شهر ،شلوغ و پر جنب و جوش می رفت تا تلاش پیگیر خود را در آغاز یک صبح تابستانی از سر بگیرد .باد گرمی که می وزید ،نوید یک روز داغ را به همراه داشت و هشداری بود برای حرکت سریعتر ،زیرا هنگامی که خورشید به وسط آسمان می رسید گرما غیر قابل تحمل می شد .
در ابتدای خیابانی که خانه ی پدری امیلی را در ردیف سایر خانه های محقر خود جای داده بود از تاکسی پیاده شدم . برای رویارویی با زن هوشیاری چون خانم بارن احتیاج به خونسردی
فوق العاده ای داشتم که با قدم زدن سعی در بدست آوردنش داشتم .با خرید چند کادو برای بچه ها و یک جعبه ی شکلات برای پدربزرگ ،آخرین نشانه های اضطراب را از چهره ام زدوده و با لبخندی آرامش بخش زنگ در را فشردم .یکبار ،دو بار ،سه بار اما هیچکس آنرا برویم نگشود .
کجا ممکن بود رفته باشند ؟
آنهم بطور دسته جمعی ،حداقل پدربزرگ باید در خانه باشد .مدتی سرپا ایستادم و چون انتظار بیهوده بود ،وسایل را روی سکو گذاشته و به طرف خانه ی همسایه رفتم .
خانم همسایه از پنجره ی آشپزخانه اش مرا دید می زد .گفتم:
ــ سلام خانم ، شما می دانید خانواده بارن را کجا می توانم پیدا کنم ؟
زن بی اعتنا سری تکان داد و گفت :
ــ من از کجا بدانم .فقط دیدم که آنها وسایلشان را که چندان هم زیاد نبود حراج کرده و خانه را را فروختند ،بعد هم بی آنکه از مقصد بعدی خودشان حرفی بزنند از اینجا رفتند .درست یک هفته بعد از مرگ دخترشان .
با چشمانی گرد شده از تعجب فریاد کشیدم :
ــ مرگ دخترشان ؟ منظورتان چیست ؟
زن نگاهی مشکوک به سرتاپای من انداخت و با لحنی که حاکی از نگرانی و هراسش بود گفت :
ــ شایعات زیادی درباره ی او برسر زبان ها افتاده بود .منظورم ماری است دومین دختر خانم بارن .بعضی معتقدند مرگ او زیاد هم طبیعی به نظر نمی رسیده البته مادرش معتقد بود که او تنها مسموم شده ،همین .
وبعد پنجره را با چنان شدتی به هم کوبید که جرأت نکردم یک کلمه دیگر راجع به موضوع با او حرف بزنم .کاملاً گیج شدم .با چه خیالهایی به اینجا آمده و اکنون با چه ناکامی بزرگی روبرو شده بودم .یعنی در طول این چند ماه چه اتفاقی برای این خانواده افتاده بود ؟
باید به دنبال چه کسی می گشتم تا سر نخی از ماجرا بدستم دهد ؟ بسته ها را روی سکو رها کرده و ناامید براه افتادم .هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .هیچ کس را نمی شناختم که بتواند در این زمینه کمکی به من کند . تنها راه ،صحبت کردن با خود امیلی بود و او هم در زندان تحت مراقبت شدید پلیس به سر می برد و هیچکس اجازه ملاقات با او را نداشت .فقط یک معجزه می توانست او را از پشت میله ها بیرون بکشد ،زیرا امیلی در این دنیای بزرگ هیچ مدافعی را که سرش به تنش بیارزد نداشت ،وکیل و معلومات حقوقی اش فقط فورمالیته بود .تنها خدا قدرت داشت بی گناهی این دختر بی پناه را ثابت کند ونه هیچکس دیگر .
شماره ی پرواز را به مدیر هتل دادم تا بلیطم را برای روز بعد اکی کند و خود برای فرار از گرمایی که معمولاً باعث سردردم می شد به اتاق پناه بردم .اما تا زمانی که خواب مرا درربود ،تصویر چهره ی زیبای ماری یک لحظه نیز از جلوی چشمم کنار نرفت .
با غروب خورشید و تاریک شدن هوا ،شور زندگی به جای فروکش کردن و آرام گرفتن رو به فزونی نهاده و مردمی که به دلیل گرمای طول روز در خانه محبوس شده بودند ،فرصت یافتند که با استفاده از هوای خنک شبانگاهی در خیابان ها قدم بزنند ،من نیز بی توجه به تنه ی عابرین و متلک های مزاحمین شبگرد به پیش می رفتم بی آنکه هدف مشخصی داشته باشم .سینه ام زیر فشار اخبار ناگوار به تنگ آمده بود و سعی داشتم برای مدتی افکار ناراحت کننده را از ذهن رانده و به جنبه های خوب و خوشایند زندگی فکر کنم .
