،هنر گنجی است که نمی شود با فشار دادن چند شاسی آن را بدست آورد .اگر اینطور بود همه در مدتی کوتاه می توانستند هنرمند شوند .موسیقی احتیاج به استعداد ،علاقه و بعلاوه احساس و خلاقیت دارد .
    آهنگی که تو نواختی اگر چه زیبا بود اما هیچ احساسی را در شنونده بوجود نمی آورد ،زنده و روحدار نبود و هیچکس رغبت نمی کند برای دومین بار به آن گوش دهد .حالا دلخور نشو ، اگر موافق باشی من امتحان می کنم ،خواهی دید که با تو همدردم .
    همراه با آهنگ ،شعری را که در کودکی از مادرم آموخته بودم با صدای بلند خواندم .حالت بهت و حیرت سوفی می رساند که مهارتم را در موسیقی ستایش می کند ،با هر زیروبم صدا سرم را موج داده و چشمانم را به او می دوختم ،گویا با قدرت جادوئی موسیقی سحر شده بود طوری که حتی مژه هم نمی زد .وقتی لرزش صدایم در اجرای آخرین قطعه به سرفه های
    پی درپی و خارش حنجره ام منجر شد ،سوفی به طرفم دوید و در حالیکه مرتب صورتم را
    می بوسید فریاد زد :
    ــ معرکه بود خانم ،هرگز چیزی به این زیبایی نشنیده بودم ،شما مثل یک گنج باارزشید و من به وجودتان افتخار می کنم . در را گشود تا خبر کشف این گنج را به سایرین اطلاع دهد . من پشت در مرد جوانی را دیدم که به نرده های بالکن تکیه داه و با چهره ای شبیه به مجسمه های مومیایی روبروی ما ایستاده بود .روی هم رفته ترسناک بود .
    سوفی فریاد زد :
    ــ فرانکو ،چقدر از دیدنت خوشحالم .
    از درگاهی بیرون پرید و خود را در آغوش برادر انداخت .
    مرد جوان دستی برسر او کشید و بوسه ی سردی بر گونه اش گذاشت ،سوفی رو به برادرش گفت :
    ــ با معلمه ی جدیدم آشنا شو ،خانم دهنو !
    دست او را که به طرفم دراز شده بود فشرده و از سردی آن متعجب شدم .کاملاً به جسدی بی روح شباهت داشت .برای شروع صحبت گفت :
    ــ پس کسی که خواهر کوچولوی مرا گرفتار کرده شما هستید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رنگی از تحقیر در لحن و نگاهش بود که نمی توانست از چشمم مخفی بماند و من فوراً به این فکر افتادم که باید خاطره ی بدی از معلمین سرخانهداشته باشد .
    فرانکو علیرغم حالت بدبینی ای که چهره اش به نمایش گذاشته بود تمام بعدازطهر با من و سوفی به گردش پرداخته و بی آنکه به اشتیاق و توجه ما نسبت به صحبت هایش اهمیتی بدهد درباره ی موضوعات مختلف اظهار نظر می کرد .اما در تمام مدت چنان به نظر می رسید که گویا با این کارش برحالت انتظار خود ،سرپوش گذاشته و درصدد بدست آوردن یک فرصت برای بیان مقصود حقیقی خویش است .
    بعد از شام علیرغم میل شدیدم به استراحت ،جمع را همراهی کرده و در اتاق نشیمن به آنها پیوستم .عسلی کوچکی نزدیک پرده های سنگین مخمل بود که می توانستم آنجا نشسته و در عین پیوستگی به جمع خود را از گفتگوها یشان جدا نگهدارم .خانم وآقای مارتینی محو حرارت سوفی بودند که با نشاطی خاص جونز را به حرف کشانده و مرتب درباره ی مسابقات اسب دوانی که قرار بود تابستان همان سال در « گرین هال »اجرا شود ،اظهار نظر می کرد .آن دو تقریباًدر اکثر موارد با هم توافق داشتند .اما سوفی نسبت به انتخاب سوارکار اعتراض داشت و معتقد بود فرد منتخب برای چنین مسابقه ی مهمی صلاحیت لازم را ندارد .جونز می کوشید او را قانع کند که نباید زیاد سختگیر باشد ،زیرا توانایی و قدرت بدنی اسب بیشترین اهمیت را داراست.
    ناخودآگاه به طبیعت پرشور و قدرتمند سوفی که در مقابل جونز تسلیم نشده و مرد بیچاره را دچار مشکل کرده بود ،لبخند می زدم که صدایی گفت:
    ــ با یک نوشیدنی خنک موافقید؟
    سربرگرداندم و فرانکو را متوجه خود دیدم .
    ــ متشکرم .
    گیلاس را گرفته ولبه ی پنجره گذاشتم .
    پرسید :
    ــ شما در انگلیس بدنیا آمده اید ؟
    ــ نه ،چطور مگر؟
    ــ اوه که اینطور !
    وباز چشم هایش به تحقیر مرا نگریست .
    گفتم :
    ــ من برای ادامه ی تحصیل به اینجا آمده ام .از هندوستان ،اسمش را شنیده اید ؟
    با صدای بلند خندید :
    ــ البته که شنیده ام .هند ،سرزمین عاج ،سرزمین طاووس و جایگاه الماس های درخشان جای
    ناشناخته ای نیست .خانم ،خصوصاً برای مردم انگلیس که سالهای زیادی آنجا را بصورت مستعمره ی خود حفظ کردند ،توانایی مردم اینجا واقعاً قابل تحسین است .
    با نفرتی عمیق از مستعمرین انگلیسی گفتم :
    ــ آنها عقیده داشتند بریتانیا سرزمینی است که آفتابش هرگز غروب نمی کند ،اما مردم هند با دست خالی آفتاب اقبال آنها را وادار به غروب کردند ،گرچه چندین سال شب خود را با درخشش الماسهای معادن هند به راستی مثل روز روشن نگه داشتند .
    فرانکو همچنان که سرپا ایستاده بود گفت :
    ــ چه تشبیه زیبایی ،شما در ادبیات هم به سوفی کمک می کنید ؟
    ــ خوشبختانه او در ادبیات چندان مشکلی ندارد .اماشما روانتر از او انگلیسی را صحبت
    می کنید .مشکل بشود فهمید ایتالیایی هستید .
