دیدار خانم بریکلی صرف نظر از بیان مشکلی که کلیدش منحصراً در دست او قرار داشت ،برای من امری عادی وپیش پا افتاده نبود .او ذاتاً زن متوقع و پر حرفی محسوب می شد و اکنون مصاحبی آشنا یافته بود که دو سال در کنارش کار کرده و زبان و عادات مردمی بیگانه را به او آموخته بود بنابراین چنین حقی را به خودش می داد که به اندازه ی چند روز کاملاً او را در انحصار خود گرفته و برایش از حرف های ناگفته و امید های آینده سخن بگوید .
تا پاسی از شب گذشته ،نشستیم و من تمام مدت در سکوت انرژی تمام نشدنی این زن چاق وحرص او برای سخن گفتن را تحسین می کردم . خانم بریکلی حتی اجازه نداد دهانم را باز کنم ،درد دلهایش تمامی نداشت ،سوال می کرد اما قبل از آنکه پاسخی بشنود ،پرسش دیگری مطرح می ساخت .خاطرات گذشته را به یاد می آورد و از نقشه های آینده سخن می گفت .من اگر چه از پرحرفی های او حوصله ام سر می رفت اما راضی بودم .برای دیدن او راه زیادی آمده وکاملاً خسته بودم .ترجیح می دادم به جای توضیح دادن در باره ی اوضاع آشفته ای که اخیراًبوجود آمده بود روی مبل راحتی نشسته و پاهای دراز شده را در کنار شومینه ،فنجان قهوه ام را جرعه جرعه بنوشم .
نیمه شب با صدای زوزه ی باد و غرش سهمگین طوفان از خواب پریدم . صدای رعدو برق چنان موجب وحشتم شده بود که لحظه ای در میان رختخواب میخکوب شده و قدرت حرکت نداشتم .دانه های درشت باران با هوهوی باد همراه شده و به شدت به درها و شیشه ها برخورد می کرد .چنان می بارید که انگار هرگز قصد بند آمدن نداشت .در حالی که اوایل شب دریا آرام بود و کوچکترین لکه ابری در آسمان دیده نمی شد ،شلیک رعدآسایی از فاصله نه چندان دور باعث شد که لباس پوشیده و با جوراب های پشمی و شال گردن به طبقه ی پایین بدوم .تجربه ی دو ساله ای که در کنار دریا داشتم به من فهماند حادثه ای اتفاق افتاده است .خانم بریکلی با شنلی که به دور خود پیچیده بود در سرسرا به دنبال چراغ قوه می گشت .با صدای بلندی گفتم :
ــ مثل اینکه یک کشتی دچار سانحه شده .
صدای توپ بار دیگر شنیده شد و گلوله ی شلیک شده بصورت خط ممتدی از نور آسمان را شکافت و به سمت امواج خروشان پایین رفت .
خانم بریکلی چراغ های گازی را روشن کرد و آمرانه دستور داد :
ــ به من کمک کن همه چیز را آماده نگهداریم .ممکن است طوفان جریان برق را قطع کند ،باید تعدادی شمع و چراغ قوه دم دست بگذاریم .همینطور وسایل زخم بندی و باند استریل شده .
در این وقت دو خدمه ی دیگر به سالن پایین دویدند.
خانم بریکلی امان نداد :
ــ قهوه را داغ نگه دارید و تخت های داخل سالن را مرتب کنید ،مینا !مقداری ملحفه ی تمیز را از داخل قفسه بیاور و آماده نگه دار .
من بدون وقفه به دنبال اجرای دستورات خانم بریکلی از یک طبقه به طبقه ی دیگر می دویدم و برای یافتن
وسایل مورد نیاز کشوها و کمد هارا به هم می ریختم .اما نمی توانستم خونسردی ام را حفظ کنم ،از خانم
بریکلی پرسیدم:
ــ آیا کسی درخواست کمک کشتی آسیب دیده را دریافت کرده است ؟
او گفت :
ــ بهتر است منتظر بمانیم .ما در نزدیکترین محل به بهترین صورتی که می توانستیم آماده شده ایم .
شال گردنم را دور سرم محکم کرده وضمن آنکه بطرف در می رفتم گفتم :
ــ نباید اینجا بمانیم .ممکن است وجودمان آنجا مورد نیاز باشد .