اما چنان ناملایماتی در اطرافم وجود داشت که اجازه ی خوشبین بودن به دنیا را نمی داد .روزی را به یاد آوردم که امیلی از مرگ پدرش شکایت داشت.قطعاً اگر پیش بینی چنین روزی را
می کرد ،هرگز آن ناراحتی را بزبان نمی آورد ،چه بسا که سرنوشت باز هم خواب های هولناکی برایش دیده و حوادث ناخواسته ای به کمینش نشسته بود .
سرراهم به پیرزنی که توانایی حمل سبد خریدش را نداشت کمک کرده و برای پسربچه ی
ژنده پوشی که بر پله ی مغازه ی شیرینی فروشی نشسته و با حسرت به ویترین پروپیمان آن خیره شده بود یک پاکت نان شیرینیخریدم و بعد برای دیدن ایــو با تاکسی به طرف خانه ی سانی حرکت کردم .به این امید که خودش در منزل نباشد ،نمی خواستم مثل یک دوره گرد آواره ی شبگرد نزدش بروم .اما از بخت بد سانی آنجا بود .در اتاق کارش و مشغول مطالعه .دیدن او اگرچه تسکینی در میان آنهمه ناگواری محسوب می شد اما یادآوری نیروی بازدارنده ای که در چشم هایش بودمرا در پیاده رو خیابان درست زیر پنجره ی اتاقش متوقف کرد .با نوعی خودداری شایان تحسین غرورم را حفظ کرده و با نگاهی حسرت بار تنها به تماشای سایه ی او که بر روی کتاب خم شده و یکدست را حائل سرش کرده بود اکتفا نمودم .
نسیم شبانگاهی می وزید و تصویر اشرافزاده ی ژاپنی را به طرزی خیال انگیز بر پرده ی
پشت پنجره اش به نوسان در می آورد .

***
ظهر روز بعد تونی در فرودگاه لندن منتظرم بود و اولین سؤالش درباره ی سانی بود .گفتم :
ــ نتوانستم او را ببینم و نه هیچکس دیگر را.خانواده بارن از شفیلد رفته اند .حالا به کجا ؟ کسی نمی داند .خوب اینجا چه خبر ؟پیشرفتی داشته اید ؟
تونی در ماشین را برایم باز کرد و گفت :
ــ قرار دادگاه برای دو هفته ی دیگر گذاشته شده .البته به ما اجازه ی ملاقات داده
نمی شود .اما می توانیم اطلاعات مورد نیاز را توسط وکیل به دست آوریم .
گفتم:
ــ فرصت زیادی نیست و منهم امید چندانی به محاکمه ندارم .
تونی گفت :
ــ اگر حقیقتاً بی گناه باشد ،نباید در نجات او تردیدی به خود راه دهی .
ــ من در خلافکار نبودنش هیچ شکی ندارم .اما نمی توانم جلوی نگرانی و اضطراب خودم را بگیرم .
تونی همچنان که به طرف محله ی «می فر » پیش می راند گفت:
ــ اوه راستی ،یک مطلب دیگر ،سوفی از صبح تا بحال چندین بار تماس گرفته ،می خواهد بداند فردا همراه او به ویلای تابستانی می روی یا نه ،مثل اینکه از قبل روی این برنامه توافق کرده اید !
ــ آه بله ،اما فراموش کردم به تو بگویم .
ــ می روی ؟
ــ بله احساس می کنم بعد از این همه نگرانی به استراحتی کوتاه نیازمندم .فقط چند روز دیگر تا شروع ترم جدید باقی مانده و خیال دارم برای آن شرکت در محاکمه ی امیلی حسابی تجدید قوا کنم .
تونی حرفی نزد و ساکت ماند .اما احساس کردم از اینکه او را به حساب نیاورده و برای سفر دعوتش نکرده بودیم دلخور شده است .
گفتم :
ــ تونی دلگیر نشو ،این یک گردش دخترانه است و من نمی توانستم به تنهایی در مورد دعوت تو تصمیم بگیرم .
لبخندی زد و گفت :
ــ تلافی اش را می کنم ، ما هم ظرف چند روز آینده یک اردوی پسرانه داریم و از همراه بردن دختران معذوریم .
برق شیطنت در چشمانش درخشید و لبخند محوی گوشه لب هایش را لرزاند .