جلوی پنجره نشستم و به تماشای باغ محنت زده ی آقای وینتر سرگرم شدم . باد هوهوکنان در لابلای
تنه ی درختان و شاخه های نازک آن ها می پیچید وازطنین دهشت انگیز فریادش غرق در سرور وسرمست ازغرور بود.شاخه های لخت و بی پناه درختان از سرما می لرزید و به چپ و راست خم می شد تا شاید دستاویزی امن بیابد و پس از فرو نشستن هر موج دوباره قد راست می کرد . شباهت عجیبی بین من و آن باغ وجود داشت ،اما دقیقاً چه هست ؟باید فکر کنم .
کاغذی روی زانویم گذاشتم وتمام شباهتهایی که یک درخت محنت زده می توانست با دختری تنها چون من داشته باشد را روی آن یادداشت کردم اما پرسشهایی همچنان باقی بود . اینهمه مقاومت باغ از شوق فرارسیدن بهار است اما من که ...بهاری در انتظارم نیست و برخاستم و دیوانه وار پنجره را گشودم تا کمر به بیرون خم شدم ،پس این همه اصرار برای نفس کشیدن چرا ؟می خواستم ببینم باد مرا هم چون شاخه ای خم می کند یا نه ! انبوه موهای پریشانم بازیچه ی باد شد و سرما به تنم نفوذ کرد ،اما تسلیم نشدم ،فریاد زدم :
ــ من از هوهوی تو نمی ترسم ،از اینهمه وزش و پیچش تو وحشتی ندارم ،تو ممکن است مرا بشکنی اما نمی توانی از ریشه بیرونم بیاوری ،فهمیدی ؟
ــ لزومی ندارد که قدرتت را به نمایش بگذاری !
دستی قوی و پرتوان بازویم را گرفت و به داخل اتاق کشاند :
ــ چکار می کنی !ممکن بود هر لحظه با سر به پایین سقوط کنی !
من که از حضور ناگهانی سانی در اتاقم کاملاً غافلگیر شده بودم به خود آمدم :
ــ مرا ببخشید ،نمی دانستم اینجا هستید .
جملات دیوانه وارم ،خوشامد مناسبی نبود .
بدون حرف روی درگاهی پنجره نشست و یادداشت مرا با صدای بلند قرائت کرد ،به افکار هذیان گونه ام نخندید اما جواب پرسش ها را داد:
ــ هر باغی یک بهار دارد ، تو نیز بهاری داری .منتهی قدری دیررس ، ما تکیه گاه شده ایم تا تو قد راست کنی وهر لحظه چشم به راه شکفتن غنچه های زندگیت هستیم ، چرا فکر می کنی همه چیز در جهت نابودی تو پیش می رود ،اگر می بینی شاخه ها نمی شکنند به این دلیل است که با کمی تحمل ،غرق در شکوفه های ریز سفید و صورتی می شوند .و آن زمان دیگر طوفان هم در برابر زیبائی شان تسلیم می شود . تو نیز بیهوده در انتظار شکست مباش . تو نمی شکنی مینا ، مگر اینکه خودت آن را بخواهی . در آنصورت خودت طوفان خواهی بود و هیچ کس نمی تواند برای نجاتت اقدامی بکند !
سپس از جا برخاست و پرسید :
ــ چرا به استقبالم نیامدی ،نمی شود گفت که از ساعت ورودم اطلاعی نداشتی !
چیزی نداشتم که در دفاع از خود ارائه دهم ،بنابراین سکوت کردم .
سانی پرسید :
ــ برای صرف عصرانه همراهیمان می کنی ؟
ــ بله البته .
در این لحظه ایــو نفس زنان از پله ها بالا آمد و با صدای بلند مارا برای صرف چای به اتاق نشیمن دعوت کرد .
در حالی که خودم را به خاطر رفتار کنترل نشده ام در بدو ورود سانی به خانه سرزنش می کردم بعد از همه وارد اتاق نشیمن شدم . تنها یک نفر به جمع سه نفره ی ما افزوده شده بود اما خانه در هیجانی غریب ، گرمای دیگری داشت حضور سانی چنان در روحیه ی همه تأثیر گذارده بود که بیش از زمان غیبتش کمبودش را احساس می کردیم .
ایــو که هنوز بعد از گذشت سالیان دراز زندگی با ارباب جوانش به مسافرت های او عادت نکرده بود آهی کشید و گفت :
ــ چه خوب که سالم و سر حال به خانه برگشته اید ،تحمل دوری شما بسیار مشکل است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)