    ــ حدود ده سال است در کارهای تجارتی پدرم به او کمکمی کنم و طبعاً بیشتر از سوفی در اجتماع هستم .ببینم ،نظرتان راجع به او چیست؟فکر می کنید بتواند پیشرفتی در موسیقی داشته باشد ؟
    کوتاه ومختصر جوابش را دادم :
    ــ من از کجا بدانم ،امیدوارم که داشته باشد .
    ــ اوه بی مسئولیت نباشید ،شما او را ناامید می کنید .
    صرفاً می خواست مرا به حرف بکشاند .نه اینکه واقعاً خریدار نظریاتم باشد گفتم :
    ــ استعداد قابل ملاحظه ای دارد .و شما نیز بقدر کافی ثروتمندید ،چرا سوفی را به یک کلاس خصوصی نمی برید .اگر به او اجازه دهید خودش را نشان دهد ،پیشرفت زیادی خواهد کرد !
    فرانکو با یک تصمیم آنی پرسید :
    ــ شما حاضرید در یک کلاس خصوصی به او تعلیم بدهید ؟
    با خنده جواب دادم :
    ــ شوخی نکنید آقا ،شاید منظورتان این است که به عنوان یک دوست محافظ در کلاس ها با او همراه باشم .
    ــ نه ،نه شما بیش از حد متواضعید ،فراموش نکنید که من امروز شاهد اجرای یک کنسرت
    بودم .و شما چقدر خوب توانستید آن را اجرا کنید ! گفتم :
    ــ متأسفم آقا ،جریان بعدازظهر فقط یک شوخی بود .شما نباید به هیچ وجه آن را جدی بگیرید .
    ــ که اینطور خوب، در صورت تمایل بحث را عوض می کنیم ،من برای شما پیشنهادی دارم .
    پس بالاخره موقعش فرا رسید .باید می رفتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ اوه خواهش می کنم بنشینید ،بهتر است ابتدا به حرفهایم کاملاً توجه کنید ،اگر پیشنهادم نظرتان را جلب نکرد ،هیچ اجباری به قبولش نخواهید داشت ،اجازه بدهید یک صندلی برای خودم بیاورم ... حالابهتر شد .قبل از اینکه وارد اصل موضوع شویم ،می خواستم نظرشما را راجع به جنبه ی اقتصاد ی زندگی بدانم !تا چه اندازه آن را مثبت ارزیابی می کنید ؟
    ــ واقعاً که مرا دست انداخته اید .سؤال شما اقتصادی است و من چیزی از این مقوله نمی دانم .
    ــ جداً آیا فکر می کنید مهمترین جنبه ی خوشبختی داشتن پول و ثروت است ؟
    ــ خوب البته نمی توان نقش آن را نا دیده گرفت ،اما همه چیز در ثروت خلاصه نمی شود. پول خوب است به شرطی که بدانی آن را چطور ،چه مقدار و در کجا خرج کنی .
    حالا آن سرپوشی که بر حالت انتظار خود گذاشته بود ،بتدریج کنار می رفت و می دیدم که به هدف خود نزدیکتر می شود .
    ــ بسیار خوب ،اما پیشنهاد من ،ببینید شما را آنقدر و آنطور که باید نمی شناسم .بدون مقدمه بگوئید اگر ریسک کنم و تصدی یک پست مهم در شرکت بازرگانی پدرم را به شما واگذارم ،آن را خواهید پذیرفت ؟
    نیازی به فکر کردن نداشت ،همانطور که او خواسته بود بدون معطلی گفتم :
    ــ نه ،من برای این کار ساخته نشده ام .
    ــ ولی به شما نصیحت می کنم که حداقل مدتی امتحانش کنید ،می توانید رفاه یک عمر خود را تأمین کنید.بدون تحمل زحمت زیاد .
    ــ نهایت لطفتان است که به من اطمینان دارید !اما باید بگویم که متأسفم .
    سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با چشمان نیمه باز مرا نگریست .به یوزپلنگی
    می مانست که مست از باده قدرت در انتظار تسلیم شدن شکارش بسر می برد.
    ــ نمی خواهید راجع به آن فکر کنید ،چنین فرصت طلایی به راحتی برایتان مهیا نخواهد شد! و منهم عجله ای ندارم .
    می دیدم که برای یک دختر بی پناه خواب هایی دیده است ،اما من تسلیم بشو نبودم ،به علامت پایان گفتگو سرم را به سمتی که سوفی نشسته بود برگرداندم و فرانکو عدم تمایلم را درک کرد .دست هایش را با حالتی عصبی بهم کوبید و گفت:
    ــ سوفی درباره ی شما همه جور اطلاعاتی دارد ،اما هرگز به من نگفته بود که تاچه حد یکدنده اید .درست مثل همه ی زنها !
    واز کنارم دور شد .
    قطرات بارانی که در تاریک روشن صبح به صورت یک رگبار تند بر زمین ریخته بود هنوز بر روی سبزه ها و گلبرگ های لطیف گل خودنمایی می کرد .جاده ی شنی که تا انتهای نرده ها ادامه داشت هیچ مشکلی برایمان ایجاد نکرد ،اما وقتی به طرف جاده ی اصلی پیچیدیم کفشمان در گل ولای فرو رفت و ناله ی سوفی را در آورد .راننده به طرفمان دست تکان داد
    ــ خانم ها ،ببینید چه به روز خودتان آورده اید ،کفشتان را روی زمین بکشید تا تمیز شود !
    بدین ترتیب اقامت 5 روزه ی ما در کوهستان به پایان رسید و ما دوباره به قصد لندن سوار ماشین شدیم .خانم و آقای مارتینی روز قبل به شهر بازگشته بودند تا خود را برای یک مسافرت کوتاه مدت به یونان آماده نمایند.
    حرکت یکنواخت اتومبیل خواب را به چشمم آورده بود اما سوفی اجازه ی خوابیدن نمی داد .
    مرتب فریاد می کشید :
    ــ نگاه کنید ،آنجا یک خرگوش روی دوپایش بلند شده و ما را تماشا می کند ،آه صدای ماشین او را ترساند ،ببینید چقدر سریع می دود .خدای من آنجا را ،چه پرنده های زیبایی ...
