ــ خوب تو لیاقتش را داری .با آن نمرات عالی و بورسیه ای که بدست آوردی .
ــ متأسفانه آن را جا گذاشتم .
می دانی که شوخی در این موقعیت بخصوص سزاوار نیست .
گفتم:
ــ آخ که چقدر تو خوش خیالی ،با سیلی ای که به گوش یارو زدم توقع بورسیه داری ؟آقای پاول حتی نمی خواهد اسمم را بشنود ،چه کسی جرأت می کند از آن حرف بزند ؟
ــ ولی آقای مورینامی تواند ،او معاون دانشکده است .با آن همه نفوذ و موقعیت ،باید اینکار را در حق تو بکند .
ــ چه مزخرفاتی ، استاد مورینا ! اگر در تمام دنیا فقط یک نفر چشم دیدن مرا نداشته باشد ، اوست .
ــ پیش داوری نکن ،اگر اینطور بود چطور هفته هاست تو را در خانه اش پروار می کند؟
گفتم:
ــ نمی دانم ، شاید نظر خوبی نداشته باشد.
ــ محال است.
ــ نه از این چشم بادامی ها هرچه بگویی بر می آید .
ــ نفهمیدم چطور شد ؟ تا به حال که خوب مدافعش بودی و می گفتی هیچ شباهتی به ژاپنی ها ندارد .حالا ناگهان شد چشم بادامی !
ــ چه فرقی می کند ،سرانجام از نسل آنهاست ،فقط کمی قشنگ تر ،اصل قضیه که تغییر نکرده
است .
ــ حالا کجاست ؟
ــ نمی دانم ،الان 5 روز است که رایحه دل انگیز عطرش را استشمام نکرده ام .
ــ مقصودت از این حرف چیست ؟
ــ هیچ ،استاد عالیقدر ما آنقدر غرور دارد که بعد از یک نافرمانی کوچک از جانب شاگردش با ما سر یک میز نمی نشیند ، صبح ها آنقدر زود می رود که تنها از بوی ادکلن او می توانم تشخیص
بدهم قبل از من سر میز بوده و شبها آن قدر دیر میآید که دیگر مدتها از خاموش کردن چراغ اتاقم گذشته است،و حالا 5 روز است که از دیدنش محرومیم. ممکن است امشب برگردد،
می خواهیم برایش یک جشن کوچک بگیریم به مناسبت تولدش .
ــ برای رفتن به جشن چه کادویی خریده ای ؟
ــ کی ؟ من !
ــ بله مگر غیر از ما دو نفر کس دیگری هم در این اتاق هست ؟
گفتم :
ــ هیچ !
ــ هیچ ؟دروغ به این بزرگی چطور از دهان کوچکت بیرون آمد ؟
ــ باور نکن بر راستگویی خود اصراری ندارم .
به ساعتم نگاه کردم .فقط 10 دقیقه به 3 مانده بود ومن تا ساعت 7 باید همه چیز را به کمک ایــو مرتب می کردم .
امیلی با شیطنت گفت:
ــ چه ساعتی ! شرط می بندم از مغازه های آنتیک توکیو خریداری شده .
شانه بالا انداختم :
ــ هدیه ی سفر به توکیو است .ولی حاا دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد .
امیلی لبخند زد :
ــ بدجنس ناقلا ، خیلی تغییر کرده ای ؟ نکند چیز خورت کرده اند ؟
ــ اوه امیلی ،سربه سرم نگذار حتی مرگ موش هم بی فایده است .او آن آدمی نیست که
می پنداشتم .
ــ چطور ؟
ــ یادت هست در محیط دانشکده چقدر جدی و اخمو بود ؟ باید ببینی که در خانه هم چطور همه از او حساب می برند . جدی ، بداخلاق ،مغرور وسختگیر .
ــ مینا این یکی را اصلاً باور نمی کنم .به هیچ وجه .
ــ باور کن ،همنشینی با بلفورد شوخ طبع هم نتوانسته یک ذره یخ وجودش را آب کند .
ــ حق نشناس نباش مینا . به هر حال به تو بد نمی گذرد .
از جا برخاستم ، امیلی بخاطر تو واقعاً متأسفم و برایت دعا می کنم ، امیدوارمدر پناه عیسی
مسیح همیشه سالم و موفق باشی .
ــ متشکرم .
تا دم در بدرقه ام کرد :
ــ از طرف تو از ماما خداحافظی می کنم .اما قول بده خیلی زود برایم نامه بنویسی .
به تمسخر گفتم :
ــ تو اول بنویس ، آدرس را یادداشت کن ،لندن ،کمبریج کالج .اما شماره اتاق باشد برای بعد . می ترسم بجای نامه خودت روی سرم خراب شوی .
برایم دست تکان داد :
ــ حتماً موفق می شوی مینا ،به اراده ات اطمینان دارم .
از در بیرون رفتم و در همان حال گفتم :
ــ من نیز به دستهای زمخت تو ایمان دارم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)