ــ چقدر دیر آمدی ،کم کم داشتم نا امید می شدم .
ــ با یکی از دوستانم قرار داشتم .خوب که چه ؟
ــ دو خبر دست اول برایت دارم .
ــ اعلان جنگ سرد یا آتش بس مبارزه ی منفی ؟
ــ هیچکدام حدس بزن ؟
گفتم :ــ نمی توانم ،معده ام گرسنه است ،فکرم کار نمی کند .
ــ معده چه ربطی به مغز دارد ؟
ــ خوب سروصدایش مانع از تمرکز حواس و تفکر است .
ــ ای شکم پرست ،لباست را عوض کن ،امشب شام را بیرون میخوریم .
پرسیدم :ــ سرت به جایی خورده ؟
ــ چطور مگر ؟
ــ هیچوقت از این دست ودلبازی هانمی کردی ،گفتم شاید ضربه مغزی شده ای !
ــ نه که تو خیلی سخاوتمندی ،ای مظهر بخشندگی !
ــ پس چه ،حاتم طائی جدم بوده .
تونی گفت :
ــ اسمش را نشنیده ام .
ــ تعجبی ندارد ،همشهری من است نه تو ،خبر دومت چیست ؟
ــ این یکی را اصلاً نمی توانی حدس بزنی .
ــ نکند به ضیافت دربار دعوت شده ایم ، پیش به سوی باکینگهام .
ــ اوه چه صابون غلیظی به شکمت مالیده ای،زیادی کف می کند .
ــ جان بکن ،طاقتم تمام شد .
ــ سانی از ما دعوت کرده است برای تعطیلات برویم آنجا .
از جا پریدم :
ــ توکیو ،جانمی پس می رویم ژاپن .
ــ ساکت ،کی اسم توکیو را آورد ؟ می رویم شفیلد .
دوباره روی صندلی وا رفتم :
ــ شاهکار زده است با این دعوت کردنش .
تونی گفت:
ــ من که می روم تو همین جا بمان و با تازه به دوران رسیده ها خوش بگذران .
ــ آهای بی خود دور برندار ،دوستان من اهل خوشگذرانی نیستند . سر تونی بلفورد .حالا برویم به میتینگ معده پایان بدهیم تا بعد .
تونی یک تکه بزرگ از کیک خودش را به من داد و با لحنی هشدار دهنده گفت :
ــ زیاد می خوری ، مواظب کلسترول و قند و چیز هایی که خودت بهتر می دانی باش !
با دهان پر جوابش را دادم :
ــ مواظب لاغری جیب شما خواهم بود .
ــ مینا ! واقعاً تصمیم نداری در تعطیلات کریسمس با ما همراه باشی !
ــ به هیچ وجه .
ــ برنامه ی خاصی داری ؟
ــ نه .
ــ خوب پس دلیل نیامدنت چه می تواند باشد ؟
گفتم :
ــ درس های عقب مانده و واحد های اضافی .
و البته اگر می توانستم حقیقت را به او بگویم جوابم غیر از این بود .
تونی اصرار کرد :
ــ ولی هیچکس نیست که بخواهد کریسمس دور از خانواده باشد .چه اجباری داشتی که در این موقعیت واحد اضافه بگیری ،حتی این دلیل که برای پزشک شدن خیلی عجله داری نمی تواند باعث شود که از تعطیلاتت چشم پوشی کنی !
تونی دوست بسیار خوبی محسوب می شد ،خوبتر از آنکه در ابتدا فکر می کردم ،او هرگز در پی سوءاستفاده نبود ولی در عین حال نمی توانستم روی رازداری او حساب باز کنم ، البته این عدم اعتماد فقط در مورد اخباری بود که به سانی هم ارتباط داشت . می دانستم تونی هیچ چیز را از این مرد مخفی نمی کند .
آن شب بعد از شام با پیش کشیدن صحبت های متفرقه و به نمایش گذاشتن بی تفاوتی ام نسبت به گذراندن تعطیلات ،توجه اورا از رنجی که درونم را می سوزاند به موضوعات سطحی دیگر معطوف کردم .تونی به این نتیجه رسید که به خاطر تفاوت دین ،کریسمس بکلی برایم اهمیتی ندارد و به دلیل حجم دروس ،می شد از تعطیلات نیز صرف نظر کرد و بدین ترتیب او در صبح سرد و برفی روز سه شنبه با یک آژانس مسافرتی هوائی راهی شفیلد شد .
هرگز عادت نداشتم انجام کاری را بین چند روز تقسیم کرده و بدون فشار آوردن به خود ، هر روز قسمتی از آن را تمام کنم ،اگر لازم می شد از خواب و خوراک می زدم و به هر ترتیب تا پاسی از شب گذشته کار را به اتمام می رساندم .به این دلیل هنگامی که درها را قفل نموده و برای تماشای دانه های رقصان برف پشت پنجره رفتم ،از شدت خستگی قادر نبودم روی پا بایستم .با شروع تاریک شدن هوا ،ریزش برف نیز آغاز شد و در اندک زمانی تمام باغچه و لبه ی نرده ها را سفید کرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)