    من به او می نگریستم و حرف هایش را نیز می شنیدم ،اما تنها به یک چیز فکر می کردم .به یک انسان که می رفت به افسانه ها بپیوندد .اکنون بیش از 4 ماه از آخرین دیدارسانی با ما می گذشت و او در این مدت حتی از ارتباط تلفنی نیز با من دریغ کرده بود .آیا اکنون در شفیلد به سر می برد یا باز هم به یکی از آن سفرهای مرموزش رفته ،مارا به بوته ی فراموشی سپرده بود .حالا تنها رابط ما چک های امضاء شده ای بود که آخر هر ماه بدست تونی می رسید و او قبل از آنکه موفق به دیدن امضای سانی شوم چک را به پول نقد تبدیل می کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزگار چطور انسان ها را به بازی می گرفت؟ آیا حقیقتاً علاقه به این مردکه می دانستم هرگز به من تعلق نخواهد گرفت ،بتدریج در وجودم ریشه می دواند ؟ هرچه بود مرا وامی داشت که برای رها شدن از دام سرنوشت تقلا کنم .اما هر چه بیشتر دست وپا می زدم ،عمیق تر فرو
    می رفتم .ظاهراً مبارزه با احساس بسیار مشکل بود .بنابراین رهایش کردم که طغیان کند و سرم را برگرداندم تا سوفی اشک های دلتنگی ام را نبیند .
    مهندس نصر برای بوجود آوردن یک دوستی عمیق و بی شائبه که جز مرگ هیچ چیز نتواند کمرنگش سازد ،نیازمند بکار بردن تلاش زیادی نبود ،چنان پاک وساده رفتار می کرد که بدون ادعای صداقت اعتماد همگان را برمی انگیخت .وقتی در یک غروب دل انگیز ماه اکتبر به دیدنمان آمد .موجی از شادی و نشاط را همراه آورد .تونی که همواره نسبت به «آشنایان تازه »دچار احتیاط خاص انگلیسی اش بود و احساس می کردم با تردید مخلوط با سوءظن به نظاره ی گفتگوی ما که به زبان فارسی انجام می شد ،ایستاده است ،تحت تأثیر یک حسن تفاهم آنی از مهندس دعوت کرد شب را با ما بگذرند .اما او پس از عذرخواهی کوتاهی هدف از آمدنش را چنین بیان کرد:
    ــ اگر اجازه بدهید از خانم دهنو دعوت کنم تا شام را بیرون باشیم .
    تونی کاملاً آگاه بود که من هرگز به اجازه اش پیبند نخواهم ماند .با این حال این امتیاز را به او دادم ،حالا که نصر دعوتش را نپذیرفته بود برتری خود را در لباسی دیگر به رخ او بکشاند .ضمن اینکه حالت رئیس مآبانه اش مرا به خنده می انداخت با کمی پابه پا شدن گفت :
    ــ مینا به شب نشینی عادت ندارد .اگر قول بدهید بعد از شام اورا به خانه برسانید .برای آمدن با شما مشکلی نخواهد داشت .
    ودر حال ادای این جمله نارضایتی در چهره اش خوانده می شد . او مردی نبود که از قدرت لازم جهت مهار احساس واقعی اش برخوردار باشد. و حتی یک کودک به آسانی درمی یافت که آیا او در گفته اش به قدر کافی صادق هست یا خیر .
    با بدرقه ی نگاه های سرزنش آمیز تونی ،از منزل بیرون آمدیم .مهندس نصر برای آگاه شدن از شیوه ی نامعمول و احیاناً نامعقول زندگی من بی تاب به نظر می رسید .زیرا بلافاصله پس از عبور از خیابان 128 غربی ،پرسید :
    ــ با این آقای بدبین انگلیسی چه نسبتی دارید ؟
    ــ اوه منصف باشید ،کمتر مردی است که بتواند امتیاز همراه داشتن مرا از تونی بگیرد .او نسبت به شما بسیار لطف داشته .
    (شاید حسادتی نهانی در این نکته خفته بود که همواره از طفره رفتن به جای جواب صریح و روشن به پرسشهای خصوصی سانی لذت می بردم ،اما جواب دادن به سؤالات نصر خوشایند بود ومن چیزی نداشتم که بخواهم از او پنهان بماند .)
    سپس افزودم :
    ــ او نماینده ی مردی است که هزینه ی زندگی مرا تأمین می کند .
    ــ هنوز هم ؟قبلاً درباره ی اینکه خیال دارید برای خودتان کاری دست و پا کرده و از نظر مالی مستقل شوید ،صحبت می کردید .
    گفتم :
    ــ بله ، با تدریس خصوصی به عنوان معلم سرخانه ،پول قابل توجهی دریافت و پس انداز می کنم .اما هنوز موقعیتی دست نداده که موضوع را با سرپرست خودم در میان بگذارم .پای احساس و احتمال جریحه دار شدن آن در کار است (و سعی کردم پاسخم قدری مرموز جلوه کند ).
    نصر بی اعتنا می نمود .در واقع تنها صدایم را می شنید و بندرت به چهره ام نگاه می کرد.شاید این فرصتی به او می داد که جواب نامربوط راجع به زندگی پرهیزکارانه با یک مرد بیگانه را تحلیل کند و نمی دانستم از دیدگاه او یعنی مظهر یک ایرانی اصیل مسئله تا چه حد قابل پذیرش خواهد بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی تابلوی یک رستوران ایرانی در «ارلز کورت »توجهم را جلب کرد به او گفتم :
    ــ چه لطف بزرگی در حق من داشته که چنین فکر بکری را عملی کرده است .زیرا هرگز
    نمی دانستم چنین مکان دل انگیزی در لندن وجود دارد .اما سکوت مهندس به من فهماند که مشغولیت ذهنی اش مهمتر از آن است که تعارف مرا شنیده و به آن جواب دهد .
    دکوراسیون داخلی رستوران همراه با بوی مطبوع غذاهای ایرانی و ازدحام مردمی که نوعی آشنایی در چهره ی یکایکشان نقش بسته بود ،همه و همه محیط پر مهر و صفای وطن را در ذهن تداعی می کرد .با چشمانی مشتاق محو تماشای جمعیتی شدم که در غربتکده ی
    یخزده ی اروپا همان رفتار لاابالی و بی قیدی را داشتند که از یکرنگی و صفای درونشان مایه
    می گرفت.
