وقتی سرانجام ماشین تونی از پارکینگ کالج بیرون آمد ، از پشت ستونی که به طور یکطرفه در خروجی را احاطه کرده بود برای او دست تکان دادم .جلوی پایم توقف کرد و پرسید :
ــ سوار می شوی ؟
ــ بله ،خواهش می کنم فوراً حرکت کن .
تونی خندید:
ــ منتظر دستور سرکار بودم .حالا کجا می روی ؟
ــ مهم نیست هر کجا بروی !
ــ هی چه خبر شده نکند درگیر شده ای ؟
ــ نه! می خواستم با تو حرف بزنم ،توقع داشتی بیایم اتاق بایگانی ؟
ــ خوب نه ،ولی من هر روز بعد از اتمام کار به تو سر می زدم .لزومی نداشت برای دیدنم این همه راه را بیایی.
گفتم:
ــ می خواستم تنها ببینمت .
پرسید:
ــ قتلی که در کار نیست ؟ هست ؟
ــ شوخی نکن .
ــ و اظهار عشقی نیز !
ــ نمی توانی ساکت شوی ؟
تونی خندید :
ــ متأسفانه خیر ، حالا چرا پشت ستون سنگر گرفته بودی ؟
ــ نمی خواستم شخص آشنایی را ببینم ،سوال پیچم می کردند ،بخصوص همکلاس هایم .
ــ که اینطور ،فکر کردم کمین نشسته ای .
ــ مگر من گربه ام ؟
ــ چرا که نه ،سانی را که خوب چنگ زدی ، تکلیف دیگران هم که روشن است .
گفتم :
ــ پس بالاخره طاقت نیاورد و همه چیز را برایت تعریف کرد !
ــ متأسفم تو هنوز سانی را نشناخته ای !
ــ پس از کجا می دانی حرفمان شده است .نکند گیرنده ی چند سیستم را بکار گرفته ای ؟
ــ امروز حدود ساعت 10 بود که سانی به من تلفن کرد . از دفترش در دانشکده و بعد از آن یک تماس با ایــو داشتم برای سفارش ناهار امروز و او هم همه ی جریان را برایم گفت .
چشمانم از تعجب گرد شد :
ــ او نمی توانست در آن ساعت بیدار باشد ، درست بعد از رفتن تو او هم به اتاقش رفت .
ــ بله ،اما به علت کمر درد تمام وقت بیدار بوده و صحبت های شمارا هم شنیده است .
با عصبانیت غرغر کردم :
ــ پیرزن فضول .بالاخره کار خودش را کرد .
لحن صدای تونی جدی شد :
ــ خیلی تند می روی مینا ، این انصاف نیست ،خصوصاً بعد از آن همه زحمتی که ایــو وسانی درباره ی تو متحمل شده اند .
ــ تونی چرا نمی خواهی بفهمی ،من این را نخواستم ،اگر آنها بدون در نظر گرفتن میل باطنی ام مرا به خانه شان آوردند ،تقصیری متوجه ی شخص من نیست ،این خواست خودشان بوده ،من که خودم را به آنها تحمیل نکردم ، تو شاهدی که حتی اجازه ندادند در هتل خانم بریکلی بمانم وبه زور مرا به این شهر لعنتی آوردند .تو می گویی چکار کنم ؟ فرار که بی نتیجه است .
تونی بعد مکثی طولانی گفت:
ــ متأسفم که اینقدر زود همه چیز را فراموش کردی ،آیا تو نبودی که روی تخت بیمارستان درست مثل یک بیمار روانی کز کرده و اجازه نمی دادی پزشک یا پرستاری نزدیکت شود ،واگر سانی با
ترفند خاص خودش تو را رام نکرده بود ،اکنون در بیمارستان اعصاب و روان بستری بودی .آیا او نبود که تمام شب را بی آنکه مژه بزند در کنار تخت تو نشست تا آرام بخوابی و خودش تا طلوع خورشید قطره ها ی سرمی را که وارددستت می شد شمرده بود .