اولین تجربه ی تدریس خصوصی را با تلخی هر چه تمامتر پشت سر نهادم .بیرون آمدن از آن
خانه ی لعنتی برایم همچون رهایی از اسارت قفس مغتنم بود و من با یک نفس عمیق هوای سرد را به اعماق ریه هایم فرو دادم .
این جلسه نخست توانسته بود مرا از هر گونه تدریس بیزار کند .سروکله زدن با موجودی احمق و از خود راضی چون سوفی به قدری طاقت فرسا بود که برای تمدد اعصاب بعد از هر جلسه ،احتیاج به یک سفر چند روزه داشتم .وقتی درس را شروع کردم در او به هیچ وجه آمادگی لازم وجود نداشت .او در مقابل سخنرانی مهیج من درباره ی فوائد علم و پیشرفت دنیای امروز و اینکه بدون علم ودانش کافی نمی توان به هدف رسید و دنیای امروز مدیون همت و پشتکار دانشمندان پیشین است تنها به بازی با وال های ابریشمین لباس فاخرش اکتفا نمود .وبدین وسیله به من فهماند باید از راه دیگری وارد شوم .از او پرسیدم :
ــ سوفی ،تو هرگز فکر کرده ای که در آینده چه شغلی را انتخاب کنی ؟
سؤال ناگهانی من قدری غافلگیرش کرد:
ــ خوب، راستش من ...شاید هیچوقت بطور جدی روی این موضوع فکر نکرده ام (والبته من در اینکه او اصلاً صاحب فکر باشد تردید داشتم )
او ادامه داد:
ــ همیشه آرزو داشتم پیانیست مشهوری بشوم ،اما پدر و مادرم و بیش از همه فرانکو اصرار دارد درسم را ادامه دهم حال آنکه می دانم برای پیانیست شدن نیاز چندانی به درس خواندن و تحصیلات عالیه نیست .به علاوه آنها علاقه ی مرا در نظر نمی گیرند و با اجبار معلم سر خانه و خرج های اضافی از این دست عقیده شان را به من تحمیل می کنند .
گفتم :
ــ اما تحصیلات باعث می شود که به دانشگاه راه پیدا کنی و از این طریق زودتر به هدفت
خواهی رسید .
ــ پدرم می خواهد در رشته ی اقتصاد و بازرگانی ادامه ی تحصیل بدهم تا بعد ها در نبود فرانکو و به کمک او شرکت را اداره کنم .
با لحنی امیدوار کننده دلداری اش دادم :
ــ ببین عزیزم تو حالا برای تصمیم گیری خیلی جوان هستی 15 سال سن زیادی نیست .پدرت مایل است تو اقتصاددان شوی و برای اینکار زمینه های لازم را برایت فراهم می کند ،تو هم از فرصت استفاده کن و بعدها وقتی وارد دانشگاه شدی آنقدر مستقل و فهمیده خواهی بود که دیگران به انتخابت احترام گذاشته ودر مورد رشته ی تحصیلی فشاری به تو وارد نکنند .
کار به خوبی پیش می رفت که صدای ضربه ای به در اتاق ،مرا به راهرو کشاند .خانم مارتینی پشت در ایستاده بود .با دیدن من لحن عذرخواهانه ای به خود گرفت:
ــ متأسفم که باعث وقفه در کلاس درس شما شدم .خواستم در اولین جلسه این تذکر را دریافت کنید که باید دخترم را با نام فامیل و محترمانه خطاب کنید .او روحیه ی حساسی دارد و ممکن است باعث رنجش او شوید .ضمناً از صحبت های اضافه هم بپرهیزید .شما با این حرف ها باعث شورش او علیه عقیده ی پدرش می شوید .بهتر است فقط در محدوده ی درس بمانید و در انتخاب رشته ای که برایش صلاح دیده اند دخالت نکنید .
چانه اش را بالاگرفت و بی آنکه منتظر جوابی از جانب من بماند ،دور شد .
لحظه ای آنجا ایستادم تا دوباره روحیه ام را بازیافتم .مسلم تمام مدت پشت در ایستاده و صحبت های ما را شنیده بود سوفی با جرأتی به مراتب بیش از قبل مرا می نگریست و این نشان میداد که گفتگوی مادرش را شنیده است .
درس آن روز به اتمام رسید در حالی که هنوز از حرکت نابجای خانم مارتینی دلخور وعصبی بودم .زیرا بیان چنان کلماتی در حضور شاگرد ،ضربه ای به ابهت وشخصیتم محسوب می شد و دیگر نمی توانستم روی حرف شنوی سوفی حساب کنم.
