تعداد زیادی از مسافرین زمستانی روی زمین مخصوص مشغول اسکیت بودند ،برف آرام آرام می باریدو گروهی بی خیال قهوه می نوشیدند و بعضی سرگرم عکاسی و فیلمبرداری بودند .
ابتدا به عنوان تماشاگر و به بهانه ی داوری بین سانی و تونی به کنار زمین کشانده شدم ،یعنی آن دو فریبم
دادند و من از تبانی پنهانی اشان چیزی نمی دانستم .در آنجا به پاهای ماهری می نگریستم که دقیق شروع به حرکت می کردند و می توانستند تعادلشان را در حالات مختلف ،حتی وقتی به لغزندگی زیر پایشان توجهی نداشتند حفظ کنند .
ای کاش من هم قادر بودم ،مثل آنها متعادل و بی خیال باشم ،بی توجه به آنچه در اطرافم می گذشت .در مورد خودم هیچ تعادلی وجود نداشت.وقتی تفریحات دو روز اخیر را می سنجم ،درمی یابم هر زمان که به حال خود رها شده و مورد توجه موجود دیگری نبوده ام احساس نشاط و آزادی ،وجودم را پر کرده است .مثل صبح همان روز ،هنگامی که گلوله های برفی را با قدرت پرتاب می کردم .اما هر وقت مجبور به انجام کاری در
حیطه ی دقت دیگران و بخصوص افرادی نظیر سانی می شدم ، آنقدر وسواس داشتم که از انجام عملی هر چند تفریحی ،لذتی احساس نمی کردم .بعلاوه متهم به گذراندن بحران روحی نیز بودم وطبعاًسانی به عنوان یک پزشک ،می توانست از بررسی حالات مختلف من ،به نتیجه ای جهت درمان قطعی ام دست یابد .این فکر باعث می شد که خودم را یک موش آزمایشگاهی تصور کنم .طبیعتاً یک موش نمی توانست چندان لذتی از زندگی آدمها ببرد .
وقتی تونی کفش های مخصوص اسکیت را جلوی من گذاشت وسانی تشویقم کرد از جا برخیزم ،با لحنی التماس آلود گفتم :
ــ دست از سرم بردارید. اینکار از من ساخته نیست!
اما چنان بود که انگار هردو از ناحیه ی گوش آسیب دیده اند .تونی بند کفش هارا بست .وسانی مرا از جا کند.قبل از آنکه به خود بیایم روی پیست رها شده بودم .وحشتی که از اولین سر خوردن بر زمین لغزنده به من دست داد بصورت فریاد بلندی توجه اطرافیانم را جلب کرد .از شدت شرم نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و شاهد نگاه های تحقیر آمیز سایرین باشم .می دانستم که باعث سرافکندگی سانی شده ام ،اما او ظاهراً اهمیتی نمی داد ،دست راستم را محکم گرفت و مرا به دنبال خود به خلوت دریاچه کشاند .
جایی که دیگر چشمی نبود تا شاهد خشمم باشد ،فریاد زدم :
ــ شما می دانستید من هرگز اسکیت نکرده ام .چه لزومی داشت باعث شرمساریم شوید ؟
از تحقیر من چه نتیجه ای عایدتان شد ؟شما فکر می کنید من نمی فهمم در موردم چه فکر می کنید ؟من روانی نیستم آقا،..دیوانه نیستم .چرا مرا رها نمی کنید وسراغ یک موش آزمایشگاهی
دیگر نمی روید ،از بازی کردن نقش یک ناجی در لباس پزشک خسته نشده اید ؟چقدر احمق بودم که نتوانستم بفهمم انگییزه ی شما از این اسکیت لعنتی ...خدای من
دیگر نتوانستم ادامه دهم .بغض راه گلویم را بست و من از ترس جاری شدن اشک هایی که اگر سرازیر می شدند دیگر هیچ قدرتی جلودارشان نبود ،ناچار به سکوت شدم .
سانی حتی سرش را به طرفم بر نگرداند .گویا همه ی این فریادها فقط در ضمیر نا خودآگاهم
نقش بسته و هرگز به زبان نیامده است .دستم را همچنان گرفته بود ،به آرامی دور زد و باز تا کناره ی زمین به دنبال خود کشاند و سپس رهایم کرد .
اشک های بدبختی ام سرانجام در خلوت شبانگاهی اتاقم فرو ریخت .قبل ازآن تمام شب با پلکهای متورم از اشک های نریخته خود را دلداری داده و تلقین می کردم که نباید بگذارم احساسم بروز کند ،بگذار هرکس ،هرچه میخواهد درباره ام بیندیشد .
اما می دانستم دارم خودم را فریب می دهم .حق با سانی بود بالاخره باید از جایی شروع می کردوازکجا می دانست شاگردش تا این حد ترسو و ضعیف است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)