خانم بریکلی فریاد زد :
ــ از ما کاری ساخته نیست .احمق نشو !
اما من در را گشودم .موجی از آب و طوفان وحشیانه به داخل راهرو هجوم آورد و صدای فریاد زن در آن زوزه
گم شد .
ظلمات وهم آور شب را با قدم های بلند شکافته و به طرف دریا دویدم ،تعدادی از ماهیگیران که نگران تورهای به آب انداخته و قایق های موتوری کوچکشان بودند با مشاهده ی خشم پایان ناپذیر طبیعت در ساحل اجتماع کرده و برای کمک به کشتی آسیب دیده در رفت و آمد بودند .از یکی پرسیدم :
ــ کسی برای کمک رفته است ؟
مرد متعجب از حضور یک زن در آن موقعیت نامناسب با صدای بلند گفت :
ــ بله ،ظاهراً یک قایق بزرگ تفریحی با کشتی باری برخورد کرده و دو قایق امداد برای کمک رفته اند ،این تنها چیزی است که می دانیم .
باران چون شلاق بر صورتمان می نشست و هر فریادی در هوهوی وحشیانه ی باد گم می شد ،آسمان سیاه و دریا چون مار زخم خورده خشمگین بود ،در فاصله ای که گلوله های منور شلیک می شد تا گروه نجات غریق بتوانند افراد صدمه دیده را از سطح آب بگیرند می شد امواج کوه پیکر غلطانی را دید که بلندیشان به سی متروحتی بیشتر می رسید .بی صبرانه پابه پا می شدم وزیر لب دعا می خواندم ،مدتی نسبتاً طولانی گذشت تا سرانجام یک قایق موتوری به سمت ساحل پیش آمد . مردان ماهیگیر جلو رفتند تا برای هر نوع کمکی حاضر باشند ،قایق با تلاطم امواج تکان می خورد و نمی توانست در یک نقطه ثابت بماند .4مرد که عضلات پیچیده ای داشتند به آب زده و با تقلای زیاد طناب را به طرف ساحل کشیدند . قایق در حالی که به چپ و راست متمایل می شد بتدریج جلوتر آمد و دماغه اش با شن های ساحل مماس شد .یکی از درون قایق فریاد زد :
ــ یک نفر دکتر خبر کند ،ما تعدادی مجروح همراه داریم .
مردان با لباس های سرتاپا خیس ،افراد داخل قایق را به دوش می کشیدند .برای لحظه ای صدای خانم بریکلی را شنیدم :
ــ بیایید ... از این طرف مهمانخانه ی من در حال حاضر نزدیک ترین محل برای ارائه ی کمک های اولیه است .
نور چراغ قوه ها قوی نبود ،اما آنقدر بود که بشود تشخیص داد اوضاع وخیم تر از آن است که حدس زده
می شود .
قایق تفریحی بر روی موج بزرگی سوار شده و قبل از آنکه سکان دار بتواند آن را تحت کنترل در آورد به یک کشتی باری برخورد کرده و درهم شکسته بود .
نزدیک به 60 نفر توریست ناگهان در میان تخت پاره ها و امواج خروشان گرفتار آمده بودند .
گروه نجات غریق تا آن زمان فقط 43 نفر را یافته و از سایر افراد هیچ نشانه ای دیده نشده بود .بزودی قایق دوم نیز از راه رسید و تخلیه ی مجروحین تا ساعاتی دیگر ادامه یافت ،من عرقریزان درون قایق نجات در تلاش بودم .مجروحان را بعد از اطمینان نسبت به شکستگی اعضای بدن ،بر دوش مردان ماهیگیری نهاده روانه ی مهمانخانه می کردند .باران بی وقفه می بارید امواج به دیواره ی قایق می کوفتند و هر بار مقداری آب به داخل قایق پاشیده می شد ،رو به مرد سکاندار فریاد زدم :
ــ باید این آب را خالی کنیم ،قایق کمکم سنگین می شود .
وخود بلافاصله مشغول شدم .تلاش سختی بود که دوام چندانی نداشت . کسی بازویم را گرفته و تکان
می داد .سرم را بلند کردم ،خانم بریکلی را دیدم که موهای خیس و پریشانش اطراف صورتش چسبیده بود و با دست اشاره کرد که از قایق بیرون بروم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)