معمای عجیبی که از آن سردر نمی آوردم این بود که هفته ها برای دست وپاکردن یک شغل شرافتمندانه به هردری می زدم و حالا که تقریباً بدون دردسر مورد توجه مارتینی ها قرار گرفته بودم بطرز عجیبی احساس دلشکستگی می کردم .نگاه تاجرمآبانه ی آقای مارتینی و سؤالاتی که همسرش در مورد احتمال بیماری اپیدمی من، میزان تحصیلات ،ملیت وخانواده ام پرسیده بود و دروغهایی که برای آن زن سرهم بندی کردم همه و همه موجب تحقیرم
می شد .احساس یک مستخدم جزء را داشتم که برای بدست آوردن همان شغل نیز متوسل
به دروغ شده است .شاید این احساس ناشی از چند سال استقلال نسبی بود .آنهم بعد از سال هایی که به طرزی طاقت فرسا در مهمانخانه ی خانم بریکلی کار کرده بودم .به هر ترتیب حالت ناخوشایند وناآشنایی بود که بتدریج مثل یک عقده ی ناگشودنی به سینه ام فشار
می آورد ،به طوری که بعد از شام وقتی برای مرور درسهای فوق العاده به طبقه ی بالا رفتم خود را کاملاً ناتوان و درمانده یافتم .احتیاج به همصحبت باعث شد .علیرغم شب به خیری که به تونی گفته بودم به اتاق نشیمن باز گردم .او با توجه تمام مشغول مطالعه بود .خلوتش را به هم زدم :
ــ تونی !
ــ بله !
بدون مقدمه گفتم :
ــ خیلی تنها هستم تونی ،با من حرف بزن .
و نزدیکش نشستم .
پرسید :
ــ بیمار شده ای ؟
ــ نه اما به شدت احساس بیهودگی و تهی بودن می کنم .نمی دانم چطور برایت توضیح دهم .انگار ناگهان در خلاء رها شده باشم .
ــ شاید منظورت این است که احساس دلتنگی می کنی ؟
ــ درست نمی فهمم،چیزی از این قبیل ،اما نمی دانم چه مرگم شده
تونی کتابش را بست و با لحنی دوستانه گفت:
ــ بخاطر خودم نیست ،اما باید بگویم که مسافرت برای تو خیلی لازم و ضروری بود .افسوس که فرصت را از دست دادی ،حالا من چه کاری می توانم برای تسلای تو انجام دهم .اگر حقیقتاً چیزی هست که انجامش باعث تنوعی در زندگی می شود از حالا قول همکاری می دهم .
بدبختی این بود که خودم نیز از نوع بیماری ام آگاه نبودم .گفتم:
ــ تونی ! من هیچ کمبودی ندارم و می دانم که خلاءوجودم با گردش و تفریح پر نمی شود .بطرز غم انگیزی تنها هستم .همیشه از خودم می پرسم چرا باید سرنوشت من این چنین با غربت گره بخورد ،حتی یکنفر نیست که دردم را برایش بگویم .وآنوقت به این فکر می افتم که اگر زندگی طبیعی داشتم چه می شد ،اگر حالا به جای اینکه غمگین در کنار یک مرد بیگانه نشسته ام ،در کنار پدر ومادرم بودم چه اتفاقی می افتاد .
ــ باز که گرفتار خیالات شدی !مگر شعار تو این نبود که «افسوس گذشته را نخور و به آینده بیندیش »حالا عقیده ات تغییر کرد ؟
ــ تونی ! این فرق می کند .خود تو هرگز به این فکر افتاده ای که چرا پدر ومادرت از هم جدا شدند و تو را قبل از آنکه طعم محبت و عشقشان را بچشی به حال خود رها کردند ،آیا هیچوقت خلاء وجودشان را حس نکرده و از این بابت رنج نبرده ای ؟
چهره پسر جوان از یادآوری گذشته اش درهم فرورفت ،گویا هنوز هم پس از 25 سال درد جداماندن از خانواده رهایش نکرده بود گفت:
ــ من به این وضع عادت کرده ام اما تو نمی خواهی خودت را با وضعیت موجود تطبیق بدهی
و عیبت همین است .تو مثل کسی می مانی که اطمینان دارد خانواده اش در همه حال کاملاً او را حمایت می کنند و جایی منتظر بازگشت او هستند .تو مدام به پایان این انتظار می اندیشی و همین باعث غرورت می شود تو خودت را فریب می دهی .بجای اینکه در مقابل کمک دیگران احساس تحقیر کنی ،برنجی و عصبی شوی ،بهتر است به مبارزه برخیزی و سعی کنی واقعیت را همانطور که هست بپذیری ،و شیرینی پیروزی را با تلخی شکست در هم آمیخته و تجربه کنی !ببین مینا این را می دانم که زنها از لحاظ عاطفه و احساس برتر از مرد ها هستند ، ولی گاهی وضعیت طوریست که تو بعنوان یک زن باید برتر از هر مردی باشی .مشکل است اما در دنیای ماشینی امروز چاره ای دیگری نیست . دختر احساساتی و پر محبت شرقی ؟اگر در آرزوی موفقیت هستی باید موقتاً قید احساسات را بزنی در غیر این صورت شکست حتمی است .