سانی با چهره ای خندان به من نگاه کرد ،شرمزده شدم وبا دستپاچگی گفتم :
ــ اما من هیچ انتظاری ندارم .به قدر کافی مزاحم بوده ام و برای شما دردسر درست کرده ام .
سانی از چمدان کوچکش جعبه ی زیبایی را که که با کادوی صورتی رنگی پوشانده بود بیرون آورد وبه طرفم دراز کرد :
ــ اینهم سهم دختر کوچولوی ما !
برای مدتی چنان دست و پایم را گم کردم که نتوانستم عکس العملی از خود نشان دهم .تونی وقتی با این حالت مرا دید دستش را جلو برد تا کادو را از سانی بگیرد و به من بدهد .اما او دستش را کنار کشید و گفت :
ــ فقط خودش !
با سری فروافتاده از شرم و خجالت این همه لطف و محبت به آن سو رفتم ،اما سانی آنقدر دستم را معطل نگه داشت تا نگاهم در نگاهش آویخت ،آنگاه گفت:
ــ تو مثل من مشکل پسند نباش ،لطفاً !
سرانجام انتظاری که طاقتم را تمام کرده بود به سر آمد و مجلس درمیان شوخی های تونی و عطر دل انگیز فنجان های چای ایــو به پایان رسید و من خود را در اتاق تنها یافتم .حتی یک ثانیه هم نمی توانستم صبر کنم .با دقت و شوق زیاد کادوی دریافتی را باز کرده و در میان جعبه چشمم بر روی ساعت مچی ظریفی که بندی از طلای ناب و قاب زیبایی از نگین های ریز الماس داشت خیره ماند .
***
حدود 30 روز از اقامتم در خانه ی پر مهر و صفای سانی می گذشت و من علیرغم شوقی که به ماندن در آنجا داشتم می دانستم که بیش از حد لزوم نیز مانده ام و دیگر باید آماده ی رفتن می شدم .
تصور برگشتن به آن خوابگاه آنهم وقتی که امیلی در آنجا نبود به تنهایی کافی بود مرا از پا بیندازد . بعلاوه اینکه
در محیط دانشکده بخاطر درگیری با استاد راجرز گاو پیشانی سفیدی شده بودم که بیش از پیش در معرض آزار و اذیت دانشجویان قرار می گرفتم ،به خاطر این تصمیم اتاقم را کاملاً مرتب کردم و همینطور انباری و آشپزخانه را و بعد از ایمکه دوش گرفته ولباس پوشیدم به هال رفتم تا تصمیمم را به اطلاع سانی و ایــو برسانم .
سانی پشت به من در آشپزخانه نشسته بود و از ایــو می پرسید :
ــ چیزی برای خوردن داریم ؟
ایــو با خوشحالی گفت :
ــ البته ،بفرمایید ،نان شیرینی تازه که عطر و طعم بی نظیری دارد ،به علاوه فنجانی شیر کاکائو روی هم می شود یک عصرانه ی کامل .
(خوشحالی او از این بابت بود که سانی خیلی کم غذا می خورد و اگر گاهی بر خلاف معمول سراغ خوراکی می گرفت .ایــو از شادی بال در می آورد)
سانی ظرف شیرینی را جلو کشید و پرسید :
ــ مینا کجاست ؟
ــ مثل اینکه دارد دوش می گیرد ، دیروز باغچه ها را تمیز کردیم و امروز انبار را ،به قدری وسیله ی اضافی داشتیم که نمی دانستیم چطور از خانه بیرونشان ببریم .
ــ ولی من به تو چه گفتم ، کار در حد سرگرمی و نه بیشتر . می دانی که خستگی برایش مضر است .
ــ آه نگران نباشید ،تعریف و تمجید های به موقع شما نمی گذارد خستگی در وجودش بماند ،بعلاوه او گوشش به این حرف ها بدهکار نیست ،یکدندگی را از استادش به ارث برده .
سانی سرش را میان دست ها فشرد وگفت:
ــ تا آنجا که بخاطر دارم هرگز یکدنده نبوده ام ،ایــو.
صدایش کشش خاصی پیدا کرد و احساس کردم صورتش از درد ناگهانی سر ،درهم کشیده شد .
ایــو سبد میوه را روی میز گذاشت و دلسوزانه گفت:
ــ ببینید به چه روزی افتاده اید .مرتب به شما گوشزد می کنم که کارتان را سبکتر کنید ،این کار شبانه روزی مسافرت های پشت سر هم بکلی شمارا لاغر و تکیده کرده است . مادرتان در این باره چه فکری می کند؟ خدا می داند هر وقت تلفنی با من حرف می زند تمام وقت سفارش شمارا می دهد ، او نمی داند که ایــوی بیچاره دیگر قدرت آن روزها را ندارد که بتواندپسرش را مجبور کند به موقع در خانه باشد وغذایش را بخورد . اگر خانم...
ودرست در این لحظه حساس سانی حرف او را قطع کرد :
ــ بس کن ایــو ، به جای این حرف ها یک فنجان قهوه برایم بیاور .
ــ ولی شما مجبور نیستید این جا اینجا بنشینید ، حتم دارم از صبح تا به حال چیزی نخورده اید ،بروید به اتاقتان و استراحت کنید .من برایتان قهوه و ساندویچ می آورم .
اما ارباب جوان به حرف دایه توجهی نکرد و فنجانش را روی میز جلوی ایــو گذاشت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)