    صدای خنده و شوخی از هر سو به گوش می رسید و نوای موسیقی ایرانی فضارا انباشته بود .نگاه ها همه گرم ومهربان و ورود ما بی آنکه تنش خاصی را موجب شود با خوشامد ضمنی مهمانان همیشگی رستوران مواجه شد .آنجا از تربیت سرد اروپایی خبری نبود ،گویا ناگهان به 11 سال قبل بازگشته ام ،به آخرین سفری که با پدر به تهران رفته و هنوز رگه ای از گرمای خاطره ی دیدار آنجا در وجودم باقی مانده بود .وقتی پشت میز نشسته و دستور چای دادیم به مهندس گفتم :
    ــ به خاطر روزهایی که از دست رفته افسوس می خورم .باید قبلاً مرا از وجود چنین رستورانی آگاه می کردید .
    ــ چرا تأسف ؟هنوز فرصت کافی برای جبران گذشته وجود دارد .
    و باز آن جعبه ی زیبای خاتم کاری را از جیبش بیرون آورده و سیگاری آتش زد
    به شوخی گفتم :
    ــ با ادوکلن ملایمی که به لباستان زده اید و با این دود سیگار شاید خیال دارید مرا ...
    ــ وسوسه کنم ؟
    ــ بله و ضمناً سرعت انتقال ذهنتان را تحسین می کنم .
    ــ آه انتظار داشتید به این زودی فراموش کنم .
    و سپس با لبخند شیرینی که چهره اش را می شکفت ،از لابلای حلقه های دود به من خیره شد .طولانی و پرمعنا ،چنان که زیر بار فشار نگاهش به اجبار سر به زیر انداختم .زیرا علیرغم لبخند امیدبخش او چیزهای بسیار سنگین ،غیر قابل فهم و در حال سرریز شدن در چشمان سیاهش موج می زد
    گفت :
    ــ دعوت شما به شام بهانه ای بود برای طرح حرف های ناگفته ای که مدت هاست روی نحوه ی بیان منطقی آنها فکر کرده ام .نترسید به من اعتماد داشته باشید و آن اخم دلپذیر را از پیشانی تان برانید .
    چند پک عمیق به سیگارش زد .سپس آن را خاموش کرد .و با دست هایی که درهم حلقه شده بود به میز تکیه داد .
    در پرتو چنان نگاه مهربان و صدای ملایمی که نوازشگر جاری بود ،انتظار دیگری از خودم نداشتم جز اینکه بیاندیشم ،خوب،خیلی طبیعی اولین فرصت از راه رسید .مهندس شانسی بود که نمی شد دست کمش گرفت ،و از اینکه مورد توجه مردی با شخصیت چون نصر قرار گرفته ام شادی کودکانه ای مرا به هیجان آورد .
    اما لحظه ای که مهندس لب به سخن گشود ،مرا از پیش داوری عجولانه ام شرمنده ساخت با آرامش گفت:
    ــ برای شما حامل رسالتی هستم که انسان نه به عنوان پیامبری که ازجانب خداوند آمده ،بلکه تنها از آن جهت که در قبال همنوعش مسئول می باشد ،باید بار آن را بردوش کشد والبته بدون چمداشت . شاید مایل باشید دلیل اینکه چرا بخصوص شمارا انتخاب کرده ام بدانید .خوب طبیعی است . قصد ندارم بیش از آنچه لیاقتش را دارید از شما تعریف کنم .بهرحال همین قدر که انسان مستعدی هستید با قلب پاک و روح دست نخورده برای هدف من کافی است !
    گفتم :
    ــ شاید درست نباشد اگر در برابر این پندار شما سکوت کنم .من آن مریم عذرایی که خیال می کنید نیستم .
    ــ ممکن است . اما حق انتخابش را دارید ! چون من مصمم هستم راه مریم بودن و عذرا شدن را نشانتان دهم .
    مهندس از من چه تصوری داشت که زنی کافرم و در لباس یک رسول الهی می خواست مرا با خدا که همه چیزم بود آشنا سازد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او بی توجه به حالت امتناع و عدم پذیرشی که در چهره ام بوجود آمده بود چنان که انگار با خودش حرف می زند به سخن ادامه داد:
    ــ کاروان تاریخ در حرکت است.صدها و هزاران سال است که می رود و ما چه می دانیم ،شاید میلیون ها سال دیگر نیز به حرکت خود در وادی خشک و بیروح زندگی ادامه دهد . در این مسیر هر چندگاه یکبار می ایستد ،تا تحولی در خود به وجود آورده و تجدید قوا کند .در هر منزل مسافرین خسته را جا می گذارد ،و با تازه نفسهایی که به قصد سفر همراه کاروان شده اند به حرکت خود ادامه می دهد .کاروان به کسانی که توان همراهی اش را ندارند رحم نمی کند ،در کنارشان نمی ماند و به ناله ها و درخواست هایشان اعتنا نمی کند .
    این واماندگان ،دنیای بیرون خویش را با وحشت و هراس می نگرند و ترس از تنهایی در وجودشان ریشه می دواند و پس از محو شدن آثار و زنگ قافله تازه به این فکر می افتند که هدف از حرکت اجباری به همراه کاروان انسانیت چه بود ؟ اینکه چند سالی با رنج و محنت دست به گریبان باشند ،روزها را با تلخکامی گذرانده و شبها در دامان ناکامی غرق در اندوه و حرمان به انتظار صبحی دیگر ،تا دوباره تلاشها سرعت گرفته و در کویر زندگی به دور خود بچرخند .اما اکنون کاروان گذشته و فرصت نجات این تیره روزان نیز از کف رفته است .برای چاره اندیشی خیلی دیر است .آنها باید قبلاً در دنیای درون خویش تعمق می کردند که چه اسرار پیچیده و کشف
    نشده ای در تندیس خاکی وجودشان نهفته است و بی گمان نباید این همه ،بیهوده در میان کویر تفتیده از حسرت نابود شود.

