تونی پس از ضربه به در و بعد از یک انتظار کوتاه ،آن را گشود و با دیدن من در آن حالت فریاد زد :
ــ خدای من ،چه شده است .
به طرفم آمد و دستم را با محبت گرفت :
مینا ! ...بس کن چه اتفاقی افتاده ؟
در حسرت این بودم که چطور چنین انسان های مهربانی را بدون دلیل متهم کرده ، بر سرشان فریاد کشیده و بی رحمانه آنها را رنجانده بودم .
تونی مجبورم کرد از جا برخیزم :
ــ بچه نشو مینا ،این رفتار احمقانه چیست که از خودت نشان می دهی ؟برو آبی به صورتت بزن .
بعد از اینکه برگشتم پرسید :
ــ خبر ناگواری دریافت کرده ای ؟
نمی توانست بی خبر باشد ،یعنی چیزی درباره ی مشاجره ی ما نشنیده بود ؟
ــ جایی از بدنت آسیب دیده ؟
ــ نه !
ــ خوب پس چه ؟
ــ هیچی ، معذرت می خواهم . دست خودم نبود .دکتر کجاست ؟
ــ در سالن پایین .یک برنامه ی تلویزیونی می بیند .
ــ چرا برای شام دنبالم نیامدید؟
ــ سانی گفت خیلی خسته ای و بهتر است شام را در اتاقت صرف کنی .
می دانم که خستگی مرا بهانه ای قرار داده برای احتراز از دیدنم .آیا امکان داشت برای همیشه از من رنجیده یاشد؟
هنوز تا طلوع خورشید وقت زیادی باقی بود ،وقتی در تاریک وروشن اتاق از خواب بیدار شدم بلافاصله از خود پرسیدم :
ــ چه دلیلی دارد که این وقت صبح مثل یک گرگ احساس گرسنگی می کنم ،و بخاطر آوردم که شب گذشته چه روی داده است . لباس پوشیده و مجهز شدم ،احتمال زیادی وجود داشت که رستوران هتل باز باشد و چیزی برای خوردن به من بدهند .وقتی از پله ها پایین می رفتم از پنجره آسمان را دیدم که هنوز فروغ چند ستاره آن را آذین بسته و علیرغم برفی که شب گذشته باریده بود،نوید یک روز خوب آفتابی را می داد .
خوشبختانه رستوران باز بود و من اولین مشتری اش بودم .دو تخم مرغ نیمرو با دو فنجان قهوه وتکه ای نان سفید به غوغای درونم خاتمه داد و احساس کردم برای یک راهپیمایی صبحگاهی کاملاً آماده ام .
شاید در عمر 20 ساله ام این همه برف را یکجا ندیده بودم.تا چشم کار می کرد ،تا آن دوردست ها ،همه جا
یکرنگ و یکنواخت بود .حتی پستی و بلندی زمین نیز از دور مشخص نمی شد وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم از صدای گروپ گروپ فشرده شدن برف های تازه ای که شب قبل باریده بود ،غرق در لذت
می شدم .از هر بلندایی که توجهم را جلب کرد بالا رفتم ،به خزه های سبز زیر تخته سنگ ها سرکشی کردم و خرده های نان را روی زمین ریختم تا اگر پرنده ای گرسنه احتمالاً از آن طرف ها گذشت آن ها را ببیند.
صخره ی بلند و نه چندان شیب داری در محوطه ی پشت هتل قرار داشت که همواره برای بالا رفتن از آن وسوسه می شدم .حالا که تونی نبود تا بخاطر کوه پیمایی بدون تجهیزات به من بخندد فرصت داشتم کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
برآمدگی بزرگی را که بی شباهت به تپه کوجکی نبود .دور زده و از سمت راست صخره که شیب ملایمتری داشت بالا رفتم .این صخره در پناه کوه واقع شده و نور خورشید تا مدت ها پس از طلوع به آنجا نمی رسید ،در
جایی که شیب تندتر می شد ناچار بودم از دست هی پوشیده در دستکش استفاده کنم و چهار دست وپا بالا بروم .اگر تعادلم را از دست می دادم روی برف ها سر خورده و از بالا به کوره راهی که از هتل شروع شده ،از پایین صخره گذشته و در دامنه ی کوه ناپدید می شد ،سقوط می کردم و من خیال نداشتم با دست زدن به یک بی احتیاطی غیر عاقلانه سانی و تونی را به دردسر بیندازم .