ساعت 4 بعدازطهر در پایین تپه از ماشین پیاده شده و هر دو نفس زنان جاده ی سربالایی را تا رسیدن به پرچین ها پیمودیم .تقریباً نیمی از مزرعه ی بزرگ و زیبای مارتینی ها با نرده های چوبی از نیم دیگر جدا شده و عملاً به صورت میدان پرورش اسب درآمده بود ،زیرا از فاصله دور می توانستم دهها اسب را ببینم که در فضای سبز پوشیده از چمن می دویدند و تمام سرخوشی و شکوه را به نمایش می گذاشتند .سوفی در حالیکه دستم را گرفته و تقریباً به حالت دو مرا به دنبال خود می کشید ،در انتهای نرده ها به طرف ساختمان سفید رنگی پیچید که تمام پنجره هایش باز بود و پرده هایش با وزش نسیم تکان می خورد .سکوت آنجا ،به نوعی حالت انتظار را می رساند.درجلوی ساختمان بانو باربارا آشپز ،جونز مربی اسب ها و مری مستخدم به اتفاق شوهرش تنها کسانی بودند که به استقبال ما آمدند و ورود ما را خوشا مد گفتند. میزعصرانه دربالکن به انتظار ما بود،وقتی تعارفات معمول ردوبدل شد و ما خسته پشت میز نشستیم جونز درباره ی نژاد اسب های تربیت شده اش و اصول نگهداری از آن ها توضیحات مبسوط و کسل کننده ای داد.صبح روز بعد سوار بر اسب در اطراف گشتی زده و سپس برای تماشای هکتار های گسترده ی مزرعه در جایی ایستادیم که به همه طرف اشراف کامل داشت.
تپه های کوچک در دامنه ی کوه و دشتی که تا دوردست ها گسترش می یافت .همه غرق در علف های سبز خودرویی بود که قطرات شبنم صبحگاهی شان در زیر نور آفتاب می درخشید و با وزش ملایم باد موج برمی داشت .بوی خاک نمدار و باران خورده به همراه عطر گلهای وحشی فضارا انباشته بود .
پروانه های رنگارنگ دسته دسته برفراز گلها در پرواز بودند و دورا دور صدای آواز پرنده ای سکوت کوهستان را می شکست .
مارتینی ها تقریباً تمام فصل گرما را دراین سرزمین زیبا می گذراندند .ومن از جنب و جوش فوق العاده ای که در سوفی بوجود آمده بود ،دریافتم که او زندگی در دامان طبیعت را بر شهر وزرق و برق آن ترجیح می دهد . رنگ مهتابی صورت او اکنون گلگون شده و چشمان بی حالتش را فروغی به درخشش درآورده بود .
در حالی که دست نرم او را در دست هایم گرفته بودم .گفتم :
ــ سوفی ،کوهستان ترا بیقرار کرده ،چرا برای همیشه اینجا نمی مانی ؟
با هیجان گفت :
ــ من عاشق اینجا هستم ،اما پدرم به خاطر مدرسه ی لعنتی به من اجازه نمی دهد جز در فصل تعطیلات به کوهستان بیایم . فکرش را بکنید ،اگر اینجا بودم می توانستم هرروز ساعت ها اسب سواری کنم ،تا آنجا که پاهایم قدرت داشت از کوه ها و تپه ها بالا بروم ،روی گل ها و
علف ها شاداب دراز کشیده و مدت ها آسمان آبی و پرندگان را که تمام لذتشان اوج گرفتن در اقیانوس آبی آسمان است تماشا کنم که اینجا همه چیزش قشنگ است ...درست مثل شما ...
مدتی در سکوت به راهمان ادامه دادیم .سوفی بیقرار به نظر می رسید و سرانجام آن را در قالب کلمات عذرخواهانه نمودار ساخت :
ــ خانم ...عذر می خواهم از اینکه گفتم مدرسه ی لعنتی ناراحت شدید ؟
ــ نه ، به هیچ وجه ،من پیش خودم اینطور فرض می کنم که تو به تحصیل هیچ علاقه ای نداری .اما عدم علاقه ات دلیل نمی شود که من حق سرزنش تورا داشته باشم.درس خواندن تنها کار مفید نیست که ما قادر به انجامش هستیم .ببین سوفی ؟ هماهنگی های زیادی لازم است تا من وتو بتوانیم با خیال راحت سرکلاس بنشینیم ،بی آنکه به فکر تهیه ی نان ،خوراکی پوشاک،وسیله ای برای گرم کردن منزل ،وسایلی برای مسافرت ،برای درمان ویا سایر احتیاجات روزانه باشیم ما به نوعی نسبت به تمام کسانی که وسایل رفاه و آسایشمان را فراهم می کنند بدهکار هستیم راه های زیادی برای پرداخت این دین وجود دارد .
اما مسلم کسی که دارای تحصیلات و همچنین مهارت باشد خدمت ارزشمندی نیز ارائه خواهد کرد .
طبیعتاً تو نیز برای آینده ات نقشه هایی داری .ممکن است بپرسم تحصیل تا چه حدی در رسیدن تو به هدفت مؤثر است ؟
سوفی سرش را تکان داد :
ــ راجع به این موضوع قبلاً به شما گفتم .من فقط آرزو دارم پیانیست شوم ،همین .
ــ خوب مگر موسیقی یک علم نیست ؟آن ها که بدون تحصیل این علم موسیقی دان شده اند نوابغ انگشت شماری بودند .ولی من و تو که نابغه نیستیم !