    معدود کسانی نیز هستند که در پی حل معمای خلقت ،خود را به آب و آتش می زنند تا
    شیشه ی جهلی که به زیبایی و ظرافت قاب شده را بشکنند و طلسم انسان را از درون چاه بیرون آورند .این طلسم به آنها می فهماند که کاروان بی شک به سوی مقصدی روانه است و ساربانی مهار شتران را در دست گرفته که کویر را خوب می شناسد .پس باید خود را به او سپرد تا به سرچشمه ی جاوید حیات دست یافت .آنها می دانند که اگر به سرچشمه برسندهرگز از تشنگی و خستگی شکایت نخواهند کرد و آنجا مأمنی است ابدی که می توانند بی هیچ
    دغدغه ای میانش مأوا کنند .اما از نظر دور ندارید که کویر طولانی و بی انتهاست .خشک و تفیده با سرابهایی که ضعیف ها را امیدی واهی می دهد .باید تا کاروان در حرکت است هدف نهایی را شناخت ،حقیقت را از سراب تشخیص داد و با توانی که از شناخت هدف مایه می گیرد ،مصمم با کاروان ره سپرد .وگرنه در نیمه ی راه ناامیدی و یأس مسافرین را از پا می اندازد و اجازه نمی دهد هرگز به آخرین منزل مقصود برسند زیرا بیابان بی انتهاست و افقی بر کرانه هایش سایه نینداخته است و بدون هدف و معنا بودن به خستگی انسان و نتیجتاً شکست منتهی خواهد شد .
    می بینید انسان چه موجود تنها و درمانده ای است ؟ و اگر حرکتش به سوی هدف نباشد به یک گمشده در کویر می ماند ،بی آنکه بداند یا بخواهد به دور خود می چرخد .دمی با سراب ها خوش است اما هرگز به آن آرامش جاوید نخواهد رسید .
    با دقت به جمعیتی که اطرافمان را گرفته اند ،نگاه کنید و به من بگوئید که در صورت هایشان چه می بینید ؟و سپس بی آنکه فرصت جواب به من بدهد :
    ــ شاید بگوئید انسان هایی هستند با چهره های زیبا ،آرایش قابل توجه و لباس هایی مرتب که در جیبشان به قدر کافی پول هست و می دانند چطور آن را خرج کنند .بی هیچ نگرانی ،همه شان لبخند زیبایی بر لب دارند و با نگاهشان شما را نوازش و تحسین می کنند و چشمانشان از خوشی می درخشد !همینطور است ؟
    من که هنوز از صحبت های او در شگفت بودم سر را تکان داده و گفتم :
    ــ ظاهراً که اینطور است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حلقه ی دست هایش را از هم گشود و گفت :
    ــ ولی من از شما خواستم که دقیق باشید .
    آنوقت در می یافتید که همه ی این ها صورتکهایی بر چهره دارند .بسیاری آدمها در جاهای مختلف چنینند .دنیا بیشتر شبیه به یک بالماسکه ی عمومی است که هرکس نقابی برای خود در نظر گرفته وبا توجه به موقعیت های خاص آن را عوض می کند .به مردی که پشت بار ایستاده است نگاه کنید ! نه فوراً ،چون توجهش بیشتر جلب خواهد شد .از لحظه ی ورود ،اورا زیر نظر داشتم .چون مرتب به میز ما نگاه می کرد و لابد می دانید طرف توجهش من نیستم ! او به عنوان مدیر رستوران قیافه ی دلچسبی ندارد و به سهم خود مطمئنم که موهایش نیز طبیعی نیست .
    با کمی دقت درمی یابید که به آدمک بیشتر شبیه است تا آدم .او تا وقتی به رویتان لبخند
    می زند که خیالش از بابت جیب شما آسوده باشد و چشمانش بیش از آنکه مهربان به نظر برسد می خواهد شما را ببلعد .البته مرا ببخشید ،شاید کنایه های لطیف بیشتر خوشایندتان باشد تا این شیوه سخن گفتن ،ولی اجازه بدهید کمی واقع بین باشیم .
    اگر گدای ژنده پوشی تقاضای یک جرعه آب می کرد با لگد از اینجا دورش می کردند .طبیعت انسان این است .تنگ نظرو خودخواه !او به کسی و چیزی رحم نمی کند مگر اینکه بداند نفعی شخصی یا نوعی در کار است .حتی اگر این نفع تماشای گذرای صورت زیبای زنی باشد .آنوقت برای رسیدن به منافع حاضر است روی سرش راه برود ،به نادرستی متوسل شود ،همنوعانش را قربانی ساخته و به صدها کارناشایست دست بزند .البته این هایی که می بینید تقریباً هموطن و برای شما در حکم مظهر راستی و درستی اند .به عبارت دیگر مسلمان !
    و پیرو کاملترین دین الهی که شما نیز ادعای آن را دارید ! می بینید که ادعای صرف هرگز نمی تواند یک انسان را به کمال مطلوب برساند .پس باید باز سازی را شروع کرد زیرا گفته اند .
    دوصدگفته چون نیم کردار نیست .
    وقتی این مردم چنین زندگی دردناکی دارند ،از دیگران چه توقعی دارید ؟صرفنظر از جنبه ای که پیشتر گفتم باز هم نظری دقیق به چهره های اطرافتان بیندازید .آیا اثری از شادی در چشم هایشان می بینید ؟ چه کسی گفته است که خنده مظهر شادی است ! گاهی خنده ها از هر گریه ای تلختر و غمناکترند .
    در چشمان بظاهر خندان این انسان ها اندوهی نیز خود نمایی می کند و این لبخند های دروغین سرپوشی است بر غمی که درون این انسان های بخصوص را می سوزاند و وجودشان را خاکستر می کند .به جمعیتی که شتابان غذا می خوردند تا به سالن کنسرت بروند نگاه کنید ، این ها باگوش سپردن به موسیقی تلاش می کنند دمی از فریاد های وجدان خویش بگریزند .
    (البته اگر چیزی از وجدانشان باقی مانده باشد ) و غفلت تنها وسیله ای است که با آن آرامش می یابند ،گرچه بطور موقت .
    اینها به دنیا می آیند بی آنکه بدانند چرا ،و هرگز برای پی بردن به این راز سرخودرا به درد
    نمی آورند.
    از کودکی به جوانی می رسند ،در پی غفلت ها ، ارضای هوسهاولذتها فرا می رسد وسپس پیرمی شوند ،عصا در دست ،سرگردان و مغموم . زیرا پایان شهوترانیها فرا رسیده است ومرگ از هر چیزی برایشان دردناکتر است .70 سال یا بیشتر را گذرانده اند ،بی آنکه نفعی برای جامعه داشته باشند یاقدمی برای رفع نیازمندی انسانهای محروم برداشته باشند.
    وجودشان فقط برای خودشان مفید بوده ،آنهم تنها ارضای جسم ،نه تکامل روح .
