جوان دیگری که در میان گفتگوها او را مجید صدا می کردند گفت:
ــ شانس وقتی بیاید پشت سر هم است .
اینهمه می خورد حتی یک کیلو اضافه وزن هم ندارد .مثل یک مانکن خوش هیکل مانده .
امیر شیرینی دیگری برداشت و رو به او گفت :
ــ آخرش از شوری چشم تو جان سالم بدر نمی برم .اقلاً بزن به تخته ای ،جایی !
بهرام گفت :
ــ به ننه ام می گویم برایت اسپند دود کند ،خانم دهنو لطفاً این ظرف را بگیرید .
گفتم :
ــ من شیرینی را برای خوردن خریده ام .بگذارید دوستمان از خودش پذیرایی کند .
امیر با غرور سرش را بالا گرفت :
ــ متشکرم ،حالا این تسلا را دارم که یک وکیل مدافع پشت سرم است .اگر جرأت دارید باز هم انتقاد کنید .
بهرام با کمی مکث از آشپزخانه برای او چای آورد
ــ بفرما یار مهربان این هم چای تازه ،تا کور شود هر آنکه نتواند دید .
ظاهراً حیله ای درکار بود واو برای اینکه دوستانش را از رو ببرد چای شور را تا آخر خورد و خم به
به ابرو نیاورد .بهرام آهسته پرسید :
ــ چی شد ،سورپریز خوبی نبود ؟
امیر با لبخند جواب داد:
ــ چرا فقط چاشنی اش زیادی تند بود و دماغ ما را سوزاند !
در سکوتی که پیش آمد بهرام موضوع را عوض کرد و محجوبانه گفت :
ــ آقا رضا ،مارا به هم معرفی نکردی مشتاقیم بفهمیم خانم چطور با این کندوی عسل آشنا شدند !
امیر به شوخی گفت :
ــ قربون تو پسر خجالتی !
نصر نگاهش را متوجه ام کرد و سرها بطرفم چرخید :
خیلی ساده گفتم :
ــ من مینا هستم و به نوعی هموطن شما ،اما اگر بپرسید از ایران چه می دانم کاملاً مأیوستان می کنم !
نصر از نا آگاهی ام دفاع کرد :
ــ طبیعی است ،وقتی از کودکی در کشور دیگری بزرگ شده اید از سرزمین آباءو اجدادی خود غافل می مانید اما مطمئنم که حافظ را خوب می شناسید .
گفتم :
ــ از ایران خیلی چیز ها می دانم اما از ایرانی ها هیچ چیز .اطلاعات فقط در مرزهای جغرافیایی
خلاصه می شود .
بهرام با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
ــ ایران فعلاً دارای 24 استان است و اکنون نمایندگان 4استان در این آپارتمان حضور دارند.
و بدین ترتیب دو ستانش را معرفی کرد :
ــ حق تقدم با خودم ، بچه ی باصفای شیراز هستم و ایشان هم مجید یک کرمانی دائم التفکر
که لبخند بر لب دارد .اما سعی نکنید او را بشناسید ،مثل یک یوزپلنگ در کمین نشسته خطرناک است .این یونس خجالتی هم آبادانی است ،البته شما خجالتش را نخواهید دید ،چون زیادی پررنگ است و سرخ شدن گونه هایش به چشم نمی آید و امیر خان شکمو یک دربدر شده ی تهرانیست و به بقیه از این بابت فخر میفروشد .می ماند آقارضا که همه ی ما دربست نوکرش هستیم .
نصر لبخندزنان گفت :
ــ آقائید .
از فرصت پیش آمده سود جسته و کنجکاوی ام را ارضاءکردم :
ــ اتفاقاً درباره ی ایشان هم چیزی نمی دانم .
بهرام خان خندان ادامه داد :
ــ مگر آدم چشمش ضعیف باشد که اینهمه نمک را نبیند و غیر از او چه کسی بانمک است .بنده پس نتیجه می گیریم که هر دو شیرازی هستیم کاکو .
جداً با نمک بود و بچه هارا خنداند، گرچه من معنای آخرین کلمه اش را در نیافتم .
آنشب در راه بازگشت به مهندس نصر گفتم :
ــ انجام دادن کار منزل برای یک مرد تنها ،آسان نیست ،چرا شما هم مثل مجید و یونس پانسیون نشدید؟در آنصورت فرصت زیادتری برای رسیدگی به امور تحصیلی خود داشتید .
بعد از کمی مکث جواب داد:
ــ مگر نمی دانید ما مسلمان هستیم و خوردن گوشت خوک بر ما حرام است .همینطور سایر حیواناتی که غیر مسلمین در کا ر تهیه وپخت گوشت آنها دخالت مستقیم داشته باشند .اینجا خودمان همه ی کارها را درست آنطور که دین اجازه داده ،انجام می دهیم .
چیزی بود که برای اولین بار می شنیدم.با تعجب پرسیدم ،حتی تهیه ی گوشت گوسفند و شکار پرنده ؟
ــ بله ،ما هم شکارچی ماهر داریم هم ماهیگیر با تجربه .قبلاًعرض کردم ،یک مجموعه ی کاملاً بی نیاز هستیم .اینها جزو برنامه ی تفریحات ما محسوب می شود و اگر مایل باشید می توانید در یکی از این شکارها همراهیمان کنید .البته باید تا فصل بهار وگرم شدن هوا صبر داشته باشید .ساکت شد و به فکر فرو رفت ،اما درسکوتش پرسشی بود که نمی دانست چگونه مطرحش کند .وشاید نمودار شدن ساختمان کلیسا که چند دقیقه ی بعد به محوطه یپرازدحام جلوی آن رسیدیم یک سرنخ برای شروع بود .