ــ خانم ،مرا متأسف کردید .ظاهراً همه راه های فرار برویم بسته است .
ناگهان تغییر رویه داد وگفت :
ــ راستی ،ما در اینجا یک پیانو از شاهکارهای ایتالیا داریم .بیایید آن را به شما نشان دهم و چون خیلی زود با درخواستش موافقت کردم به علامت تشکر دسته ای گل وحشی را به موهایم سنجاق کرد .
سوفی برای نمایش مهارتش در زدن پیانو به قدری بی قرار بود که استراحت بعد از نهار را بکلی ضایع کرد .روی تخت نشسته و پاهای آویزانش را مرتب تکان می داد .همچون کودکی که منتظر خواب رفتن مادرش است تا برود و با خیال راحت به شیطنت بپردازد ،هر چند دقیقه یکبار سرک می کشید و با صدای آهسته ای می پرسید:
ــ شما هنوز بیدارید .
در چنان وضعی امکان خواب وجود نداشت ، از جا برخاسته و پله های مارپیچ را به طرف
طبقه ی دوم بالا رفتیم .در طول بالکن دو اتاق خواب قرار داشت .سوفی توضیح داد :
ــ یکی از آن ها فقط در تابستان باز می شود ،وقتی پدر ومادرم اینجا هستند و آن دیگری اواخر هر هفته .برادرم فرانکو تعطیلات آخر هفته را اینجا می گذراند .امروز با او آشنا می شوید .
ودر انتهای بالکن به سمت راست پیچیدیم .سوفی در دیگری را گشود و به اتفاق وارد شدیم .پیانوی او به راستی شاهکار بود .ظرافت ،وزن ،اندازه و مدرن بودن آن باعث امتیازش شده بود .با احتیاط به آن دست زدم .سطحش چنان صاف و صیقلی بود که می توانستم عکس خود را در آن ببینم سوفی با غرور روی نیمکت جا گرفت و انگشتش را روی شاسی عاج فشار داد .ظاهراً یک آهنگ کلاسیک ایتالیایی .در حالی که او ناله ی پیانو را در آورده بود ،در کنارش نشسته و با خمیازه های ممتد ،منتظر پایان این نمایش کسالت بار بودم .
وقتی با حالتی تفاخر آمیز آخرین قطعه را اجرا کرد ،پرسید :
ــ خوشتان آمد ؟
ناچار نبودم به دروغ متوسل شوم .نگاهی به ساعتم انداخته و صادقانه گفتم :
ــ سوفی ،تقریباً یکساعت وقتم را گرفتی بی آنکه احساس خاصی را در من بوجود آورده باشی .نواختن تو کاملاً ناشیانه است .چنان که گویا حرکات دست پیانیست ها را هم
ندیده ای !
دخترک رنجیده خاطر سرپا ایستاد و گفت:
ــ شما احساس مرا جریحه دار می کنید !
بازویش را گرفته خندان گفتم :
ــ حقیقت را باید پذیرفت ،سوفی کوچولو ،علیرغم تلخی اش ،هنر گنجی است که نمی شود با فشار دادن چند شاسی آن را بدست آورد .اگر اینطور بود همه در مدتی کوتاه می توانستند هنرمند شوند .موسیقی احتیاج به استعداد ،علاقه و بعلاوه احساس و خلاقیت دارد .
آهنگی که تو نواختی اگر چه زیبا بود اما هیچ احساسی را در شنونده بوجود نمی آورد ،زنده و روحدار نبود و هیچکس رغبت نمی کند برای دومین بار به آن گوش دهد .حالا دلخور نشو ، اگر موافق باشی من امتحان می کنم ،خواهی دید که با تو همدردم .
همراه با آهنگ ،شعری را که در کودکی از مادرم آموخته بودم با صدای بلند خواندم .حالت بهت و حیرت سوفی می رساند که مهارتم را در موسیقی ستایش می کند ،با هر زیروبم صدا سرم را موج داده و چشمانم را به او می دوختم ،گویا با قدرت جادوئی موسیقی سحر شده بود طوری که حتی مژه هم نمی زد .وقتی لرزش صدایم در اجرای آخرین قطعه به سرفه های
پی درپی و خارش حنجره ام منجر شد ،سوفی به طرفم دوید و در حالیکه مرتب صورتم را
می بوسید فریاد زد :
ــ معرکه بود خانم ،هرگز چیزی به این زیبایی نشنیده بودم ،شما مثل یک گنج باارزشید و من به وجودتان افتخار می کنم . در را گشود تا خبر کشف این گنج را به سایرین اطلاع دهد . من پشت در مرد جوانی را دیدم که به نرده های بالکن تکیه داه و با چهره ای شبیه به مجسمه های مومیایی روبروی ما ایستاده بود .روی هم رفته ترسناک بود .
سوفی فریاد زد :
ــ فرانکو ،چقدر از دیدنت خوشحالم .
از درگاهی بیرون پرید و خود را در آغوش برادر انداخت .
مرد جوان دستی برسر او کشید و بوسه ی سردی بر گونه اش گذاشت ،سوفی رو به برادرش گفت :
ــ با معلمه ی جدیدم آشنا شو ،خانم دهنو !
دست او را که به طرفم دراز شده بود فشرده و از سردی آن متعجب شدم .کاملاً به جسدی بی روح شباهت داشت .برای شروع صحبت گفت :
ــ پس کسی که خواهر کوچولوی مرا گرفتار کرده شما هستید؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)