    وحالا برلب گور خود ایستاده اند تا کی دستی از غیب برآید ودر گودال ابدیت سرنگونشان سازد .
    وبعد خاک و سنگی بربالای آن و دسته گلی ،واگر محبوبیتی در کار باشد نهایتاً چندقطره اشک .
    وسپس بازماندگان با این تسلا که مرد شریفی بوده است وعمرش را با عزت سپری کرده مبلغی به فلان پرورشگاه کمک نموده ،خود را دلداری می دهند و از ترس بهم خوردن آرایش مو وصورت ،
    اشک خود را پاک کرده وهرکس بدنبال زندگی خود می رود .
    مرگ یعنی پایان همه چیز ،نابودی انسانیت یک انسان .
    وبدین نحو نفرت انگیزترین چیز ،مرگ است زیرا مجال ادامه ی خوشی هارا به افراد نمی دهد .
    وبا علم به تساوی سرنوشت ظاهری انسان ها و اینکه همه سرانجام به خانه ی ابدی رخت برخواهند کشید ،هرگز عبرتی در کار نیست .
    انسانها حریصانه می دوند تا پول بیشتری جمع کنند و بیشتر خوش بگذرانند .تا بهتر بخورند و نیروی پول درآوردن را داشته باشندوهمینطور...بی آنکه علتی معقول برای این دیوانه بازی ها در کار باشد .
    خسته تان کردم .گرچه قصدش را نداشتم .شما با سکوت خود مرا تشویق کردید تا سرتان را به درد آورم .
    گفتم:
    ــ نه به هیچ وجه ،اگر چه تصورش را نمی کردم با چنین چشمی ایرانیان را بنگرید .شما نگذاشتید با دیدن این مردم و این مکان محیط ایران برایم تداعی شود .اگر چه مردم همان هستند
    که بوده اند و عجیب است که با گذشت آن همه سال روحیه ها هیچ تغییری نکرده !
    لبخندی تمسخرآمیز لبان مهندس نصر را از هم گشود و با تأنی تکرار کرد :
    ــ هیچ تغییر نکرده !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از گذشت دقایقی در سکوت ،من در عمق چشمانش ،سرریز شدن یک رسالت را
    نظاره گربودم ،با جدیت گفت :
    ــ اما من به شما می گویم که در ایران همه چیز آنقدر سریع تغییر کرده که از شنیدنش سرگیجه خواهید گرفت و آنقدر اساسی و بنیانی که باورش برایتان دشوار خواهد بود .اگر امروز شما را چشم بسته وارد تهران کنند و آنجا اجازه دهند که چشمان خود را باز کنید هرگز نمی پذیرید این همان تهرانی است که چندین سال پیش در شیک ترین هتلش شام خورده ودر سالنهای کنسرتش رقصیده ودردریای شمالش به همراه پدرواحیاناًدوستان او به شنا رفته اید .
    با تعجبی آمیخته به حماقت صحبت او را قطع کردم :
    ــ منظورتان زلزله ،طوفان یا چیزی از قبیل قحطی است ؟
    چهره اش نشانگر تمسخری بود که بخاطر غفلتم از دنیای سیاست او را به شگفتی واداشته بود .گفت :
    ــ چیزی کوبنده تر از زلزله و همه گیرتر از طوفان ،یک انقلاب ،یک دگردیسی حقیقی ،یک تولد پرشکوه و من تعجب می کنم شما که اینقدر به وطن پرستی تظاهر می کنید چطور ،چنین تحولی که دنیا را تکان داده از چشمتان پنهان مانده است .
    چاره ای جز اعتراف به حماقت خویش نداشتم با لحنی عذرخواهانه گفتم :
    ــ درباره ی حوادثی که اخیراً در ایران اتفاق افتاده چیز هایی شنیده ام ،البته جزئی و پراکنده ،اما هرگز قطعیت این مسائل برایم روشن نشده بود و اتفاقاً تصمیم داشتم تحقیقاتی در این باره انجام دهم .
    نصر سری تکان داد:
    ــ ولابد منابع خبریتان هم مطبوعات بیگانه است !
    ــ بله اذعان می کنید که دسترسی به منبع مطمئن برایم امکان نداشت ،شما اولین ایرانی ای هستید که بعد از 10 سال می بینم .
    ــ ومن به عنوان یک دوست می خواستم به شما هشداری بدهم .اگر تصمیم دارید در آینده به وطن خود برگردید لازم است خود را با محیط ایران تطبیق دهید .به این صورت که حالاهستید زندگی در آنجا برایتان دشوار خواهد بود .بعلاوه ممکن است مردم نپذیرند و تلخی این حادثه برای ابد در روحیه تان تأثیر بگذارد .
    ــ حتماً همینطور است و من برای هدفی که تعقیب می کنم باید شناخت کامل ودرستیاز کشورم داشته باشم .به من بگوئید که این انقلاب در چه زمینه ای صورت گرفته است ؟
    شاید از قبل می دانست که گفتگویمان خواهی نخواهی به مسیر سؤالات کلی کشیده خواهد شد و این انتظار را داشت که بخواهم در اولین جلسه کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
    گفت :
    ــ آنچه در ایران اتفاق افتاده کاملاً بی سابقه و غیر قابل پیش بینی بوده است متباین با همه ی انقلاب ها وکودتاها ،دگرگونی ای است در همه ی زمینه ها .اما مشخصه ی کلی ای که سبب تمایز آن شده مردمی بودن و خدایی بودن انقلاب است .کسانی که آن را طرح و کارگردانی
    کرده اند همه مردمی هستند .بدون چشم داشت مادی و برای خود طالب حکومت نبودند،
    آنها حقایق را بر مردم آشکار ساختند و بعد دیگر هیچ چیز نتوانست جلوی حق طلبی انسان هایی که صدها سال دربند طاغوت های زورگو بودند و اکنون فرصتی طلایی برای شکستن
    قفس ها راداشتند بگیرد !
    ــ ببخشید اگر صحبت شما را قطع می کنم .من در سفرهایی که به آنجا داشتم می دیدم که مردم چندان ناراضی بنظر نمی رسیدند .
    نصر پس از سکوتی طولانی زمزمه کرد :
    ...توکایی در قفس ...
