لندن همچون بیماری که روی تخت افتاده و واپسین لحظات حیات رامی گذراند در ناامیدی دست وپا می زد و همدردی می طلبید .اما ساکنینش در اتوبان ها ی شلوغ ، با اتومبیل های آخرین سیستمی که شیشه بالا کشیده شان ،نشانگر هراس و ابای سرنشینان از شنیدن ناله های شهر بود بسرعت می راندند. سیگار برگشان را دود می کردند ،در میهمانی های باشکوه
می رقصیدند و جام های ویسکی شان را به سلامتی هم بلند می کردند .در حالی که در چند قدمی آن ها ،انسانی درمانده برای از دست دادن این شانس که قبل از تولد با کورتاژ از بین نرفته است ،گریه می کرد .برای فقیر نامشروعی چون او هیچ دری را حتی نیمه باز هم
نمی کردند .صد البته اگر او حرامزاده ی ثروتمندی بود موضوع فرق می کرد .آنگاه ناباورانه
می دید که درها تماماً برویش گشوده و عدم مشروعیتش خیلی زود در میان ولخرجی ها دست و دلبازی ها و جشن ها به فراموشی سپرده می شد .
در پس ساختمان های با شکوه لندن ،محلات کثیفی وجود داشت که غیر انسانی ترین اعمال ،خیلی عادی ،پیش پا افتاده و بدون دردسر انجام می شد ،مخروبه هایی که مأمن زنان
بدنام ،جانیان زندانیان فراری و معتادین و محل رد و بدل کردن محموله های قاچاق مواد مخدر بود
مکانی که سکوت مرگبارش مو بر اندام انسان راست می کرد و حتی زبده ترین پلیس ها نیز بدون اسکورت کافی، قدرت پاگذاشتن به آن دخمه های مخوف را نداشتند .
لندن بیوه ای بزک کرده که در زیر پیراهن سفید عروسی اش ،جذام بیداد می کرد .
وچنین بود که من در آغاز دوره ی عملی کار آموزی در بیمارستان بخش ویژه ی مسمومیت ها با نام او که قسمتی از لیست بیماران بستری با وضعیت وخیم و مراقبت فوق العاده را اشغال نموده بود برخورد کردم .
آنجا نوشته شده بود :امیلی بارن مسمومیت با سیانور ،احتمالاً به قصد خودکشی استفاده شده ...خوب ،این اسم مفهوم خاصی برایم داشت ،اگر چه بیشتر به تشابه اسمی می ماند اما برای اطمینان کامل نیاز به تحقیق داشتم .
بحث و جدل با رزیدنت بخش در آن حال که از حضورم در کنار امیلی ممانعت می کرد ،بدترین چیز ممکن بود .مثل یک پشه ی مزاحم قوانین بیمارستان و ممنوعیت ملاقات با این بیمار بخصوص را در گوش من وزوز می کرد .قانع کردن او در چنان وضعی دشوار بنظر می رسید .
سرانجام با دادو فریاد از او دور شده و بی آنکه توجهی به تهدیداتش بکنم به پشت اتاق امیلی رسیدم .متأسفانه اتاق با یک مأمور اسکاتلندیارد محافظت می شد و ظاهراًهیچکس حق ورود به آنجا را نداشت .باید راه حل مناسبی می یافتم .زیرا با او نمی توانستم درگیر شوم .در انتهای کریدور ،اتاق مخصوص پزشک بخش توجهم را جلب کرد .قدم زنان به آن سو رفتم و با زدن
ضربه ای به در وارد شدم .عجب شانسی ! هیچکس آنجا نبود .فوراً دست بکار شدم .فرصتی برای اتلاف وقت نبود.روپوش گشاد دکتر را پوشیده و با گوشی حمایل شده به گردنم از آنجا خارج شدم .بدون توجه به مأمور پلیس دستگیره را چرخاندم .مرد به سرعت به طرفم آمد و مانع گشودن در اتاق بیمار شد .بدون اینکه خودم را ببازم تیر را در تاریکی رها کردم :
ــ من پزشک کشیک هستم ،لازم است تا چند دقیقه ی دیگر سرم بیمار را عوض کرده و او را معاینه کنم .
پلیس نگاه مشکوکی به من انداخت و چیزی نگفت .
با لبخندی که سعی کردم به حد کافی مؤثر باشد در را گشودم "
ــ ببخشید گروهبان تا یک دقیقه دیگر برمی گردم .می توانید در را باز بگذارید .
تقریباًبلافاصله بعد از ورودلبخند از صورتم محو شد .مثل اینکه صددرصد اطمینان داشتم که بیمار یک دختر جوان غریبه است ،نه امیلی دوست عزیز خودم . و حالا برخلاف تصورم بر روی تنها
تخت اتاق ، امیلی عزیزم بیهوش در زیر چادر اکسیژن همچون فرشته ی کوچولوی سیاهی
معصوم و بی پناه دراز کشیده و سینه اش از فشار اکسیژن بالا وپایین می رفت.تقلایی سخت و ناخودآگاه برای زنده ماندن و حال آنکه آگاهانه با زندگی وداع کرده و دست از خوشی های آن شسته بود .
صورت معصومش در بلور اشکم می شکست و به دهها امیلی دیگر تقسیم می شد که همه سرنوشتی مشابه با این دختر بی پناه داشتند .در عطش دانستن اینکه چرا امیلی دست به این کار زده ،می سوختم و آرزوی زنده ماندنش در تمام وجودم شعله می کشید .با دلشکستگی دعا کردم که نجات یابد و بتواند مرگ را از بستر خویش دور نگه دارد .در یک لحظه به خواهران کوچکش اندیشیدم که امیلی را خدای روزی دهنده ی خویش می پنداشتند و به مادری که فداکاری تنها نقش حک شده در چشمانش بود .باید با پزشک معالجش را می دیدم و درباره ی امکان بهبودی امیلی با او حرف می زدم .
در کریدور مأمور اسکاتلندیارد نگاه عجیبی به من کرد و گفت :
ــ معاینه اش کردید ؟ آیا می تواند حرف بزند ؟
ــ نه ،نه آقای محترم او در حالت کما به سر می برد .فعلاً باید دعا کرد و منتظر ماند.
***
من خیلی خوب با رویال کالج و مسئولین پرتوقع و سختگیرش کنار آمده و در مدت کمی پیشرفتم توجه اساتید را به خود جلب کرد.امتحانات پایان ترم و واحد های اضافی را با موفقیت پشت سر گذاردم . اکنون برای رسیدن به آرزوی دیرینه ام تنها سه سال باقی مانده بود . واین سه سال غیرقابل تحمل نبود زیرا زندگی در خانه ی زیبای خیابان 128 غربی به برکت مقرری ماهانه ی سانی به خوبی می گذشت ،بخصوص که جدیداً خدمتکاری نیز از شفیلد برایمان فرستاده بودند.
و تنها بودن من دیگر مشکلی برای تونی بوجود نمی آورد .حالا که مسئولیت امور منزل بر دوشم سنگینی نمی کرد تمام وقت صبح را در دانشکده می گذراندم ،بعدازظهرهایم نیز با سوفی
می گذشت و شب ها به مرور درس ها می پرداختم .اگر دردسری که گریبانگیر امیلی شده بود ،پیش نمی آمد هرگز از زندگی آنقدر لذت نبرده و تا آن حد احساس رضایت نکرده بودم .تنها اندیشه ی سانی و بی اعتنایی او بود که به طرزی دردناک در اوقات تنهایی بسراغم می آمد و رنجم می داد ،بطوری که آرزو می کردم ای کاش هرگز با او آشنا نشده بودم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)