آن روز بعد از ظهر استاد با کمی تأخیر به اتاق آمد و بی مقدمه گفت:
ــ بیا برویم !
با تعجب پرسیدم :
ــ کجا؟مگر قرار نیست امروز کلاس داشته باشیم؟
ــ خواهی دید .
به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و چند دقیقه بعد در لابلای گلدانها جایی برای نشستن پیدا کردیم ودرس آغاز شد،بدین ترتیب کلاس درس به گلخانه ای گرم ،دلچسب ،رویایی و به مراتب خواب آورتر از اتاق کار سانی منتقل گشت .
اوایل کار به دلیل تنوعی که بر اثر جابجایی محل درس در تحصیل من بوجود آمده بود پیشرفت چشمگیری
پدید آمد .اما با راه یافتن این فکر به ذهنم که سرانجام چه خواهد شد و فایده این همه تلاش بیهوده چیست ،
خیلی زود همه چیز به جای اولش بازگشت و من توان مقابله با آن را نداشتم .
دکتر مورینا ،حامی من به یکی از سفرهای معمول ونسبتاً طولانی اش رفته بود و خوشبختانه نمی توانست شاهد آن رسوایی باشد .و حال گرچه برای بازگشتش روز شماری می کردم لکن این اشتیاق مانع از هراس بخاطر سرزنش حتم اش نمی شد .
مسلم بی توجهی به درس ، ناسپاسی بزرگ و غیر قابل بخششی نسبت به خدمات و خیانت به آرزوهای او بود . حتم داشتم امیدوار است از من پزشک بی نظیری بسازد ،اما چگونه می توانستم به آرزوی سانی جامه عمل بپوشانم .وقتی خودم در میان گرداب سوار بر موج های کوه پیکر ناامیدی به سوی سرنوشت نامعلوم خویش ره می سپردم .و هیچ راه نجاتی پیش رو نمی دیدم .فقط کمی تلاش بیشتر دوباره مرا به بستر بیماری می کشاند .
زیرا درد من یک خلإ روانی بود و دارو راهی به درمان این بیماری مهلک نداشت ،سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگر برای پیوستن به آیندهخیلی دیر شده است . شکست سختی که در ابتدای راه خوردم از نظر خودم
چنان غیر قابل جبران بود که برای بررسی عمق شکافهای این شکست حتی دستی به ترک های آن نکشیدم ذهن فلج شده ام کورسوی امیدی نمی یافت و قلبم همچون تاریکی شب بدون مهتاب ،ظلمانی،وهم آور و دور از تحکیم پایه های آن که همچون خوره به جان روانم افتاده بود ،در خود دگرگونی ای ایجاد نمایم .ساعت ها در آن اتاق می نشستم و غرق در تفکر می شدم .وقتی از خیره ماندن به نقطه ای خسته شده و اشک از چشمانم می جوشید برمی خاستم ،در حالی که قادر نبودم حتی سایه ای از آنهمه فکر را به خاطر بیاورم .
به دنبال چه بودم ؟نمی دانستم ،مثل این بود که هدف زندگیم را گم کرده باشم اما چنان سردر گم بودم که این را نیز درک نمی کردم .
واکنون بعد از گذشت سال ها از خودم می پرسم به راستی چه اتفاقی برایم افتاده بود و به خاطر می آورم که چطور مثل یک توپ پینگ پنگ در فضا معلق بودم و هیچ جاذبه ای نبود تا مرا بخود بخواند .
در پایان دوازدهمین جلسه ی تدریس بدون مقدمه به استاد گفتم که دیگر تصمیم ندارم به درس ادامه دهم و در جواب پرسش او که مصرانه خواستار دانستن علت تصمیم من بود ،چنان دیوانه وار و هاج و واج نگاهش کردم که بسرعت از اتاق بیرون رفت و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت .
بدین ترتیب ،روزی که سانی از مسافرت بازگشت،من از مرز گذشته و قدم در سرزمین ناامیدی گذارده بودم .
علیرغم همه زحماتی که برای ورود او به خانه متحمل شده و بار نظافت و آشپزی را به دوش کشیده بودم
خبر بازگشت او هیجانی در دلم بوجود نیاورد و شعله ی اشتیاقی وجودم را گرم نکرد .با چنین وضعیتی ترجیح دادم در اتاق بمانم تا هیجان ورود سانی با سردی حضورم فروکش نکند ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)