    ــ منظورتان چیست ؟
    ــ عنوان کتابی است که در کودکی خوانده ام و باید اضافه کنم تا اندازه ای حق با شماست ،زیرا مردم آن زمان از بدبختی ای که دامنگیرشان شده بود ناآگاه بودند ،ثانیاً طرف معاشرت شما در تهران چگونه آدمهایی بودند؟نظیر انسان نماهایی که حالا در اطرافمان می لولند ؟ یعنی ثروتمندانی که بعد از صرف غذا آنهم در حد ترکیدن ،قرص مخصوص می بلعند تا آنچه را خورده اند بالا بیاورند و از نو لذت خوردن را تجربه کنند ! درست در جایی که گداها بر سر محتویات سطل های زباله یکدیگر را پاره می کنند .همان هایی که از ترس بهم خوردن معادلات اقتصادیشان گندم های زائد بر مصرفشان را به دریا می ریزند .در حالیکه دهها کودک آفریقایی در هر ثانیه بر اثر گرسنگی و سؤتغذیه جان می سپارند !فریب ظاهر اطرافیان را نخورید .این ها مردمی هستند که در سخت ترین لحظات ملتشان را تنها گذاشتندمبادا که لطمه ای به خوشگذرانی هایشان وارد شود ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این ها نتوانستند یرای سازندگی و آبادانی کشور چند سال سختی را تحمل کرده و به صورت فراری از کشور گریختند تا جام های شامپانی شان را به سلامتی یکدیگر بلند کنند و زیبایی اندامشان را در معرض ودید بیگانگان قرار دهند .شما می توانید خیلی خوب غم غربت را در پشت نگاهشان ببینید وحسرتی که بخاطر دوری از ایران دارند وخفتی که در یک کشور بیگانه متحمل می شوند .
    اما در سفرهایتان به ایران آیا هرگز به محله هایی که در آنجا دختران جوانی مثل شما را با موادمخدر خریدوفروش می کردند ،پا گذاشته اید ؟ به مناطق فقیرنشینی چون جنوب تهران واستان های محرومی که حتی آب برای آشامیدن نداشتند ،آیا به ظلم و ستمی که بر مردم
    می رفت فکر کرده اید .به ثروتی که در کشور حیف و میل می شد ،به نفتی که می توانست کشورمان را به بهشتی مبدل سازد اما آن را صرف ساختن کاخهایی در نقاط مختلف دنیا
    می کردند یا در بانک های معتبر اروپایی به حساب خاندان سلطنت ذخیره می شد یا صرف خرچ های گزاف میهمانی ها و جشن ها می گردید .آیا به عدالتی که سالها در ایران خفه شده بود اندیشیده اید .به زندانی های سیاسی که وحشیانه ترین شکنجه های غیرانسانی را بر جوانان آزادیخواه روا می داشتند سری زده اید !نابسامانی ها به حدی رسید که قابل شمارش نیستند .ملت ما از عزت واقعی خود تنزلپیدا کرد و دربست نوکر آمریکا شد باید در ایران زندگی
    می کردید تا مفهوم صحبت هایم را دریابید .
    در سکوتی که پیش آمد پرسیدم :
    ــ و حالاشما آن آزادی ای که خواهانش بودید،بدست آوردید؟
    ــ بله ،اما با چه قیمتی !و هنوز داریم تاوان آن آزادی را پس می دهیم ،البیه با رضایت ،چون در دین ما مرگ بر زندگی ذلت بار ترجیح دارد .
    گفتم :
    ــ اگر منظورتان جنگی است که شما با عراق دارید باید بپرسم چطور ادعا می کنید اسلام یک دین صلح جوست و حال آنکه دو کشور مسلمان عملاً درگیر جنگ با یکدیگرند؟
    ــ اشتباه نکنید ،این ما نبودیم که جنگ را شروع کردیم ،ما فقط از سرزمین مان دفاع می کنیم ،همین .
    اگر کسی بخواهد به شما دست درازی کند،آیا ساکت می مانید ؟دفاع غریزه ای است که در نهاد تمام موجودات به ودیعت نهاده شده .چطور انتظار دارید ما از این مسئله استثنا شده
    باشیم ؟
    در این مورد حق با اوبود .زیرا روزنامه ها مطالب وگزارشاتی درباره ی جنگ ایران و عراق چاپ
    می کردند و من گاهگاهی که فرصت دست می داد ،آن نوشته ها را مطاله می کردم .با اینکه رسانه ها در اختیار غرب بود و در نتیجه نظر مساعدی راجع به ایران نداشت ،می شد از شدت تبلیغات علیه یک جبهه در حقانیت طرف مقابل حداقل شک کرد .
    پرسیدم :
    ــ خوب نتیجه ی این همه خونریزی چه خواهد بود ؟اگر هدف شما برقراری صلح و رساندن پیام دوستی به تمام دنیاست !
    مهندس بدون احساس خستگی جواب داد :
    ــ آیا آزادی آنقدر زیبا نیست که ارزش فدا کردن جان را داشته باشد ؟مردم ما از زندگی پوچی که سرانجامشان را به فنا ونابودی می کشاند خسته شده بودند .
    بدنبال هدفی برآمدند که به زندگیشان معنا بدهد.ناگهان مردی آمد که در دستهای مهربانش تمام انسانیت را به ارمغان آورده واین گوهر والای خلقت را ازلجنزار طبیعت مادی نجات داده بود .او انسان را به گونه ای دیگر برایمان تفسیر کرد و به ما فهماند آنچه داشته ایم دست وپا زدن درلجن زندگی حیوانی بوده است نه نوسان روی مرز واقعیت .او دست ملت را گرفت و ساربان قافله شد تا به سوی روشنایی و نور حرکتشان دهد . بنابراین با وجود جنگ و چهره ی نازیبایی
    که این مسئله از کشورمان ترسیم می کند ما راه خود را یافته ایم و بااعتماد به ساربانی که کویر را می شناسد و با سرچشمه ی آرامش آشناست رها از هر قیدوبندی که بخواهد وجودمان را به اسارت بکشاند به راه خود می رویم و تاریخ قضاوت خواهد کرد که برنده کیست !
