قبل از آنکه آرام شوم ،گفتم :
ــ شام حاضر است ، لزومی ندارد برویم بیرون ، رستوران ها به قدر کافی شلوغ هستند که ندانیم چه چیز به خوردمان می دهند .
حرفی نزد اما می دانستم که دستم را خوانده است .او این همه راه نیامده بود که مرا برای صرف شام به یک رستوران ببرد .آمده بود مرا همراه خود ببرد و من نمی توانستم بروم
دست هایم را مشت کرده و سعی داشتم بر ناتوانی خویش غلبه کنم ،در حالی که بلاتکلیف در وسط هال ایستاده بودم .
سانی فنجان خالی را روی دسته ی صندلی گذاشت و با سو ءظن مرا نگریست .
دست هایم در دو طرف آویزان بود ،قیافه ی شاگردی را داشتم که معلم از کلاس درس بیرونش کرده باشد ،بی آنکه علت اخراج را به او بگوید .به گمانم سانی نیز سرگردانی ام را دریافت و لبخند آرام بخشی چهره اش را روشن کرد .سرانجام کمی نرمش ،چیزی که برای قوت قلبم به آن نیاز داشتم .
پرسیدم:
ــ تونی به شما نگفت ؟
روی صندلی نشست و جواب داد :
ــ بهانه ی خوبی نبود .گرچه ایــو را مجاب کرد ،اما ... تو که انتظار نداشتی من باور کنم ؟
ــ نه ، ولی عین واقعیت است ،و شما هم اجباری به باورش ندارید .
با تمسخر گفت :
ــ می توانستی بگویی برای خودم برنامه هایی ترتیب داده ام ؟ شاید قبولش برایم آسانتر بود .
توهین می کرد ،گویی نمی خواست احترامش را نگه دارم ومرا برمی انگیخت که حصار را بشکنم :
ــ جزئیات زندگی ام به خودم مربوط می شود ،اگر چه می دانم هدفتان از فرستادن تونی به همراه من چیست ،ولی باید بگویم که او اشتباه میکند خیلی هم زیاد .
بلافاصله مرا خلع سلاح کرد :
ــ متأسفانه هنوز تونی را ندیده ام ،اگر فکر می کنی آنقدر نادان است که جاسوسی ترا بکند .
بحث بی فایده بود ،امکان نداشت بدون درگیری در کنار هم بمانیم .
بنابر این تصمیمم را با قاطعیت اعلام کردم :
ــ به هر حال من قصد ندارم از لندن بیرون بروم .( و خدا می دانست چقدر مشتاق بیرون رفتن از لندن بودم آن هم با سانی )
از جا برخاست ،نمایش قدرتش را در هتل خانم بریکلی از یاد نبرده بودم و یادآوریش اکنون که با قدم های شمرده به طرفم می آمد ،باعث هراسم می شد بازویم را گرفت و با ملایمت مرا به جلو راند .
صدایش آرام بود و لرزش خفیفی در آن موج می انداخت :
ــ در طول راه حرف هایمان را می زنیم ،حالا راه بیفت .وقت زیادی برای مهمل گویی تو ندارم .
خودم را کنار کشیدم و گفتم :
ــ در سرعت انتقال ذهنتان هیچ شکی ندارم و تعجب می کنم که چطور هنوز اصرار بر رفتن دارید. گفت :
ــ اگر تونی آنقدر شعور نداشت که بدون تو از اینجا حرکت نکند خودت باید موقعیت را درک می کردی .حتی اگر دعوت هم نشده بودی . آیادوستانت به قدرکافی در مورد لندن برایت نگفته اند؟
چه خیال می کرد ؟ که می ترسم ؟ گفتم :
ــ من اهمیتی به چرندیات آن ها نمی دهم .هزاران نفر مثل من در این شهر زندگی می کنند ،آیا مرتکب عملی خلاف قانون می شوند؟
بازویم را رها کرد ، به طرف صندلیش برگشت و با تندی گفت :
ــ قانون را تحویل من نده .وانگهی این تو نیستی که به چرندیات اهمیت نمی دهی ! تو با سایر زنانی که مجرد زندگی می کنند فرق داری . شاید برای آنها مهم نباشد که نیمه شب مردی بیگانه را در آستانه ی اتاق خوابشان ببینند، می خواهی بگویی تو نیز همین احساس را داری ؟
در این صورت غیر منطقی است اگر بخواهم برای بردن تو از اسکاتلندیارد کمک بگیرم .یک مرد بیگانه در این ساختمان چه حقی دارد که برای همراه بردن تو از سلاح زور استفاده کند طبعاًعاقلانه به نظر نخواهد رسید .
اهانتش را نادیده گرفته و گفتم :
ــ از بابت همه چیز متأسفم ، می توانستید روی حرف تونی حساب کنید یا حداقل به من تلفن می زدید .
ــ تلفن ؟ این وسیله برای تو ناآشنا نیست ؟
منظورش را نفهمیدم .تکرار کرد :
ــ تلفن ! پس آن را می شناسی و طرز کارش را بلدی !
ــ خوب البته .
ــ ممکن است خواهش کنم شماره ی منزلم را در شفیلد برایم بگیری ؟
با شک و تردید به او نزدیک شدم ،گوشی را برداشته وشماره را گرفتم :
بعد از چند زنگ فاصله دار زنی گوشی را برداشت ،الو بفرمائید .بی شک ایــو بود .نمی دانستم چه بگویم ،گوشی را با اشاره خواست مدتی به بدوبیراه های پیرزن که خیال می کرد مزاحمی سر به سرش گذاشته گوش سپرد و سپس آن را به من برگرداند .تلفن را قطع کردم و هنوز نمی دانستم هدفش از این کار چه می تواند یاشد ؟
پرسید:
ــ چند دقیقه وقت گرفت ؟
ــ کمتر از 1 دقیقه .
ــ وبرای گرفتن شماره چقدر متحمل سختی شدی ؟
ــ می توانم بگویم به هیچ وجه مشکل نبود !
سرش را بالا گرفت و گفت :
ــ چه ضربه ای به تو می خورد اگر سه هفته پیش با تلف کردن تنها یک دقیقه وقت شماره ی مرا می گرفتی و می گفتی :
ــ سانی ! ما به سلامت وارد لندن شدیم ؟
صدایش دوباره آرام شد و نفسم بند آمد .چطور ناگهان تغییر رویه می داد ، بی آنکه فرصتی برای آماده کردن پاسخ مناسب به من بدهد .
می خواستم بپرسم ،دلتنگ من شده بودید ؟ اما بخاطر ترس از لبخند تمسخرآمیزش و اینکه حدس می زدم بگوید ، نگران هدر رفتن سرمایه ای بودم که در این راه خرخ شد، ساکت ماندم .
دوباره به طرفم برگشت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)