پرسید:
ــ پدر شما مسلمان است ؟
تعصب نسبت به هر آنچه که به نحوی با پدرم ارتباط داشت باعث شدصدایم ناخواسته بالا برود :
ــ البته که بود همینطور مادرم وهمه ی فامیل .
ــ ببخشید ،قصد توهین نداشتم ،اگر شما سؤال مرا اهانت تلقی کردید .
مسلم می دانستم نصر مقصر نیست .بلکه انگیزه ی پرسش او ناآگاهی من نسبت به مسائلی بود که از نظر مذهب لازم الاجرا محسوب می شد و من به علت بی اطلاعیم آنها را رعایت نمی کردم .و احیاناً از شنیدن چنان مسائلی متعجب نیز می شدم .
نصر با حرفش بر افکارم مهر تأیید نهاد:
ــ عدم رعایت بعضی از دستورات دینی توسط شما باعث شد فکر کنم که والدین شما فقط مسلمان اسمی هستند نه عملی .
پرسیدم :
ــ مسلمان عملی دیگر چه جور موجودی است ؟
مرد جوان با حوصله توضیح داد :
ــ کسی که خدا را به عنوان یگانه آفریننده ی قدرتمند و عادل پرستش می کند و در همه جا و همه احوال حضور او را احساس کرده و برنامه ی زندگی خود ،یعنی جزئی ترین امور تا کلی ترین و جهانی ترین آنها را طبق رضایت او تنظیم می نماید .
گفتم :
ــ پذیرش این حرف کمی دشوار است شما می خواهید بگوئید اراده ی انسان اصلاً به حساب نمی آید ؟تکلیف این همه قوانینی که انسان ها وضع کرده اند چه می شود ؟
ــ نه به هیچ وجه خداوند به این دلیل که انسان را خلق کرده و طبعاً بیش از هر کسی به نیازهای او آگاه است و می داند که چه چیز انسان را سعادتمند یا دچار هلاکت و بدبختی می سازد ،تنها مرجعی است که صلاحیت قانون گذاری دارد .وانگهی او راه سعادت و شقاوت هردو را مشخص کرده است و به انسان قدرت داده تا هر کدام را که می خواهد آگاهانه انتخاب نماید پس می بینید که اجباری در کار نیست .
گفتم :
ــ تصور می کنم پدر من نیز چنین اعتقادی داشت .
ــ بله این لازمه ی مسلمان بودن است .اما اعتقاد تنها ،هرگز کافی نیست باید در عمل آن را ثابت کرد .شاید مایل باشید که پدرتان را تبرئه کنید اما ،امیدوارم از حرف من دلخور نشوید ،او در تربیت مذهبی شما خیلی کوتاهی کرده گمان می کنم روح مذهب هرگز به خانه ای که شما در آن زندگی می کردید حاکمیت نداشته است .
ــ من نمی توانم ادعا کنم پدرم کاملاً بی گناه بوده است ،اما می دانم که او تمام عمر سخت کار کرد و هرگز در حق کسی بدی نکرد ولی خداوند او را خیلی زود از ما گرفت ،در زمانی که هنوز سزاوار مردن نبود .آنهم به بدترین شکل ممکن و در کمال بی عدالتی اعمال شده از سوی انسان .نمی توانم بپذیرم که خداوند در این مورد کاملاً بی تقصیر بوده است .
نصر لحظه ای نگاهم کرد و با اندوهی در چشمانش گفت :
ــ جداً متأسف شدم ،فکر نمی کردم پدرتان را از دست داده باشید .امیدوارم مرا در غم خودتان شریک بدانید.
از همدردی و و رقت قلب او متأثر شده وگفتم :
ــ متشکرم ،این مسئله مربوط به گذشته هاست .اما هیچوقت برای من کهنه نشده است .
ــ طبیعی است .شما برای بی سر پرست شدن هنوز خیلی جوانید .اما برادرانه می گویم احساسات شما هر چقدر هم که جریحه دار شده باشد نباید خداوند را مقصر بدانید .
وچون سکوتم را دید ،ادامه داد :
ــ این دقیقاً دلیلی است بر آزادی و اختیار انسان ،اگر کسی آنقدر بی رحم بوده که توانسته کشتن یک همنوع را برای خود آسان تلقی کرده و به آن اقدام کند این را می رساند که انسان از خودش اختیار دارد و اگر خداوند به نوعی جلوی او را می گرفت و مانع مرگ پدرتان می شد ،ناچار جبر حاکمیت پیدا می کرد .
ــ بله این را درک می کنم اما مرگ پدر به قدری ظالمانه بود که شاید برای تسلای خود ،خداوند را مقصر می دانم .
نصر لبخند کمرنگی زد و در حالیکه جلوی خانه توقف می کرد گفت :
ــ عیبی ندارد ،خدا این چیز ها را به دل نمی گیرد ،شما به او معتقد باشید ،حالا هر چقدر هم او را سرزنش کنید مهم نیست .روزی میرسدکه در می یابید او مهربانتراز هر مادری است و حتی به انسان هایی که به او و اقیانوس بیکران بخشایش و رحمتش پشت کرده اند نیز عشق
می ورزد .شما که دیگر جای خود را دارید .
مهندس نصر با چنان آرامشی از خدا حرف می زد که احساس می کردم دلش مملو از محبت
اوست و جز خدا هیچ چیز در چشمان سیاه و مهربانش تجلی نمی کند .
به عنوان خداحافظی گفتم :
ــ خوشا به حال شما که هیچ خلائی در وجودتان نیست .
خندید و گفت :
ــ خلاء که فراوان است ،اما خداوند همه ی آنها را پر می کند .
بی اختیار پرسیدم :
ــ از چه ؟
و او زمزمه کرد :
ــ از عشق خود !