    چنان اعتماد به نفسی در چهره ی جوان مهندس نصر موج می زد که بی اختیار مرا به هیجان آورد .او گرچه بیشتر در لفافه حرف می زد اما هراشاره اش بیانگر دگرگونی عمیقی بود که در ایران رخ داده و طبعاً ازآن کشور چهره ی دیگری ساخته و پرداخته بود که با رویاهای من تفاوت داشت و بی پرده بگویم هراس در دلم چنگ انداخت .چیز ناخوشایندی در اینکه همه ی مردم زندگی ای را که می توانست تا آن حد شیرین باشد به فراموشی سپرده و تنها به مرگ و جاویدبودن روح در دنیای دیگر ،فکر می کنند وجود داشت مردمی که تمام وقتشان در مساجد به عبادت و نماز می گذشت چگونه جنگ را پیش برده وکشور را اداره می کردند ؟تکلیف آنهمه جمعیتی که روزانه مقدار زیادی مایحتاج اولیه ی خوراکی و پوشاکی داشتند چه می شد براستی ایران آن روزها معمای بزرگی برای من شده بود و اکنون بایادآوری آن شب به یادماندنی که شالوده ی سرنوشت آینده ام پی ریزی شد و تصورات ساده لوحانه ای که داشتم ،لبخند
    به اجبار به لبهایم می نشیند .
    وقتی نصر طبق قولی که که به تونی داده بود راس ساعت 10 مرا به منزل رساند توصیه کرد فردا بدیدنش بروم و جالبتر از همه اینکه گفت :
    ــ امیدوارم برای نیامدن بهانه ای نداشته باشید ،و مطمئنم که می آیید زیرا کنجکاوی در باره ی
    اینکه چرا این حرفها را به شما زدم ،راحتتان نخواهد گذاشت .
    و طبق معمول بدون خداحافظی دورزد وبا سرعت از جلوی من عبور کرد .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حالی که به پشت روی تخت دراز کشیده و ظاهر آرامی داشتم یکی از مهیج ترین شبهای زندگیم با حرکت متناوب عقربه های ساعت پشت سر گذاشته می شد.جرقه ای که سخنان مهندس نصر بر خرمن افکارم زده بود ،هر دم پیشتر میرفت وبه آتش انبوهی بدل می گشت که لهیب سوزانش پردامنه و وسیع رویا گونه هایم از ایران را به کام خود می کشید .او از خلقت هدفدار انسان وراز آفرینش او سخن گفته بود و رسالتی که هر انسان برای شناختن و شناساندن هدفش بر دوش می کشد .او از بیداری مردمی حرف زده بود که صدها سال
    خرگوش وار در غار غفلت خویش به خواب زمستانی فرورفته ودیگران ،عقیده ،ثروت ،اعتبار و آبروی جهانی شان را به غارت برده بودند .او از پیروزی مردمی می گفت که با دست خالی در برابر یک دنیا «نه »ایستاده وعاقبت «آری» خود را به کرسی نشانده بودند .وچه درخششی در نگاهش بود وقتی با تحسین از مردمش حرف می زد .او مظهری بود از آن عزم راسخ وفرستاده ای بود از طرف کشورش که با رفتار نمونه و تحصیلات چشمگیر این نوید را به محرومین وطنش می داد
    که سرانجام روزی همه کاره ی کشورشان خواهند شد .آنوقت می توانند بیگانگانی را که از آنها حق توحش می گرفتند با یک اردنگی از ایران بیرون بیندازند .وآنروز ،وقت تسویه حساب وجبران تحقیرها بود .
    وبه عقیده ی نصر حتماً فرا می رسید .
    ومن می اندیشیدم که آنروز در کدام صف خواهم بود و در این تردید غوطه می خوردم که آیا دررفاه غرب گم شوم یا به فامیل خوشگذرانم در هند بپیوندم و یا راهی را انتخاب کنم که علیرغم ظاهر ناخوشایندش درنهایت به دریای مواج هدفداری می پیوست که سراسر ایران را فراگرفته بود .
    بی شک تصمیمی بود که همه ی زندگیم در پرتوش دگرگون می شد و برای دست زدن به انتخابی چنین مهم و سرنوشت ساز احتیاج به فرصت و تفکر داشتم .باخستگی فکر آن را به وقت دیگری حواله دادم وسپس به یاد مکالمه ی دل ناپذیری افتادم که صبح آنروز تلفنی با
    فرانکو مارتینی داشتم و امیدوار بودم تا پایان معامله هیچ کس از جریان آگاه نشود .زیرا تردیدی
    وجود نداشت که رو شدن موضوع همکاری بی سابقه ی من با فرانکو ،موج مخالفت را از جانب هر سه شخصیتی که خود را درسرنوشتم دخالت می دادند ،برمی انگیخت .تونی البته گذشت بیشتری داشت و بعضی مسائل را نادیده می گرفت .اما مهندس نصر و مهمتر از همه سانی را نمی شد فریب داد و با هراس چهره ی جدی هر دو مرد را تصور کردم .
    هنگامی که از تصمیم غریب من درباره ی «یک راه تازه برای ثروتمند شدن » آگاه
    می شدند .نگرانی ام بیشتر از جانب سانی بود .زیرا دو روز قبل سرانجام مجبور شدم غرورم را زیر پاگذاشته و طی نامه ای به او اطلاع دهم که بزودی منزل اجاره ای اش را ترک ودر
    خوابگاههای اختصاصی کالج پانسیون خواهم شد .وحالا می اندیشیدم با نقشه ی فرانکو مارتینی آنقدر درآمد خواهم داشت که از مقرری ماهیانه ی سانی نیز به راحتی چشم پوشی کنم .و به این ترتیب آرزوی دیرینه ام جامه ی عمل پوشیده و سرانجام به زندگی مستقل دلخواهم که در آن اجباری به گردن نهادن وتسلیم در برابر دستورات «قیم»نبود ،دست
    می یافتم .گرچه امید داشتم سانی دربرابر نامه ی احترام آمیز و نیمه رسمی من واکنشی از خود نشان دهد .حداقل این ثابت می کرد که علیرغم قهر طولانی اش هنوز مرا به یاد داشته و این قدرت را برایم ثابت می داند که می توانم با برخی تصمیم ها در او موجی هر چند کوچک ایجاد نمایم .
    اتفاقات پیرامونم به نحوی عجیب درهم آمیخته و ذهنم را مغشوش ساخته بود و من انتظار رسیدن صبح وظهور حوادث تازه ای که احتمالاً با رفتن به آپارتمان نصر یا ملاقات حضوری فرانکو که برای بحث پیرامون جزئیات مسئله به دیدنم می آمد ،به وقوع می پیوست ،روی تخت از
    دنده ای به دنده ی دیگر می غلتیدم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/