فریاد زد :
ــ ما به دکتر احتیاج داریم ولی این اطراف هیچ پزشکی سراغ نداریم .عجله کن ،تو باید کمک های اولیه را بلد باشی .
روی سینه اش صلیب رسم کرد و ادامه داد :
ــ خداوند امشب تو را برای نجات این انسان ها فرستاده است .
از تعداد 43نفری که تا آن لحظه به مهمانخانه آورده شده بودند ،13نفر زخمی محسوب می شدند .7نفر زخم سطحی برداشته بودند و6نفر دیگر احتیاج به پزشک و تجهیزات بیمارستانی داشتند . حال آنکه داروخانه ی خانم بریکلی در مقداری باند و گاز و قرص های مسکن خلاصه می شد .بنابراین تنها کار ممکن را انجام دادیم زخم ها را ضدعفونی کرده وبستیم .یک پای شکسته را آتل بسته به آنها که درد داشتند مسکن خوراندیم ،و سایرین را سوار وانت کرده به سوی بیمارستان روانه کردیم.به بقیه که آسیبی ندیده بودند ،تعدادی ملحفه دادیم تا بجای لباس به دور خود بپیچند و با قهوه ی داغ خود را گرم کنند .
خانم بریکلی با بسته های بزرگ هیزم ، مرتب بین انبار و اتاق نشیمن در رفت و آمد بود ،گویا قصد داشت تمام ذخیره ی چوبش را قبل از اینکه زمستان سپری شود به اتمام برساند .
هوا کم کم روشن می شد که با کمک مستخدمین هتل موفق شدیم ،توریست ها را کف سالن بخوابانیم و ماهیگیران را به زور از هتل بیرون کنیم .تا آن لحظه 5 نفر از حادثه دیدگان پیدا نشده بودند و بقیه برای اطلاع از سرنوشت همراهانشان به انتظار طلوع خورشید ،ثانیه شماری می کردند .
باران بند آمده بود و خشم دریا فروکش می کرد که از پله ها بالا رفته و با چشمانی که از خستگی وبیخوابی می سوخت ،بی توجه به سردی اتاق روی تخت افتادم .

طوفان دریا موقتاًسرپوشی بود بر طوفان خشم خانم بریکلی آن زمان که از علت حقیقی آمدنم به هتل قوی سفید آگاه می شد .ظرف دو روز گذشته به قدری درگیر حادثه ی غریق قایق تفریحی بودیم که فرصت فکر کردن به یک جواب مناسب برای خانم صاحب هتل را نداشتم وحالا به کنار دریا آمده بودم تا شاید با قدم زدن در ساحل پرشکوه این پدیده ی افسونگر طبیعت به افکار آشفته ام نظمی بخشیده و برای مشکلم راه حل مناسبی بیابم .
روی تخته سنگ نسبتاًصاف و همواری نشسته بودم .امواج به لطافت نسیم به طرفم میآمدند ،زیر پایم می خزیدند و باز پس می رفتند .چنان آرام که گویا هرگز معنای طوفان را درنیافته اند و هرگز مادرشان دریا ،آن ها را با خشونت آشنا نساخته است .موجی بازیگوشانه به سویم خیز برداشت و با نیروی خود چند صدف زیبا را روی شن ها در اطرافم پراکند ،زیباترین آن ها را در دامنم ریخته و یکی را که بزرگتر بود به گوشم نزدیک کردم .آیا واقعیت دارد که وقتی دریا دور از دسترس باشد ،می توان صدای امواج را از درون صدف شنید .چشمانم را بسته و خود را در جایی خیلی دور ،جایی که دریا نبود ،در قله ی یک کوه بلند ،در دل کویری بی انتها تصور کردم .آنگاه احساس کردم آن زمزمه ی رویا گونه را می شنوم و با تمام قدرت به طرفش جذب می شوم .
چه بود در این مجموعه ی بزرگ آبی رنگ ،چگونه بود ترکیب مهروخشم در این خیزاب های تند و لطیف ،چه رازی بود در زمزمه ی ملایم موج که همزمان مرگ آور بود و زندگی بخش ،دردآور بود و آرامبخش .کاش می شد برای همیشه با دریا صمیمی شد .به طوفان عشق ورزید ،با طبیعت آشتی کرد و امان نامه گرفت .
آیا ما انسان ها عامل قهر طبیعت نبودیم ؟ما با نادانی ها و جهل های پایان ناپذیرمان ! با تنگ نظری ها و منفعت طلبی ها ! با جنگ ها و نوع کشی ها ! به کجا می خواست برسد این انسان ،این همه برای چه ؟
مفهوم تلاشها و فلسفه ی رنج هایمان چه بود ؟وه که چه کلاف سردرگمی ست این انسان ! و چه چیز
می توانست جوابگوی انسان ، این مظهر غرور انباشته شده ی خلقت باشد ؟


خانم بریکلی شتابان به طرفم آمد :
ــ سلام !
از جا برخاستم و به طرف هتل رفتیم ،مصاحبم با اندکی مکث گفت :
ــ کنار صخره ها چند جسد پیدا شده .می بینی ! دریا هم امانتش را پس می دهد .
با شنیدن این مطلب تمام تنم یخ کرد .